همین که ساعت شش بعد از ظهر میشد هم قدم با دختر و پسرها، همراه با عاشقان و معشوقان خیابان ها، بطرف ساحل سرازیر میشدم، آتش کوچکی درست می کردیم و آنها پابه پای هم، ترانه عشق را می خواندند و من فقط می توانستم جزئیاتی از آخرین بار دیدارمان را در ذهنم مجسم کنم.
در این جمع کسی دیگری را نمی شناخت ما پا روی قوانین عامه گذاشته بودیم ما غریبه های آشنا، گرد هم جمع شده بودیم و کسی برای پرسیدن اسم، حتی مستعارش سعی ای از خود خرج نمی کرد، گرمای آتش، گرمای دوستی ما بود، رابطه ای غیرقابل تعریف... هر شب در این ساعت دختر و پسرهای زیادی دور این آتش حلقه می زدند و با نوای جمع، یکصدا می شدند.
بس که تاریک بود، نور شعله ها هم قادر به عریان ساختن سیمای عاشق و معشوق ها این حوالی نبود، شبیه روح هایی سرگردان نقطه ای برای ملاقات یکدیگر را داشتند.... بعدها که هوا سردتر شد گرمای آتش برای پیوند حلقه های عشق سویی نداشت، همه جا سرد بود، فرقی بین داخل خانه یا خارج آن نبود، چند ماهی بود برگه های برق، گاز، آب عوارض و اقساط همه چیز روی پا دری، زیر پاهایم له می شد... فکرم درست کار نمی کرد .
درون در و دیوار اتاق های خانه ام صدایی برای انعکاس نبود، شبیه افلیج هایی مسخ شده روی زمین، سینه کش به سوی نوری، گرمایی، می خزیدم، به اندازه دستی مشت شده نور خورشید روی برگ های گل سرخی می تابید و او گرمای مشت شده را با من شریک می شد، گونه هایم از ترشی اشک های دیشب خشک و زبر شده است، گویی چندین سال است که خورشید نیز گرمای وجودتش را از من محروم ساخته است....
وقتی چشم از چشم می گشایم مهتابی دریا درست روی وزن افقی دیدم قرار دارد، آتش زیر زغال ها نفس نفس می زند و هر بار قصد می کند سر بیرون بیاورد تحفه ای از دستان دریا، باد بی امان در نطفه شعله ها گاه وبی گاه را خفه می کند.
کسی از دو نفره های دوست داشتنی این حوالی نیست، گویی همه ی دوستی ها و حلقه های عاشقی خوابی بیش نبوده اند.
من نیز از مهتابی دریا جدا می شوم، روی شن های ساحل قدم می گزارم، سلانه سلانه خودم را به ضخامت سفت وسخت سنگ فرش های خیابان کزل آی می رسانم، هنوز رطوبت شن ها را می شود حس کرد، لباس هایم را می تکانم و از تقاطع به سمت ناظم حکمت می پیچم... کافه کافا هنوز چند نفری مشتری دارد، درست مقابل شیشه های دم گرفته اش کمی سرم را خم می کنم تا خودمان را ببینم، چای سفارش داده ایم مثل همیشه، اما چرا من تنها نشسته ام، کیف سرمه ای رنگ تو از گوشه صندلی چوبی آویزان است اما تو خود آنجا نیستی، نگرانت می شوم، در را باز می کنم، سر زده طرف میز را می گیرم و دست بر شانه خودم که نشسته ام می زنم، مرد روی بر می گرداند و به حالت تمسخر جوابم را میدهد، دو نفر از گارسون ها از چپ و راست می گیرند و دستانم را می فشارند و با فحش و تهمت از کافه بیرونم می کنند و هشدار می دهند تا بار دیگر با این وضع به آنجا نیایم، چیزی نشده است فقط چند جای بدنم خراش برداشته است...
به زور بلند می شوم و راه خانه را به یاد می آورم، پشت در هر چه با قفل ور می روم باز نمی شود، کلید ها اشتباهی ست، چند قدم عقب می گزارم و به رنگ و طرح در زل می زنم سرم را بالا میگیرم، نمای خانه خوب در ذهنم مانده است، خانه همان است اما قفل در همان نیست....
چراغ اتاق صاحب خانه روشن است اما متوجه حضور من نیست، با ته مانده صدایی که دارم او را به طرف پنجره می خوانم، سلام نمی دهد چند لحظه به حال و روز من نگاه می کند از پایین به بالا تفتیشم می کند و می گوید"من بهت گفته بودم که خونه ی دیگه ای پیدا کن، نگفته بودم؟ با بدهی که تو بالا آوردی دیگه نمی تونم رات بدم، زندگی ما هم از اینجا تامین میشه، متاسفم.... در ضمن یه آبی به سر و صورتت بزن، ببین کجایی! چی کار داری میکنی!"پنجره را بست و چراغ ها را خاموش کرد، شاید منظورش این بود که دست از سرش بردارم اما من هنوز بهت زده روی پله ورودی نشسته بودم و تمام خستگی م روی تنم سنگینی می کرد.
امیدی به الطاف صاحب خانه نبود نه از سر ترحم و نه بخاطر اجاره خانه، بلند شدم و تصمیم گرفتم برای یک شب جایی برای خواب پیدا کنم، با پس اندازی که داشتم بجز نیمکت های پارکی جای دیگری نمی توانستم خود را به صبح برسانم، با پولی که در جیبم باقی مانده بود لقمه ای غذای ناچیز خوردم و بی این که خوابم ببرد گوشه ای از میدان مرکزی ینی محله روی نیمکتی بتنی نشستم.