۸۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

شبانه ،دریا با سطرهایی از خلوتت لبریز می شود

صدای پیانو بلندتر و بلندتر می شد. چهار ستون بدن را می لرزاند.پیش تر تمام همسایه های سرکوچه و ته کوچه اعتراض می کردند ، ولی باز نت های موسیقی زیر انگشتانش شبیه گلبرگ هایی آونگ وار روی سطوحی تاریک فرود می آمدند. لباس سفیدی بر تن داشت . با پاهای برهنه سردی کف اتاق را لمس می کرد ،کلاویه ها را می پایید و از پنجره ی مقابلش رو به دریایی مواج خیره می ماند،و با دستی لرزان زیبا می نوشت: "امشب مخاطبم دریاست .شکل چهار گوش پنجره اتاق ،کلماتم را سطر به سطر رو به دریا می خواند ،شبانه دریا غوغایی عجیب به پا خواهد کرد،سطرهایی از همین کلماتم موج های سر سخت دریا را به زانو خواهند کشاند. و فردا دریا آرام آرام پر خواهد شد از اشکهایی که من هنوز در سینه دارم..."

جمله اش ناتمام ماند ،بویی تمام حواسش را بیرون از اتاق کشاند ، کاغذ را روی میز جادویی رها می کند،حروفاتی آشنا، حلزونی گوش هایش را پر می کند .بانوچه دریا را با کلماتش تنها می گذارد و به دنبال هجای آخراسمش اتاق را ترک می کند...


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۳

شــاسی

دستم دورشاسی آ3 جا نمی شد باد کاغذ ها را به یک طرف تا می کرد ،دستم دور این همه کاغذ قلاب نمی شد ،دو دستی باید سفت و محکم تمامی کاغذ ها را به آغوش می کشیدم.امّا خجالت می کشیدم ،رسیدم سر خیابان آذری کنار ایستگاه آتش نشانی ،سروصدای هولناکی همه جا را پر کرد .شاسی را جلو صورتم گرفتم ،ترسیدم چیزی درست بیاید و بخورد وسط کله ام .ماشین های آتش نشانی ردیف به ردیف از در بزرگ ایستگاه آژیرکشان و سروصدا کنان بیرون می آمدند.انگار اینبار ایستگاه آتش نشانی طعمه حریق شده باشد. همه در جنب و جوش شبیه شعله های آتشی به این گوشه و آن گوشه کشیده می شدند.بعد از 3 دقیقه تمام شد.نمایش برای امروز کافی بود .چند قدم جلوتر نوشته بودند روز آتش نشانی مبارک باد .هنوز شاسی نیمرخ کله ام را زیر پوشش خود داشت .در این موقعیت حتی بیشتر ازسپر شوالیه ها برایم ارزش داشت.جلوی درب خروجی ایستگاه ،مرد چاق و چله ای جعبه شیرینی در دست داشت و به عابران تعارف می کرد تا از شیرینی و شربت نوش جان بفرمایند.ایستادم.لیوان یک بار مـصرف جلد قشنگ بود ،خیلی کوچک و شیک ، نشانه سازمان را روی آن چاپ کرده بودند.شیرینی تعارف شد ولی بر نداشتم ،همیشه برای کسالت هایم شیرینی دلیل اصلی ست.مرد در تلاشی بی مهابا در پی باز کردن سر حرف با من بود.از دور انگار آدم پر حرفی به نظر می رسیدم یا آدم همه فن حریفی.گفت:عید باشه و من به همه شیرینی بدم .امروز هم که روز ماست باس شیرینی تروتازه جلو مهمونامون بزاریم ،مهمونای ما شما اهالی این محله هستید.هر چند ما موقع گزارش حریق به خارج از این محله برای کمک اعزام می شیم امّا حق همسایگی چیزی نیست که به راحتی ازش گذشت.سکوت کرد. سکوت کردم.خواستم در حق شهروندی کلمه ای ادا کرده باشم گفتم خسته نباشید. کمی مات و بی حرکت نگاهم کرد.من پیاده رو را می پاییدم.فکر کردم آتش نشان منظوری از دو کلمه حرفم برداشت نکرده است.گفت معلومه اینجایی نیستی چون اینجا همه منو می شناسن حتی خانوما و پـسربچه ها و دختر بچه ها.گفتم آره حق با شماست من اینجا دانشجو هستم یعنی آلان هم ترم آخرهستم .با لب هایش و قسمتی از گونه های سرخ صورتش لبخند ملیحی جاری ساخت تا بدین وسیله مهر تاییدی بر نفس درون خود بزند که یعنی ؛دیدی درست تشخیص دادم که اینجایی نیست.با هم دست دادیم و راه افتادم. چند متری به خانه نمانده بود همین که بالای سرازیری رسیدم همان مامورهای آتش نشان همه جا را قرق کرده بودند و با ماشین های بزرگ و کوچکشان تمام عرض و طول معبر را مسدود کرده بودند.نزدیک تر شدم.دنبال کلیدهای خانه این جیب و آن جیب کاپشن را می گشتم.رسیدم جلوی در ،مامور با طعنه ای مرا بیش از یک متر آنطرف تر هل داد ،شاسی افتاد. شیشه های پنجره همه خرد شده بودند.من تازه متوجه شدم خانه ما زیر آتش و شعله هایش سوخته است.ترسیدم.دیگر محافظی نداشتم نه خانه و نه شاسی آ3 ،آخر من چند آغوش باز دارم که بتوانم خانه را شاسی را با دو دستم قلاب کنم که دیگر آنها را از دست ندهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۳

