چهار سال پیش وقتی پایم رسید فرودگاه، اصلا فکر این را نمی کردم حتی از بد حادثه، گوشه ای از کشوری که قرار بود به آرزوهایم برسم، در لابه لای خرت و پرت های فروشگاهی، روی چند لایه کارتون دراز کشیده باشم. اما حقیقت همین است، باید پای لرز حقیقت نشست، تاوانش سخت است اما حقیقت همین است، حقیقتی تلخ برای ذهنی آشفته و تنی خسته.
صبح ها با صدا کرکننده باز شدن درب های بزرگ فروشگاه از خواب می پریدم، یکی از همکارها مسئول این کار بود، خیلی زودترها می آمد و درها را برای روزی نو، دوندگی های بیشتر، خریدهای بیشتر و شاید رویایی دیگر می گشود.
مشتری ها قرار و آمار رفت و آمدشان معلوم بود، بجز چند مورد استثنا، دست بقیه بازنشسته ها که برای تفریح و وقت گذرانی می آمدند، رو بود، هر چند کار من سخت تر بود، وظیفه ای که داشتم این بود، وسط ردیف جنس های چیده شده پرسه بزنم تا اگر راهنمایی خواستن، کمکشان بکنم، قسمت لباس مردانه، انتهای سالن، بیاید همراه من نشانتان بدهم، خشکبار نزدیک در ورودی، مگه ندیدین، دلیل نابلدیشان، بجهت آلزایمر بود یا شاید آن چند درصدی که تازه وارد بودن، دقیقا ده درصد مشتری ها، این ها را در این یک ماه یاد گرفته ام، از زبان این و آن شنیده ام، بکارم می آید، برای حرف پراندن و باز کردن در صمیمت با یک مشتری راه خوبی ست.
در این یک ماه، مرخصی ساعتی نگرفتم، صبر کردم ساعت ها منتظر ماندم تا آخر ماه بتوانم یک دل سیر شهر را بگردم، به سر و وضع خودم برسم، آن روز صبحانه را بیرون از فروشگاه در خیابانی خلوت و بی نور خوردم، پیاده قدم میزدم، نقاشی های رو دیوار پارک ها را می دیدم، نظرم را می گفتم، هنرمند را تحسین میکردم و گاهی به خاطر بی مسئولیتی بعضی از هنرمندها، با حرف های تند و غضب آلودم، تنفرم را بارشان می کردم.
چند ساعت دیگر وقت داشتم تا شب، تا قبل از اینکه درها را ببندند، خودم را برسانم فروشگاه، و تا قبل از اینکه تمام کارتن ها را برده باشند، دلم می خواست سری به صاحب خانه ی احمقم بزنم، دسته گلی برایش بگیرم و در پاکتی شیرینی تا هر چه بوده و نبوده را از دلش در بیاورم، واقعیتش نه من آدم بدی بودم و نه او صاحب خانه ای نبود که موی دماغ باشد، شرایط جوری شده بود که مثل سگ و گربه افتاده بودیم به جان هم، او دلش برای من می سوخت، برای منی که دانشجو بودم، و خانواده ام در آن سوی مرزها چشم انتظار من بودند، او دوستم داشت، این را می شد از حرف هایش فهمید، نه اینکه تنها باشد و تنهاترین رابطش با این دنیا من باشم آن قضیه به کنار، سال اول که با هزار مصیبت این خانه را رهن کردم، دلم به چیزیش خوش نبود، همه جای خانه پاسیده بود، در و دیوار خط خطی و کاغذ دیوارهایی که به عمدا با کاتر جر داده شده بود، اما چاره ای نداشتم این نزدیکترین خانه بود، نزدیکترین فاصله ای که فرکانس عشق در من می جوشید، این نزدیکترین پناهگاه من بود. مینا یک کوچه بالاتر از ما بود، من که جایی را نمی شناختم، همان اوایل تحصیل دانشگاه، که صدای دختری در دلم نشست، دنبالش راه افتادم و با اینجا رسیدم، با اتوبوس فقط دو ربع دقیقه راه بود، چند بار دنبالش آمدم و آخرین بار وقتی آمدم دیگر ساکن همین محله شدم. دو سال گذشت تا من جرأت چند ساله ام را جمع کنم و او را به صرف فنجانی قهوه دعوت کنم، باور نمی کردم، او همان بار اول قبول کرد، ساعت قرار را تعیین کرد و گفت بگو کجا بیام!، من که جایی بلد نبودم، آدرس محله خودشان را دادم، همان کافه کافا، زیر لب خندید و از من دور شد، مبهوت مانده بودم، به خودم شک داشتم، به احساسم، به این که دیگر بزرگ شده ام، و این اولین باری خواهد بود که با دختری هم سن خودم همصحبت می شوم، کلی برای این دیدار مقدمه چینی کردم، و سر ساعت، حتی زودتر از آن جلوی کافه کافا ایستاده منتظر ماندم.
خبری نشد، قرارمان بی قرار شد، عقربه های ساعت مرا هل می دادند که دیگر بروم، اما انگار زمین از مچ پاههایم محکم گرفته بود. تا تاریکی هوا همان جا، روی همان نقطه ایستادم، چراغ های کافه روشن شد، نور چراغ ماشین های گذری چشمانم را اذیت می کرد، گیج می شدم، تیره و تار می دیدم، هر آن فکر می کردم مینا قدم زنان به طرف من می آید، اما نه! عابرین پیاده رو بودند که هر کدامشان، ضربه ای به من می زدند و حال مرا بیشتر از این ها آشفته می کردند، این اولین باری بود که از احساسم سیلی خوردم، اما زود به خانه برگشتم، بدون اینکه به صاحب خانه شب بخیری گفته باشم، تپیدم داخل واحد خودم و در را پشت سرم کوبیدم. و دیگر چیزی یادم نیست، دیگر تاریک بود تا روزی که....