۸۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

گربه بدقلق

گفتم شهروزم، پسر زینب باجی

تا در حیاط رو باز کرد می خواستم با کله برم رو صورت طرف، نگو خود صاب منزل تشریف نداشتن آقای داماد قدم رنجه کردن، پسره زیر طاقی، یه نموره هم انگار اشکال عصبی داره، چون حرف حساب دیر حالیش میشه.

میگم این گربه دم پرِ پُر رو رو بیاید از خونه من ببرید بیرون و گر نه هر چی دیدین دیگه به من مربوط نمیشه، گفتم که عکس العمل نداره داشمون، باید هلش بدیم تا ملتفت جریان بشن، قرض از موزاحمت فقط خواستم اطلاع بدم تا یک ساعت آینده این گربه چموش و بدقلق رو از زیرزمین خونه من نیارید بیرون من خودم حساب خودش و اون بچه های توی شکمش رو می ذارم کف دستشون.

داماد انگار گوشه ای از این همه پر حرفی بنده رو روشن شدن و فرمودند: برووو بابا، حالت خوش است ها، مرا بگو که فکر می کردم قضیه خیلی جدیست،آخر عزیز من، گربه اگر شعور داشت که نمی رفت زیرزمین خانه ی شمای دزد یک لاقبا بزاید، میامد همین گوشه ی هشتی، جای گرم و نرم دست و پا می کرد.

گفتم چی شد زبون باز کردی... ها، دزد منم یا توی نمک به حروم... ها، ولی دیگه دیر شده بود، در رو همون طوری که باز کرده بود بست و رفت، حالا من موندم و یه گربه ماده و آه و ناله های شب و روزش..تا کی ؟ تا روزی که خبر مرگش نتیجه زایمانش هشت قلو باشد. هشت هیچ به نفع گربه ی همسایه با داماد بددهن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۳

ای آقا


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ مرداد ۹۳

تابستان به یاد ماندنی خیابان هفتم [قسمت سوم]


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۷ مرداد ۹۳

محسن ریوالدو دوست داریم


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳۰ تیر ۹۳

قصه ای برای تصویر 2 [فقط چند سانتی خطا داشت]

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۵ تیر ۹۳

سرباز وطن


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ تیر ۹۳

پرستار

صدای فث فس کفش های طبی پرستار بخش مجبورش می کرد تا بجای تکان دادن گردن بی حسش ،چشمان مضطرب و بی جان و رمق را کمی کج کند تا از شکاف بین کف اتاق و در چوبی پاهای او را ببیند .پرستار دلربای بیمارستان هِـلسی کلاب کفشی مشکی رنگ به پا کرده بود ،و همزمان با نگاه بیمار، پشت نیم وجب سوراخ شیشه ای درِ اتاق ایستاده بود و وانمود می کرد متوجه کجی چشمان بیمار نیست ،شمارش زمان به نفع بیمار ادامه داشت ،اویی که هر روز انتظار می کشید امروز به خواسته اش رسیده بود.پرستار که از قرار معلوم هفته قبل را برای تسکین اوضاع و احوال خواهر داغ دیده اش مـرخصی بدون حقوق و سنوات گرفته بود امروز صبح در اولین شیفت کاری، بعد از تعطیلی 7 روزه ، زودتر از بقیه پرستارهای شیفت ،کنار بیماران حاضر بود.تک تک اتاق ها را  وارسی می کرد تا اطلاعات بیمارهای تازه منتقل شده را به دست بیاورد . بجز یک تخت هنوز کـسی جمع بیماران بیمارستان هـلسی کلاب را ترک نکرده بود. بعد از اینکه اتاق بیماران تالاسمی رو دید زد. نوبت اتاق فورتین بود. بیمار که شب و روزش تفاوتی با هم نداشت نمی دانست کِی قرار است خواب، چشمانش را سنگین کند.امّا بهترین اتفاقی که می شد قبل از خواب یا بیهوشی و یا حتی رفتن به کما به سراغش بیاید ،دیدن چهره معشوقه ای بود که او بخاطرش سال ها روی تخت بیمارستان شبیه جنازه ای جاندار مجازات می شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۴ تیر ۹۳

صفحه 51

واقعیتی که دنی برام تعریف کرد همین بود ،قتل نامعلوم سرکارگر برونوی عزیز بی شباهت به پرونده وکیل معروف شهر نبود مقتول با ضربات چاقو تمام کرده بود و نئشه ی وکیل گندیده 48 ساعت قبل از اینکه برونوی عزیز به قتل برسه توی یکی از مرغ دونی های مزرعه پیدا شد.کـسی فکر نمی کرد شهر کوچک سیته که سال پیش عنوان شهر امن و امان را به یدک کشیده بود این چنین اسیرشیشه های سی صد سی سی الکل و مشروبات توهم زا شده باشد.