راهی برای بازگشت

من   آراز

او    پینار

ترم 2 

مکان :دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران

همیشه حرص می کشیدم از اینکه اینطور بی هیچ مقدمه ای با هر که مقابلش سیخ می ایستاد سر حرف های غیر ضروری گرم می گرفت.همیشه حراس داشتم از اینکه روزی گیر یکی از این بی چشم و رو ها بیافتد.من از همه چیز او خبر داشتم حتی وقتی که او هیج مرا نمیشناخت.من می توانستم تمام کارهای کرده و نکرده اش را لیست کنم.یا دست کم من اینطور فکر می کردم.با ایما و اشاره با حرف های غیر مستقیم و منظور دار به او می رساندم که چه کار واجبی ست با این ها سر حرف می نشینی .این فلانی ها مگر همان هایی نیستند که پیش از اینها از تو بد می گفتند ،به تو توهین می کردند و تهمت می زدند.من هنوز با احساساتم رودربایستی داشتم ،سرم نمی شد که باید بخاطر موضوع یک دختر غریبه که هنوز هیچ به هم سلام هم نکرده بودیم جلوی رویشان قد علم کنم و از پاکی او دفاع کنم.امّا اوضاع رفته رفته بدتر نیز می شد.سوء استفاده ها بیشتر و بیشتر می شد.و او هرگز برای دیدن اخم های من تحمل به خرج نمی داد هرگز برای شنیدن حرفهایم یکجا بند نمی شد و اینها گذشت و کار به نقاطی باریک تر کشیده شد .او ضربه های روحی پی در پی را بی هیچ دلیل موجهی به گردن می گرفت و برای بازگشت هیچ راهی نداشت. با دیگران ارتباط اجتماعی برقرار کردن یک حسن برای هر فردی به حساب می آید امّا جای هیچ گونه سوء برداشتی از رفتار و اخلاق او نیست.

 همه چیز را که نمی شد بی هیچ ملاحظه ای گفت نمی شد راست ایستاد مقابل او و از این اخلاقش شکایت کرد.چون تجربه می گوید اینطور خیلی زود قهر می کند و هر دو اوقاتمان تلخ تر می شود.می گویم  این ها لیاقت حرف زدن با تو را هیچ ندارند یعنی منِ فلانی که پـسر هستم می فهمم پشت پرده ، وقتی خیلی اسراف می کنند چه کارهای  شرمناکی مرتکب می شوند چه حرف هایی می زنند.امّا او فکر می کند من فقط سرم گرم درس و مشق و فوتبال است غافل از اینکه چه چیزهایی دیدیم و شنیدیم ونتوانستیم بگوییم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۳

شهر من شهر بی در و پیکریست .

پل عابر پیاده تکان می خورد خیلی نرم طوری که هر عابری به وجود چنین لرزشی پی نمی برد. نمی دانم چند پله داشت ،راهروی باریک و طولانی همه را خسته می کرد .عابران زیر پل که می رسیدند تا نگاهشان به عرض خیابان می افتاد قید پل عابر پیاده را  می زدند یا قبل آنکه از خانه بیرون بیایند تصمیم گرفته بودند طعم عرض خیابان را بچشند یا سال ها این راه ها را آمده بودند و رفته بودند و هیچ صبحی سرکار رفتنی از پل عابر عبور نکرده بودند،یکی از آنها که چهره خشنی داشت می گفت من فروشنده فروشگاه لارا هستم ،7صبح  از زیر پل عابر رد می شوم .کارتن خوابای تنبل ساعت 9 بیدار می شوند وبه همین دلیل است که رویمان نمی شود زابه راشان کنیم.

