۴ مطلب با موضوع «تئاترولوژی» ثبت شده است

ساختن در دل ویرانه‌ها

من از وقتی که کامپیوتر اومد وسط هال خونه‌مون دنبال این بودم که راه‌حلی برا بیرون اومدن از اون اتمسفری که توش گیر بودم پیدا کنم. یه راه‌حل پیشرو. اینطور نباشه که با ضایعات چوب نجاری هلی‌کوپتر یا سوخوی اسباب‌بازی درست کنم که نشه بهش دل بست. همون دوره‌ای که نصف بیشتر روز رو تو انباری با اشیاء و ساختنی‌ها سپری می‌کردم. هیچ شئ‌ای توی انباری نبود که من به تغییر دادنش به استفاده کردن ازش فکر نکرده باشم. شبا خیالم راحت بود چون دست کم اگه چیزی نبود برا خل و ول چرخیدن، می‌تونستم تو سریال پزشک دهکده با خونواده‌ی دکتر کوئین برم دنبال سالی و باهاش کلبه‌ی چوبی بسازیم. فک کنم همه این شکلین. از بچگی همه به این جور چیزا علاقه دارن. ولی از یه جایی به بعد این برا همه یکی پیش نمیره. دیگه باید انتخاب کرد. من تئاتر رو انتخاب کردم چون ساختن چیزایی که نیستن رو دوست دارم. این چیزیه که اگر ساعت‌ها مشغولش باشم هم بیشتر و بیشتر درش عمیق میشم. ولی خب یه جاهایی هست که آدم با چالش‌های عجیبی روبرو میشه. هنر واقعا اون چیزی نیست که از دور آدم‌ها در موردش حرف میزنن. وقتی جلوتر می‌ری و با ماهیت واقعی دنیای که آدم‌ها به اسم هنر ساختن روبرو میشی، تو ذوقت میخوره، فکر می‌کنی پا تو راه اشتباهی گذاشتی. ولی رفته رفته اگه کم نیاورده باشی، متوجه میشی هنر به ذات اصیل و انسانیه، پس میشه بی‌حاشیه تو دنیایی پر از خلاقیت خودتو سرگرم کنی. چیزی که میخواستم در موردش حرف بزنم آنقدر وسیع و یوغوره که نمیشه به این راحتی یه جا جمع‌بندی کرد. 


این مسیر که خیلی برام شیرینه، فراز و فرود زیاد داشته، ولی هر چی که هست اینه که دوست دارم تا وقتی که توانش رو دارم هنر رو بهانه‌ای برای نیت‌های دیگه جا نزنم. سعی کنم بی‌هیچ ادعای گزافی بی‌هیچ دروغ و وابستگی توی فضای تمرین و خلاقیت بغلتم و این تجربه رو هر بار با آدم‌ها و متن‌های تازه پیش ببرم. من همین که تو یه لحظه از تمرین حس رضایت رو توی چشمای دوستام می‌بینم برام از انگیزه‌ای که جایزه جشنواره‌های سوپرمارکتی میدن بالاتره. من دنبال اون لحظه‌ایم که مردم با حس خشنودی و رضایت از اجراهامون استقبال می‌کنن. علاوه براینها این تئاتر یه بلایی سر آدم میاره که دیگه نمی‌تونی به این راحتی‌ها دست به انتخاب‌های اشتباه بزنی. دیگه نمی‌تونی دو رو باشی، نمی‌تونی پا روی تعهداتت بذاری. این تئاتر هر چی که هست درس خودشناسی و زندگیه.


تو این چند سال که همیشه پی یادگیری بودم و هستم. از اعضای گروه تئاتر نو، از شروع تا کنون، اساتید دانشگاه و همه‌ی کسایی که به نحوی همکاری داشتم باهاشون تشکر می‌کنم. 

من فقط برا تئاتر می‌تونم بخونم و باقی زندگیم رو ول کنم به حال خودش…

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ آبان ۰۳

بی‌حضور باد بنیاد آنکه به میل باد خوش رقص است

یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید.

ما را بسیار از خانه‌مان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانه‌ایم‌ و آنها که همه جا را قفل کرده‌اند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایه‌ها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما می‌زدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطراب‌ها و خستگی‌ها به پله‌ای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایمان توقع داشتم.

نمی‌دانم در پست‌ترین نقطه‌ام یا دست کم در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگی‌ام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهره‌هایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر می‌دیدند. بگذریم که نقاب از چهره‌های بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهره‌های آشنا، مرهم خستگی‌مان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بوده‌ام و هنوز هم هستم.

در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگین‌شهر، بیله‌سوار و خلخال ما بدن‌هایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدن‌هایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدن‌ها فضا را به نفع ما تسخیر می‌کرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این می‌توانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان می‌بستند را له کند.

این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمی‌شد. عزیزانی که هر کدام با مرارت‌ها و مشغولیت‌های کم و بیش زندگی فردی‌شان شش ماه تمام به معنای واقعی کلمه حضور داشتند. به جرأت می‌توانم بگویم؛ هلیا، حامد، سینا، آیدا، حنانه، اسما، شیدا، ندا، موسی، مبینا، عرشیا، سیاوش و رضا برای این کار سنگ تمام گذاشتند. من هر روز تمرین به یمن حضور این عزیزان برای اجرای این نمایش مصمم می‌شدم. هر چند خبرهای خوبی از خیابان نمی‌رسید...
در لابه‌لای کار مشترک با گروه جوان و پرانرژی و تجربه‌ای که منحصر به خود من است، دریافتم هم‌کلام شدن و تکاپو برای ساختن با آدم‌های پرانرژی و بی‌حاشیه همان فضایی‌ست که من همیشه دنبالش بوده‌ام. ناگفته پیداست که حضور بزرگان و پیشکسوت‌هایی همچون آقای عظیمی و خانم اوجاقی که درس و محبت‌شان انکارنشدنی است.