دیشب صدای تق تق پنجره ی پشتی وادارم کرد تا قبل از اینکه پرونده اتهام دزدی طلافروشی آقای دونالد و برادران را از قفسه آرشیو توی زیرزمین بیارم ،سری به حیاط پشتی ساختمان کلانتری منطقه شرق بیندازم ،قبل اینکه نورچراغ حیاط را روشن کند من فکر می کردم بچه راسوها باز کدوهای باغ افسـرجوان کلانتری را از بیخ کنده اند، امّا نه ،شـخصی که قبل روشن شدن چراغ ها به من زل زده بود دنی بود همان پـسر کلاس سومی که جسد به خون کشیده شده برونوی عزیز را به کلانتری اخبار کرده بود...

برگ صفحات 50 و51 دوباره برگشت ،نسیم ریزی بر پوست صورت بهار تنفس شد. او گفت :" ادامه بده" هنوز تا انتهای این رمان هوشیار بود. سطرها را که می خواندم جایی روی سینه ام انگار داستانی نوشته می شد.بی هیچ جرم وجنایتی با درون مایه دوست داشتن.کاش سطری بودم از الکلی ها شهر سیته ،کاش کلانتر پرونده مرا برای بهار می خواند گوینده ای بود تا احساسم را بگوید امّا جرأت این که جای سطرها را عمداً تغییر دهم و واژگانی از سرریز ذهنم را برملا کنم باعث شد تند تند چند سطر آخر را بخوانم و بگویم "تمام" .


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۳

یک قرون دو هزار

ارقام دهم ،صدم و هزارم کنتور جیب هایم صفر توخالی بود. شنبه آن هفته بخاطر آگهی کار نیمه وقت با مدیر انتشارات قرار دیدار داشتم . وقتی برای همین قرارِ ملاقات از خانه خارج می شدم، گوشه کاغذِ دفتر یادداشت را تا کردم .امروز تمام کاری که می خواستم انجام دهم همین بود ،با مدیر انتشاراتی، یک فنجان چای زعفرانی صرف می کردم و دیگر خالی بودم . حالا بعد از این که رسیدم خانه بستگی داشت به خروجی جلسه امروز، اگر موافقت می کردند، تا می رسیدم خانه حوله و مایو برمی داشتم و دل به دریا می زدم.اگر نه ، راضی نبودند ، گیر می دادند و موافقت نمی کردند تا رسیدیم خانه آهنگ عاشقانه ای را تند تند ،هزار بار تا پای تختم می خواندم. یاد عشقم می افتادم و خوابم می برد.

در را بستم ، کمی محکم تر از روزهای قبل ، روحیه مضاعف داشتم ، تاکـسی از زردهایی نبود که من خوشم بیاید سبز بود سبز خیلی دل به هم زن. راننده کچل بود ، درست گوشه ی میدان ساعت پیاده شدم .پانصد تومان هم بیش تر از کرایه مسیر گرفت.ماشین که از مقابلم حرکت کرد چشمانم دنبال تابلوی بزرگ انتشارات این ور و آن ور کشیده می شد،چیزی که در ذهنم از انتشارات ساخته بودم جای نقص و کمبود در آن نبود. ساختمان چند طبقه تازه طراحی شده با نمای رومی سفید و طلایی و چند لیموزین و هامر پارک شده در ورودی غربی. تا سرت را تا نمی کردی تمام طبقاتش را نمی دیدی،مبلمان چرمی و اصیل و کلاسیک.

ناچار آدرس انتشارات را از پیرمردی جویا شدم. پیرمرد بی اینکه زحمتی به تارهای صوتی خود بدهد با سرِ عصای چوبی ته کوچه ای سه متری را نشانم داد . جداره های سبک پهلوی ،ساختمانهای کهنه و قدیمی که همه نشان از خیابان کشی های رضا خان میر پنج بود به چشم می خورد. کنکور آن سال تاریخ معماری 47 درصد زده بودم ،به اینکه چیزی شبیه به مطالب کتابهای درسی را به عینه می دیدم جای امیدواری نیز باقی بود.

درِ آبی رنگ دو طاق بد جوری خبر از سِرِ درون داشت .لامپ 100 ولت ،رنگ زرد گرم را با چرکی دیوارهای سفید راهرو ترکیب کرده بود.پله ی هفتم تکلیف امروز را مشخص می کرد، یا درست با مدیر انتشارات شیک وخوش پوش پیپ دار روبرو می شدم یا با پیرمردی هفتاد ساله دم مرگ.شانس نداشتم صحنه ای که مقابل چشمان شبیه پازلی تک تکه کامل و واضح تر می شد  را باور نداشتم ، شاید اشتباهی آمده بودم شاید پیرمرد دست هایش می لرزید و عصایش را درست نشانه نرفته بود شاید عصا کجی داشت ... نمی دانم هر چه بود چیزی نیست که من فکرش را می کردم. شاید زیادی فیلم امریکایی دیده بودم .

