۸۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

بهى بهنام [قسمت دوم]

روزها گذشت. باران ها بارید. برف ها کوچه های تنگ و باریک ما را دست و پا گیر کرد. آفتاب آمد. غنچه ها سلام کردند و درختان رنگ های سبز را به تن کردند و افکار من از روز باخت تا همین امشب درگیر دست گلی ست که به آب داده ام. خیلی شیک و مجلسی گردن بند طلای مادر را مفتی از چنگ پسر گله گشادش بیرون آوردند، و تنها باریکه امید من این است که بهنام هنوز نمی داند گردن بند مسابقات اصل اصل است. این را خودم چند بار از خودش پرسیدم. حرف را طوری پیچاندم که بویی نبرد. آن طوری که در خاطرم مانده است گفته بود گردن بند را بالای تاقچه آرا کسمه آویزان کرده است. با خودم می گویم یا باید روزی با هزار خواهش و من بمیرم تو نمیرى گردن بند را بگیرم و بعد این مدت بگذارم سر جای اول. و باز می گویم نکند دستم رو شود و از سر لج و سماجت پس ندهد و ببرد و به جبرائیل پسر کربلایی احمد بفروشد، می دانم حتی آنها هم سر بهنام ماله می کشند این منم که کارم اینگونه گیر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۱ فروردين ۹۴

گردش از چپ [قسمت اول]

از وقتی که دیگه نفس کشیدن هم برام زهرمار شد تصمیم گرفتم سربازی رو تموم کنم و از این چاردیواری تنگ فرار کنم، استرس اون روزا هنوزم ول کن نیست خیلی سختی کشیدم تا از مرز بازرگان با یه پاسپورت جعلی ار کشور خارج بشم. بعد چند سال زندگی تو یکی از دهات ترکیه، اولین دیدار آشنایی من و اورهان داخل یه قهوه خانه در مرکز شهر بود. اون بود که منو از این کشور به اون کشور کشوند و آخر سر اینجا موندگار شدیم.

اورهان همیشه از برکت چندرغاز پولی که بابت دیلماجی می گرفت ناله می کرد، روزی نبود حرف از قرض و قوله هایش وسط نکشه، بنظر من آدم عجیب غریبی بود نه اینکه دُم راکون چسبیده باشه به ما تحتش یا دماغ فیل داشته باشه، منظورم رفتار و سکناتشِ که با بقیه فرق داشت، نمی شد گفت بد بود یه جاهایی حرفاش به دلم می نشست، این 7 سالی که تو این مملکت غریب با اورهان همکار بودم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم حداقلش اینکه چند جمله انگلیسی حرف می زنم و گلیم خودمو از آب می کشم بیرون، ما دو نفر بودیم از دو ملیت، و نقطه مشترک ما زبان مادری ما بود، برا همین بحث های بین من و اورهان همیشه ختم می شد به ملیت ها و اقوام و زبان مادری، من اورهان رو مثل برادر گمشده ای احساس می کردم که سال هاست مادرم شوق دیدارش را دارد. هربار از فرارم باهاش صحبت می کردم کپکش خروس می خوند و با به به و چهچه کشورشون رو دستمال می کشید. اون تصور درست و حسابی از کشور ما نداشت خیلی تند می رفت و فقط یه چیزایی در مورد آقای خمینی و انقلاب 57 می دونست. 

گردش سرنوشت ها طوری رقم خورد که احساس برادری بین من و اورهان کم رنگ شد نمی دونم شایدم اون دختره مو فرفری باعث این فاصله شد، قبول دارم که این یه امر طبیعیه ولی ما قرار گذاشته بودیم ازدواج نکنیم چون اونطوری دیگه به هیچ یک از اهدافمون نمی رسیدیم. با این اوضاع و احوال و رکود اقتصادی فشار روی من زیاد شده بود تا جایی که روزهای تعطیل هم تا نصف شب با لباس فُرم پشت فرمون بودم. هر چند شعار این مملکت بی صاحاب برابری اجتماعی شهروندان هست اما حقوق ماهیانه منِ راننده هتل با عایدی دیلماج زبان انگلیسی زمین تا آسمون فرق داشت من مجبور بودم تا نصف شب تنِ لش توریست ها رو از بارها و قمارخانه ها جمع کنم اما اورهان تو قراردادش نوشته بود تا 9 شب حتی شام و نهار رو هم می انداخت گردن توریست های بی چاره، بماند که گهگاهی منم اگه با توریستی خوب مچ می شدم همه خرج و خراجات دود و دممون پای رفقا بود. این اوضاع و احوال خیلی کسل کننده بود، اما برعکس حال داغان من، اورهان روز به روز داشت جلو می رفت و خیر سرش قله های ترقی رو زیر پاش له می کرد دیگه کار به جایی کشیده بود که سر کار نمی اومد و سرش گرم خوش گذرانی با فرفری بود. حالم ازش بهم می خورد هم از خودش هم از زن مو فرفریش.