این نوشته برای یک شروع یا شاید یک پایان می‌تواند جمع‌بندی مناسبی باشد. یکی که خیلی دوستش دارم تعهدی از من گرفت که آخر سر وقتی همه چیز به خیر پایان یافت، حرف‌های گفته و نگفته‌ام را در چند پاراگراف بنویسم. یعنی از نظر تعداد کلمات و عمق قابل درک، بلندتر از هر تعهدی که تاکنون داده‌ام. واقعی‌تر از آنها. صادق‌تر از آنها. هر چند هنوز به طور قطع نمی‌توان پایانی برای این نمایش تعیین کرد. این بارِ سنگین نوشتن را هر بار به زمان نامعلومی هل می‌دادم. البت که یادداشت‌های کوتاه شخصی برای این کار نوشته‌ام، اما هیچ کدام نمی‌توانست تمام آنچه باید گفته شود را در یک یا دو پاراگراف خلاصه کند. من در همان نوشته‌ها دستم را به سوی مردم دراز می‌کردم. چندین بار برای نوشتن یادداشتِ جلب حمایت مردم به تردید افتادم. برداشت من از وضعیت جامعه و در زمره آن جامعه هنری این بود که هیچ کسی حال خوشی برای به نظاره نشستن و تماشای یک شبه-تئاتر یا تجربه برآمده از تلاش‌های چند جوان علاقمند را ندارد. من بین دو طیف ایستاده بودم. و این هر دو مرزهای تصمیم‌گیری من را جابجا می‌کرد. ابتدا کار را با گروه بازیگران باتجربه و بزرگسال شروع کردیم. بسیار خوشحال بودم و پر از اضطراب. اضطرابِ کار با آدم‌های باتجربه، کاربلد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

تداعی مکانی

شش محل: شورابیل، بقعه شیخ صفی، بازار قدیم، مجتمع فدک، نیار، کوه سبلان

شش رنگ: آبی، سبز، خاکی، سفید، سیاه، زرد

شش چیز: برف، آش دوغ، آب معدنی، خشونت، متعصب، مذهبی ها

 

به ترتیب حروف الفبا: آبی، آب معدنی، آش دوغ، بازار قدیم، برف، بقعه شیخ صفی، زرد، سبز، سفید، سیاه، شورابیل، خاکی، خشونت، کوه سبلان، متعصب، مجتمع فدک، مذهبی ها، نیار

-         مردم تهران آبی آسمون یادشون رفته! تو چی؟

-         آبی آسمون عین همین آب معدنی منو یاد اردبیل میندازه، صاف و زلاله

-         حالا با این آب معدنی آش درست کنی، ببینی چی میشه! طرز پخت آش دوغ رو برات میفرستم، امتحان کن، هر چند طعم آش دوغ اردبیل جادو میکنه آدمو

-         آخرین بار پارسال باهم رفتیم بازار قدیم اردبیل، آش دوغ خوردیم، اسم صاحب مغازه عمو چی چی بود، معروف بود به نعنا داغ غلیظش

-         آره یادمه برف باریده بود

-         بعد اون رفتیم بقعه شیخ صفی

-         تو همون کاپشن زرد رنگت رو پوشیده بودی

-         توام سبز بودی مثل همیشه

-         رز سفید گرفته بودی برام

-         تو سیاهی شب رز سفید برق می زد انگار

-         دور شورابیل رو کامل قدم زدیم، آخرش له بودیم، نشستیم یه جایی کنار آب

-         لباسمون خاکی شده بود، مامورا اومدن بهمون گیر دادن

-         هی بهم میگفتی لازم نیست خشونت به خرج بدیم راهشونو می گیرن و میرن

-         بعد اینکه رفتن، زنی که روی کوه سبلان دراز کشیده رو نشونت دادم، گفتم ببین هیچ پلیسی بهش گیر نمیده

-         گفتی جماعت متعصب لازم باشه کوهو از جا می کنن که یه وقت معصیت نشه

-         بله همون کاری که تو مجتمع فدک سر اون دختر بیچاره آوردن

-         من باید برگردم نیار، دیر وقته.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ خرداد ۰۱

وقتی حرف می زنم حالم خوب است

خوب اولین بارم بود، در حقیقت اولین بارمون بود که تو یه جای جدی و رسمی نقش می رفتیم، قرار شد قبل از اینکه تماشاگرها اومدن تو، ما سر جای خودمون روی سن بدون حرکت بایستیم تا زمانی که همه بیان و بشینن و نور پنجاه و نه خاموش بشه، من سعی می کردم تمرکزم سر جاش باشه، قبل از اینکه کارگردان صدامون کنه که بریم رو سن، من رفتم پشت یکی از پرده ها و تنها موندم، یادم افتاد استادم گفته بود برای تمرکز حواس روی یه چیزی، بهتره یه عمل فیزیکی مثل نرمشی چیزی انجام بدین، از همین حرکات نرمشی قبل فوتسال بازی کردنمون، اونجا پشت پرده انجام دادم، پشت صحنه، بقیه بازیگرها هر کدوم به نحوی خلوت کرده بودند، یکی با گوشی، یکی با درست کردن شال، یا مرتب کردن موها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