مرد سرش را بالا گرفت سلام دادم ،جواب را با تک تکه ی علیک کامل کرد.گفتم ذکاوتی مرا معرفی کرده و گفته که می تونیم برای پـیشرفت هر دو طرف و البته انتشارات مثمر ثمر باشیم. پیرمرد لبخند کوتاهی زد و با صدای نامعلوم و مغشوش گفت : تایپ کردن که بلد هستی .گفتم : بله .

رسیدم خانه ، کاغذ یادداشت گوشه تا شده را پاره کردم . پاکت زباله را برداشتم و به اتفاق ،سر کوچه ای محو شدیم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۳

افسانه سه برادر[سه ضربدرصفر]

مرد که صحبت پسرانش را شنید، با خیال راحت دق کرد و مرد.

پسران مردِ رنگ و رو پریده به چشمان هم زل زدند ،اول به چشمان یکدیگر بعد سو به چشمان از حدقه وا رفته ابوی محروم از دار دنیا. 44 امین برداشت که از صبح، خیلی هم کات خورده بود به پایان رسید و کارگردان و تهیه کننده ی فیلم با صدایی سرحال و بشاش گفتند :"کات". پدر همین که دراز کشیده بود دستانش را به خیال استشمام هوایی تازه به پشت خم کرد و گفت :"خدا  این اوضاع و احوال نکبت رو نصیب کسی نکنه "،"اولاد سفه و اوراق سفر آخرت". پسران که فیگور انسان های داغ دیده را به خود گرفته بودند با صدای کات کارگردان خنده هایشان به جوش آمد و تا سرازیر شدن اشک در چشمانشان خندیدند. بعد از تنفسی 5 دقیقه ای نوبت سکانس کفن و دفن پیرمرد مزرعه دار رسید، سکانسی با محتوای مردی که گورش به اضافه ای ماترکاتش از این دنیا گم می شود. به ترتیبِ نوشته شده در فیلم نامه که پشت و رو چاپ شده بود، پسرها از چهار گوشه ی پتوی آن مرحوم گرفته و راهیِ حیاط پشتی شدند. سه پسر بودند و چهار گوشه ی پتو، می لنگیدند و آخر سر پتوی شخصی پدر مرحوم سوار بر آن را کشان کشان به مقصد رسانیدند و با چند بیل خاکِ رس و کمی کاه و گِل و برگ و گلبرگ چالش کردند. و با فاتحه ای سر و ته زده شلوارشان را تکانیده و راهی منزل شدند.

پسر اول که جثه ای دوبرابر آن دو برادر داشت سخن از زمین چند کرتی پدر به میان نیاورده گفت دیگر بس است برویم دیگر چیزی به سحر نمانده است. برادران فردای آن شب نحس، زمین به ارث رسیده را به قول برادر وسطی چند برابر قیمت کف بازار به پیرمردی دم مرگ انداختن. اینجا بود که فرصت به خلاقیت نویسنده فیلم رسید و این شکاف بین ماجراها با پیام کوتاه تبلیغاتی "چه کنم میلیونر بشم" دوخته شد. از آن سوی صدابردار خواهش می کند برادر بزرگ مواظب کله مبارکش باشد نخورد به جایی، تدارکات اکیپ فیلم برداری چای تعارف می کند و بازیگر نقش پدر تلفنی پذیرای تبریک روز پدر دختر 8 ساله اش است. کارگردان گفت :"اکسیون" برادر کوچک کم حرف بود امّا پیام را که خواند پیشنهاد داد پول ها را جایی سرمایه گذاری کنند. برادر عاشق پیشه از این حرف او ناراحت به کنج اتاق پدر پناه برد، یاد عشقش افتاد، برادر کره دوست هوس کره با مربا کرده بود، موقعیت جور می شد زود بساط نان و کره را می چید. امّا وضعیت درام بود.

برادر وسطی با گرفتگی تارهای صوتی به زور و هزار زحمت سرش را از اتاق دراز کرد و گفت :"تو که تا چند ساعت قبل خرج اتینا داشتی چه شده است که فکر بیزینس افکارات را چنبن درگیر کرده است"و در ادامه بزرگترینشان گفت :"به عمل کار براید به سخن دانی نیست ".زل زل به چشمان هم خیره مانده بودند و در این لحظه احساس طلبکاری داشتند تا این که سر عقل آمدند و سهم الارث را تقسیم کردند و دیگر هیچ نگفتند ... تهیه کننده با سقلمه ای درِ گوش نویسنده گفت "چه خبر است قرار نیست که همه ماجرا را همین قسمت سوم ببندی ،بس است، نویسنده مطیع بالاسری زیرش خط کشید و نوشت:" نتیجه می گیریم زندگی فیلم بلند لعنتی".

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۳