باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانیام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنهتر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلولههای آتشی چیتوز. عین سنجاب خرت خرت میجویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترعاش مایم. آه که روزها چقدر زود میگذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش میکنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را برههایِ چوپانی دروغگو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشههای تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداستها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شدهام. همسایهی درخت شده من، کاش برهها را نمیبلعیدیم.