نمی خوام از خباثت اورهان براتون دیکته بگم چون می دونم مجالی نیست فقط  می تونم بگم شبی که قرار بود اون یارو آمریکایی رو ببرم کنسرت جاز یا چه می دونم زاز، تو لابی هتل منتظر مسافرم بودم حتی می تونید از برایان هم بپرسید که من فقط چای و کیک سفارش دادم و منتظر بودم. حالا اگه امونمون بدین باید برم دنبال همین آمریکاییِ، نابلده، یه موقع گم میشه...


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ اسفند ۹۳

بهی بهنام

آن موقع بهنام از هر لحاظی با من برابر بود شبیه کفه ترازوی بقالی بودیم که هر تغییر ریزی در آن به چشم می خورد.با کفش های تایگر آن زمان از این سر مزرعه گندم نادرخان تا آن تهش را که نمی شد اصلاً دید کورس می گذاشتیم، یکی من بودم و دیگری دوستی از من و آن دیگری چشم های چوپانی که گام های تیز ما را تا جایی در بلندی تپه ای پوشیده از مه غلیظ می پایید. هر کسی تیز بود و نفس کم نمیاورد و دستی بر آغوش ذرات ریز مه بالای تپه می کشید برنده بود و مغلوب باید یک روز تمام گوسفند ها را به چراگاه می برد و نباید گِلِه ای در کار می بود.

در آن دوران مادرها ترسی از اسیدپاش ها و یاغیان نداشتند برای همین کوچه های روستا سرتاسر پاتوق پسر بچه ها و دختر بچه هایی بود که از صبح الطلوع تا ظلمات شب سرگرم بازی بودیم .ما پسرها یا فوتبال می زدیم یا  گیزلین پاچ. و دخترها هم گوشه ای جمع می شدند و گیس های همدیگر را می بافتند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۳

بوقلمون را چنگ بزن!

از داخل رادیوی محلی صدای مردی غمگین و سوزناک سوار بر ارتشی از جمله های مایوس و ناامید داستانش را شروع می کند و من تفاله های چای دیشب را دور می ریزم و از سر عادت لیوان هایمان را با چای خوش عطر پر می کنم، و به سوی اتاق روانه می شوم، در را به زحمت می گشایم دری که هر روز به بهانه دیدن تو بارها باز و بسته می شود و در هیاهوی این بلاتکلیفی، یک لیوان چای بهانه ای دندان گیر دستم می دهد تا یاد تو در صبح های سرخیز من بدرخشد. نگاهم را از آینه روی میز دور می کنم، نکند چهره رنگ پریده ام را ببینم و بار دیگر در گوشه ای از اتاق کز کنم... چقدر هوای خانه راکد و بی میل است، این فضای بی نفس توان از من می رباید و مرا روی دستبافی از تو رها می کند... دیگر هوس چای معطر را ندارم، تمام وجودم سرشار از عطر دست هایی ست که بر این فرش داراق زده است. و تیزی خرده شیشه ها بیشتر از سوزش چایی ست که بر دستانم چنگ زده است.

و مرد از داخل رادیو می گوید: بلند شو، اینجا خلوتی ست بی ادعا، اینجا کافه ای ست که به وقت عید فقط یک میز رزرو شده دارد، این در و دیوار این صندلی های چوبی میخ دار و یا آن بطری های خالی، خانواده مردی ست که کریسمس را همیشه با همان جمله تکراری تبریک می گوید و با بی میلی به گوشه ای از بوقلمون چنگ می زند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۳

مرا از گِِِل تراشید

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳

دوستم سارا لیتمن



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۳

از نظر من خداوردی احمق بود


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۱ مهر ۹۳

قصه ای برای تصویر 3 [مجسمه پدری که هرگز ندید]


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۳

میهمان خوش قدم



  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳ مهر ۹۳

پلیموث کورسی سیب فروش ها [سیب کیلو چند؟]


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۳