بداهه‌نویسی برای موسیقی؛

امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه می‌گذرد. فکر می‌کنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبه‌ها ساعت ده صبح به مرکز می‌رسید، بسته‌هایی که برای‌مان آورده بود را کناری می‌گذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش می‌رفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصله‌اش را ندارم، از آن ناز کشیدن‌های لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرف‌های من پیدایش نیست. من دنبالش نمی‌روم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرف‌هایی که به او گفته‌ام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئله‌ای درشت بسازم. منتظر می‌مانم تا سروکله‌اش پیدا شود. زنگ نمی‌زنم. پیام نمی‌دهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دوی‌مان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواسته‌شان عمل کنم. اما این‌طور که بنظر می‌رسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال می‌دهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامه‌ای برایش نداشته است. که اگر برنامه‌ای از قبل چیده شده بود من را باخبر می‌کرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش می‌دانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام می‌دهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتی‌ها پر نمی‌شود، آدم فکر و ذهنش همه جا می‌رود تا طوری با این وضعیت نصفه و نیمه روبرو شود. هر چیزی جز آن چیز را بگذاری باز ذهنت تو را به مسافت‌های طولانی می‌کشد و می‌برد. یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی در سنگفرش‌های خیابانی زیبا با نیکه قدم میزنی. این خلأ با هیچ چیز پر نمی‌شود. حالا فردا که بیاید می‌نشینم و دوباره سعی‌ام را به کار می‌گیرم تا همه‌ی حرف‌ها را دوباره به او بگویم. فکر می‌کنم نیکه بدِ منظور من را گرفته و خواسته بیشتر از این خودش را پیش من و دیگران و پدرش کوچک نکند. 

امیدوارم این نیامدن سبب خیر شود، در این چند روز دوباره از رئیس خواسته‌‌ام تا جواب نامه‌ی درخواستم را بدهند. البته که رئیس کمی آدم تند و محافظه‌کاری‌ است اما می‌شود‌ به راهش آورد. کافی است روی ضعف رخت‌شوی خانه تمرکز کنم. به هر حال با آمدن یک نیروی سرحال می‌شود وضعیت ملافه‌ها و لباس‌ها را بهتر از این چیزی که هست درآورد. 

حالا که نیکه پدرش را به مرکز سپرده است، روزها و شب‌های زیادی برای خلوت کردن با خودش دارد، می‌دانم وقتی جایی دراز می‌کشد هنوز به حرف‌های نسنحیده و گستاخانه من فکر می‌کند، حتی اگر در دلش به من حق بدهد، باز انتظار نداشت من این حرف‌ها را همین‌قدر رک و پوست کننده بگویم. 

نیکه آدم ساختن و سوختن است. این چیز در مورد او نه یک فرض بلکه چیزی است که بارها از پس آن برآمده است. او همه‌ی این سال‌ها که مادرش را از دست داده، عصای دست پدرش بوده است. هر چند پوست صورتش دیگر آن طراوت قبل‌ها را ندارد. اما اراده‌اش برای پس نکشیدن در تمام این سال‌ها تحسین برانگیز است.

اکنون که در اتاقم لم داده‌ام، پیکره‌ای خیالی از تن نیکه مقابلم راه می‌رود، انگار دلش شور می‌زند که زندگی‌اش را چطور سامان دهد. هر چقدر برایش دست تکان می‌دهم که بنشیند تا حرف‌هایم را بگویم، نمی‌بیند، هی دور خودش می‌چرخد، با این جور آدم‌ها که این‌قدر انگیزه دارند نمی‌شود از درد و رنج و فقدان صحبت کرد. آنها درد و رنج و انگیزه را توأمان دارند. همیشه آلاخون‌والاخونند، یکجا بند نمی‌شوند. 

انسان بی‌چاره با اینکه با جفت چشم‌های خودش می‌بیند که این دنیا چقدر زود رنگ می‌بازد باز گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست، این چیزها را من زودتر از سن و سالم فهمیده‌ام، این پیرمردها گاهی حرف‌هایی می‌زنند که کلمه به کلمه‌اش آدم را از جا بدر می‌کنند. گاهی به سرم می‌زند صداهای‌شان را ضبط کنم و سر فرصت از لای همه‌ی حرف‌های خوب و بدشان چیزهایی را سوا کنم و داخل یک کتاب بگنجانم. به نظرم تا کنون هیچکدام از مرکز‌ها چنین ایده‌ای نداشته‌اند. حد بالای ایده‌های آنان این است که در حیاط مرکز پیشنهاد حمام آفتاب بدهند. 

البته اکنون کمی احساس پشیمانی می‌کنم. اگر نیکه بلایی سر خودش بیاورد، آلخاندرو پیر از غصه دق خواهد کرد. لابد بعد از آلخاندرو نوبت من هم می‌رسد. هر چند بعد از آن همه سال دوری چیزیم نشد اما در این مدت کم با این اوضاع بدنم ممکن است دیگر تحمل شنیدن خبر مرگ آدم‌‌ها را نداشته باشم.