زانو هایم می لرزند، چشمانم می سوزند، می دانم خسته ام، می دانم از صبح خروس خوان تا پای اذان مغرب سر پا ایستاده ام، می دانم من نیز همچون برادرم باید در خواب باشم، استراحت کنم، تا فردا قبراق و سرحال سر مزرعه حاضر باشم، اما خوابم نمیگیرد، همین که چشم می بندم، خنده ات گرفتارم می کند، زود باز می کنم، دوباره می بندم، در تاریکی، تو تنها روشنایی باقی مانده در چشمانم هستی، و این بازی برای من ادامه دارد...
و فردا وقتی با صدای سرد و ناجور تراکتور بیدار می شوم، سلانه سلانه پله ها را پایین می روم از اینکه خوابیده ام ، خجالت می کشم، یاد نوازش های تو حالم را کمی خوب می کند، مقابل رخت های رنگ به رنگ کار می ایستم، سوشرت چهار سال پیش را در دستم می گیرم، و اولین روز ها یادم می آید، خاطرات زنده اند، آنهایی که خاطرات را می سازند، کهنه شده اند، از بین رفته اند، این سوشرت از آنهایی ست که هنوز پیش من ماندگار شده اند، از آنهایی ست که چهار سال با عشق می گردند و بعد از آن در دنیایی دیگر بجای لباس کار، سواری می دهند، خوبی شان این است که یاد عشق در آن ها جاودان می ماند، اما ناچارم، باید بپوشم، تا تو را با خود همراه کنم، ... وقتی لباس کارهای خاکی را می پوشم، و موهایم به هم می خورد، تویی که حالت موهایم را با دستان ظریفت مرتب می کنی، دستهای تو، شدت باد و سرما طاقت فرسای صبح را می گیرد، با من سوار تراکتور می شوی، و برای من آواز می خوانی، من بلند بلند تکرارت می کنم... مه غلیظ تا یک متری را برایمان سد می کند، و تو در تنهایی این دنیا مرا بغل میکنی، گرمی دستانت را حس می کنم، و بوی عطرت... بی خوابی من دلیل دارد...