نرده های رفوژ وسط خیابان هم در مقابلشان تسلیم بودند همچون آهن داخل این نرده های فلزی ذوب می شدند و همچون گربه دم پر کوچه از آن عبور می کردند. رذالت را به جان می خریدند و خود را اندازه گربه 10 کیلویی حریف نرده های سخت و زمخت شهر می کردند.این ها شهروندان شهر من بودند . سال ها گذشت و این اخلاق گند که با هیچ منطقی سازگار نبود و نیست رواج پیدا کرد.پسران خیابانی روی سوراخ سنبه های پل یا رپ می کنن یا با اسپری های رنگی گرافیتی می زنند .پل یا با کنسرت های موسیقی اشتباهی شده است یا با ویلاهای گرم و نرم کارتن خواب ها .

شهر من شهر بی در و پیکریست . 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۳

Brian Mccool

از ذهن دستوری صادر نمی شود ،سرباز بین شلیک و عدم شلیک معلق مانده است.متهم پاهایش را سفت و محکم به پایه های فلزی صندلی قفل کرده است صندلی پر از خون های خشک و سیاه شده متهم های قبلی است. سرباز تکه آدامسی در دهان قرار می دهد و اصلاً هم تعارف نمی کند، قوطی آدامس روی زمین قل می خورد، متهم با چشمانش قوطی خالی آدامس را دنبال می کند. پسرش مقابل چشمان گود برداشته اش ظاهر می شود پسرک دنبال توپ فوتبال لانه زنبوری زرد رنگ دوان دوان له له می زند، پدر گوشه ی چمن های پارک نشسته و به این که چقدر زود دیر می شود به کاشی های سلول خیره مانده است، سرباز لابد در فکر مرخصی آخر هفته و نوشیدن های بی امان سِیر می کند.دوربین با همان زاویه رو به بالا ،سقف ضخیم زندان را می شکافت ، بالاتر از برجک های چهار گوش زندان MDC بروکلین توقف می کند. پسرک مرد زندانی برای ملاقات پدرش توپ فوتبال زرد رنگ لانه زنبوریش را برق می اندازد ،مادر با مردی تازه وارد در رابطه ای پنهانی نقش یک مادر مهربان را برای پسرش بازی می کند. پدرش متهم به قتل فروشنده آبجو فروشی در شمال بروکلین با ته بطری ودکا شده است. دو ماه قبل در خانه اش دستگیر شد و دو روز بعد از پذیرفتن اتهام وارده به زندان مرکزی شمال بروکلین انتقال یافت. پسر از مدت حبس پدر خبری ندارد فقط پدرش را به یک دروغگویی کوچک متهم می کند. می گوید این روز ها بزرگتر ها بیشتر بی ادبی می کنند تا کودکان. پدر از همه جا بریده است، سکوت می کند حتی برای اینکه گشنه نماند هیچ اعتراضی به نگهبانی که جلوی بند شماره 12 با نگهبان کانادایی الاصل وراجی می کند، ندارد.

فردا حکم سنگین برای پدر پسرک اجرا خواهد شد .امروز روز ملاقات است پدر قول خرید پیراهن جووانی ساوارز را به او می دهد. پدر انگار صحنه به دار آویخته شدن فراموشش شده است. لبخند می زند دستانش موهای نرم رایان را نوازش می کند. مادر ایستاده و فقط با حالت بغضی که به خود گرفته است صحنه بازیگری پدر و پسر را تماشا می کند. دوربین فردا صبح بیدار شدن رایان را نشان می دهد رایان پسری با قدوبالای رعنایی شده است، مسواک می زند داخل آینه به خوابی که خود از چند حکایت قدیمی برای پدرش ساخته بود خنده اش می گیرد. پدر رایان خدمتکار زندان DMC بروکلین است او سال دیگر بازنشسته می شود و می تواند با حقوق بخور نمیری که از بیمه تامین اجتماعی عایدش می شود بیشتر از پیش با خانواده اش اوقات خوشی را بگذراند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۳

چهارم نظام قدیم

همیشه پای یک دختر در میان بود و شاید این اواخر هم از این پدیده به دور نبوده ایم.چهارم ابتدایی نظام قدیم بود ،بعد عید بود ،عید هر سالی بود تا 13 روز به خیر و خوشی گذشته بود. فردای 13 ام عید بی شک 14 فروردین آن سال بود یا حداقل آن سال اینطور بر سر زبان ها افتاده بود.کلاس ها از سر گرفته شده بود و ما مثل چند هفته قبل از تعطیلات عید تایم قبل از ظهر درس و مشق می کردیم.همیشه صبح الطلوع بیدار می شدم و هر روز چند لحظه کوتاه بین مالش چشمان و ابروان به اینکه که چرا مادر بیدارم نمی کند و قربان صدقه ام نمی رود فکر می کردم و با چند سوال بی پاسخ ،فکر ناظم سیبیل دار و حتی وانت نیسان دار مدرسه خواب از سرم می پراند و با سرعت تمام سر جمع در 10 دقیقه و حتی کم تر برای دستشویی رفتن و لباس پوشیدن و چند دقیقه هم برای چک کردن برنامه روزانه، کیف را برداشته و به راه می شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ فروردين ۹۳

