از شدت آتش، نوک چوب قر گرفته بود، به خیال خودمان داشتیم آتش بازی می کردم، اولین سالی بود که دختر و پسر با هم دور شعله های آتش جمع شده بودیم، به گمانم کوچکتر از آنی بودیم که غنیمت آن لحظات را بدانیم. اوج داستان؛ من ندانسته وقتی سعی میکردم کاه های خاکستر شده داخل آتش را زیرورو کنم، چوب از دستم در رفت، و در هوا چند معلق زد، و خورد به پینار، به چشم چپ دخترک یازده ساله، یادم نیست اولین واکنشی که انجام دادم چه بود، اما خوب یادم است که پینار زد زیر گریه و زاری و با سرعت از کنار من فاصله گرفت، وحشتناک گریه می کرد، من ثابت ایستاده بودم، فورا فکر خدا افتادم، و همه گناهم، پینار پیچید تو حیاط خانه شان، و بعد از لحظه ای، دیگر صدای گریه نیامد،...
گونه هایم سرخ شده بود، پیش همه سرشکسته بودم، احساس می کردم خدا امروز را وقت مناسبی برای تسویه حساب دانسته است، پاهایم خشک شده بود، کم کم حالیم شد چه کار کرده ام، عرق سرد افتاد به جان و تنم، ...گوشهایم دنبال صدای گریه پینار می گشت، دستم می لرزید، بین پاهایم رطوبت گرمی را حس می کردم، خواستم دنبالش بروم، دنبال پینار، ترسیدم، برگشتم کنار بچه ها، بچه ها نه می خندیدند و نه بهت زده بودند، ایستاده بودند و بی هیچ حرکتی وضع ناجور مرا می پایدند، سرشان فریاد کشیدم، مطمئن بودم خودشان بیشتر از دو بار شلوارشان را خیس کرده اند، اما اینها برای من مهم نبود، مهم پینار بود، چشم های زیبای او بود، شاید چشم هایی که هربار با دیدنش آبی دریاها در من جان می گرفت را، من با دستانم، از بین برده بودم...
فکرم پیش خدا بود، پیش گناهی که دیشب گرفتارش شده بودم، و تاوان گناهم! ولی آخر چرا پینار؟
مادرش در حیاطشان را پشت سرش کوبید و درست به منی که دوچرخه به دست آماده فرار از خانه بودم، نگاه کرد، تنها نبودم، چندتایی از پسرها، دوچرخه ها را برداشته بودیم تا از مهلکه فرار کنیم، اما غفلت کرده بودیم، مادر پینار از مقابل دوچرخه من رد شد، و خوابانده محکمی نثار محمد کرد، محمد لای در ایستاده بود که به خاطر ضربه محکم، کله اش خورد به چارچوب در،... دوچرخه را به زمین انداختم مادر پینار را با دستهایم به کناری هل دادم. او حرف های زیادی حواله مان کرد و سیلی محکمی به من زد، مادر پینار، از بس که خون مقابل چشم هایش را گرفته بود، به اشتباه سیلی را نثار دوستم محمد کرد، در همین بل بشوی که من راه انداخته بودم، پدر بزرگ محمد، صحنه سیلی خوردن محمد را دید و طرف مادر پینار حمله ور شد، اسلام دست و پایش را بسته بود انگار، اما آن چنان که خیز برداشته بود، زن قورخید و قبل از آنی که اتفاق ناخوشایندی بیافتد، ابروهای خشمگینش را در لایی از چادر پوشاند و به خانه شان رفت...
بعدها پدر و مادرم برای عذر خواهی به خانه شان رفتند، میانه پدرم با بابای پینارعجیب خوب بود، ... خدا رحم کرده بود، چوب به توی چشمش نخورد بود....
سیزده سال می شود با او و مادرش حتی یک کلمه هم صحبت نکرده ام، به خصوص پینار که اکنون نامزد کرده است، و هر از چند گاهی در طول هفته میبینمش، و چیزی نمی گوییم...
آخر چرا پینار ؟ چرا چشم های نازنین او ... ؟ چرا چهارشنبه سوری های بعد از آن برایم سراسر تلخ شد؟... چرا دیگر هیچ نتوانستم در حیاط خانه خودمان آتش روشن کنم؟ و نشستم گوشه ای از اتاق و صداهای ترقه ها را یک به یک گوش دادم؟...