به وقت دیدن مردان سبزایستاده در خیابان، امتداد راهی که میروم نقطهای ریز است، آنچنان ریز که نوک موی جوانیم بال بال میزند. از ردی که تو میروی، طنین صدای نرمت تمثال جوانههایست که پیشتر در پیاده روهای سرد و برفی، در دالان تنگ کوچه امید بر لبانم کاشتی. تو میگریزی از وجودی که سرشار از جوانههای سبز توست. مادر از تو شاکی است. نمیدانم چگونه با همجنس مصامحه میکنی. من کلهام بو سبزی قورمه میدهد و رفتنت آش دهن سوزی که سوعاطفه ام را تشدید میکند. به من یاد دادهاند، همین خیابان را تا انتها بروم، صبح بروم، شب بروم و به دل نقطه تاریک، عین میخ دارت شوم، این نقطه مغز مریض حشرهای روده دراز و پرحرف است، رفیق معاشقههای طولانی من در مستراح. بیشتر فریب ظرافت بالهای صیقل خورده و شیشهایش میشوم، نگران نباش معاوضهای در کار نیست. او آمده است که دیوانهام کند. هیچ حسادتی میان تو و این معشوقه شبه مگس نیست. هر دو آزادید که در گه شاش هر جنبدهای لانه کنید، احتمالا من گارسون همان رستورانم که برایت دستمال میآورد، سرورم. نادیده پیداست که لذیذ بوده، ناگفته نماند که انعام نمیخواهم. خاصیت بوی جوانههای کلهام مثل شاهدانه است، بو کنید تا شب با خرسندی بخوابید.
مگس را لای پرده گیر انداختم و قبل از طلوع خورشید برای آخرین بار دچار قتل او شدم و بر سر جنازهاش گریه کردم، شما چه ساعتی راحتید؟