ولـــخرجــــــی

همین که راه افتاده بودم خـودم را داخل آب میوه فــروشی دوباره یافتم ، مــعجون سفارش داده بــودم و تا زمان آمــاده شدن کامل یک لیوان بزرگ ایستاده منتظر بودم،  صدایی آقا آقا می کرد ، سر که برگرداندم مـتوجه آب میـوه فروش شدم، برای نشستن روی صــندلی نــازک چسبیده به دیـوار ، حیوانکی تقـلا می کرد . نـشستم و یـاد چند سال پیش را در ذهـنم مرور می کردم. با دوستان پنج یا شـش نفری می رفتیم و با وجود جای تنـگ کنار هم فشرده تـر می نشستیم .بادام دوست نـدارم امّا با چشمانم می بینم چند عــدد در شـیره یک لـیوان معجـون شـناور مانده اند . بستنی هــم خوب است در این ســرما بعــضاً تـوصیه می شود.بــرای یـک لیوان سه تا هزاری نو که تازه از بانک بابا گرفته ام تقدیم می کنم . و طمع شیرین این یک لیوان را با فکر اینکه چقدر ولخرج نیستم تلخ می کنم . تا پایان این خیابان بیشـتر با خودم بحث می کنم و بیشتر تمایل دارم من برنده باشم .

بین سوار بر تاکسی شدن تا پیاده رفتن شک داشتم . در ذهنم تعریف و تمجیدی که از خیابان برای دوستانم داشتم مثل چراغی سر کله ام روشن می شود. و به خاطر این حرف نمی دانم چقدر معتبر خود را در مقابل توفیقی اجباری و در حالی که بیش از نصف راه را پیموده باشم با صدای پسر ترم پایینی از آن طــرف خیابـان بیدار می شوم، پلک هایم را سریع روی هم می نشانم ،شبیه بالهای پروانه ای ست که برای کودکی سوژه روزش باشد.

نقاشی های دیـــواری را با چشمانم تـعقیب می کنم و در هــر کدامشان دنــبال نقاط دیــدگانی هستم که در کـتاب تــرکیب بندی در عــکاسی توضــیح داد است و فــکر اینکه چقدر ولــخــرج نیستم با مــن تا پــایان خــط عــابر پـیاده می آید.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۲

10 دقیقه برای دستشویی

ور وسایلش را هی جابجا می کند و برای جلوس 4ساعته هنوز خبری از خانم چادری نیست. میانسال با یک کیف طرح قشنگ،2 ساعت از راه افتادنمان گذشت اتوبوس آرام آرام مرا به کناره ی جاده می کشد بی خبر به خوابی عمیق فرو می روم ، با بالا پایین شدن شاسی اتوبوس یا دقیقتر ، چرخ سمت راست محور عقب ، به خودم می آیم ، خانم چادری از روبرویم عبور می کند کمی با ترس او را به خاطر می آورم، هنوز مسئله خود را برای کجا ؟ کدام ردیف برای نشستن حل نکرده است. اکنون ردیف دوم می نشیند ، نیم ساعت پیش لابد ردیف 7ام بود و چند ساعت بعد ، شاید پشت فرمان . پسـر پدرش را که سوار اتوبوس می کند خودش کمی تاخیر می کند تا در کنار دانشجویان قدو نیم قد با شعله های یک نخ سیگار کامی بگیرند.

ردیف 4ام سمت چپ کابین اتوبوس پسر چاغی از اولین ثانیه نشستن رو صندلی گرم و نرم یاد رختخواب خانه مادریش می افتد.همکار راننده پیرمرد50 یا 60 ساله که حتما به چیزی اعتیاد هم دارد که از نظر من شاید نوشابه یا قرص نعناع باشد ، با صدای بلند می گوید:10 دقیقه برای دستشویی؛

کلمه دستشویی را طوری ادا می کند انگار ما از 2 روز پیش برای شنیدن چنین خبر میمونی له له می زدیم. نه وی آی پی می باشد و نه لگن، اتوبوس 40 نفره که البته با ردیف آخر 44 نفره خیلی هم بَدَک نیست ،منهای آقایی که خواب است جمعاً 10 نفر هستیم ،با این حال فقط کمی گرممان است صدای بخاری هم کمی زیادی اعتماد بنفس دارد ، ترانه ی " ای که تو عشق منی " به جایی نمی رسد یا حداقل در این سکوت بجز برای من برای کـسی سوژه نمی شود، جاده تاریک هست باید هم باشد تا این مسافرت چند روزه بچسبد کاش چشمانی منتظر رسیدنم باشد، ای کاش...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۷ بهمن ۹۲