دراز می کشیدم و در پی اش چشم هایم را می بستم،
آخرین نمایی که می دیدم، سقف سفید چرکی بود یا چراغی زرد رنگ
پر از ابهام و استفهام،
خلاصی نبود، صحنه ها را پس و پیش می کردم و هر ثانیه هزاران بار خودم را متهم می کردم...
پای خاطرخواهی در میان بود، پای دوست داشتن، پای وابسته بودن
و فقط من بودم،
که بعد از هر تلنگر، هر هجوم، هر تنش...
پای می گذاشتم به پیاده روها... و سرتاسر شب را شبیه زبان بسته ها، زیر نگاه اشک آلودم می پیمودم...
و خستگی درمان موقت بود
صبح ها را همیشه فرصتی برای تغییر می دانستم،
یکی از همین صبح ها، که حال رابطه مان خوب بود،
پیامش آمد...
نمی توانیم، نمی شود... فراموش کن،
و من سعی کردم که فراموش کنم،
نتوانستم.