من با تمام دروغها و پنهونکاریات دوست داشتم
اینم یه جور دیووونگیه!
من با تمام دروغها و پنهونکاریات دوست داشتم
اینم یه جور دیووونگیه!
در واقع دیگر نمیتوانم از بوی خوش زن بنویسم. این تصویرها آنقدر برایم دور و قدیم شدهاند، انگار که نبودهاند. درست شبیه تصویرهای گنگ و ساختگی ذهنم شدهاند، آن وقتها که مادر از کودکیم میگفت. خاطرات غریب که با زور خودم را داخلش جا میدادم، همه این کارها را میکنند، وقتی خیلی زوار کارشان در رفته باشد، آخر شب یک گوشه از پتو را توی دستشان مچاله میکنند و به سمت سینهشان میکشند و با چشم سر، به لحظهای که فریم به فریم تصویر دنیا برایشان تاریک میشود خیره میمانند، آن لحظه... آن لحظه اوج همهی این خواب و بیداریها خواهد بود، عجیب است. که یکبار به خواب ابدی خواهیم رفت. آن وقت دیگر حتی فرصت این را نخواهیم داشت که مثل هر شب به بدبختیهایمان فکر کنیم. آخرین تصویر قبل از خواب، میتواند سوژهی خوبی برای نوشتن باشد. و این تصویر شاید نزدیکترین چیزی است که من قبل از خواب آن را زندگی میکنم. گاهی از سر کنجکاوی از خودم میپرسم، همه این شکلی میخوابند؟ همه وقتی چشمانشان را میبندند، ول میشوند در دل تاریکی؟ و باز نمیتوانم از تو بنویسم. انگار که تو هم شبیه آدم خیالیهای دنیای کودکیم، شبیه هنرپیشههای فیلمهای آن زمان، هیچ وجهی از واقعیت زندگیام را گردن نگرفتهای. حال شاید بهتر بتوانم از جدایی بنویسم، از وقتهایی که خودم را در گستره تاریک انتخابهای سخت مییابم. بعضی وقتها با یادآوری تلخیها، کهیر میزنم، دنبال چیزی می گردم که سرم را به آن بکوبم، درد را با درد جابجا کنم. گاهی که خیلی وسواسم عود میکند، برای جوریدن حافظه عاطفیام، تصویرهای زنده را کنار هم میچینم. گفتم که از عشق نمیتوانم بنویسم اما از تلخی، تا دلت بخواهد میتوانم ناله کنم. بعضی وقتها آدم چقدر عجیب میشود. میتواند برای چند سال گریه نکند. میتواند برای چند سال به همهی دنیا پشت کند. لجش میگیرد. منم از سر لج، برایت نمینویسم. راستش دست خودم نیست. نمیتوانم. نمیتوانم تصویرهای بکر و بهشتی را انقدر توصیف کنم تا کهنه شوند. اصلاً این تصویر چیست که باید یادمان بماند. آن هم تصویرهای دانه درشت و داستاندار. حتی همان تصویر آخرمان، دم در کافه پینک، جلوی پنکهای که مه هم داشت. من تعادلم را از دست میدادم، در حال افتادن بودم، وزش باد پنکه به دادم میرسید، سرپا نگهم میداشت. من چند بار سرم را روی میز گذاشتم، دستم را بالا بردم که این تصویر دانه درشت و داستاندار، همانجا تمام شود. اما همینطور باد به کلهام میخورد و من شق و رق جلب ایدهی ساختن دوباره، ساختن از دل ویرانهها میشدم. خودم را دوباره پرت میکردم در دل تاریکی. واقعا هیچ تضمینی حتی برای مدت یک روز هم دستم نداشتم. دوست داشتم وقتی برای آخرین بار دستانت را میگیرم. یک لحظه. من نمیتوانم از عشق بنویسم. اما از جدایی تا دلت بخواهد. من دوست داشتم وقتی برای آخرین بار که دستانت را هنوز ول نکرده بودم، که هنوز فشارشان میدادم، باد پنکه ما را از جایمان میکَند و به بعد از ظهر یک روز مهآلود در حیران پای درخت مقدسمان کاکوزا میبرد. آن موقع که مغزم از شکستهبندی کلمات پر بود و هیچ خلوتی برای ذهنم باقی نمانده بود، با سر به تاریکی شیرجه زدم. اصرار نکردم و تا همین چند روز پیش، دستانم دور گردنم، خفهام میکردند. حالا چند روزی است از تاریکی بیرون آمدهام. دنیای هنوز هم ترسناک است و زندگی در آن ترسناکتر. هنوز هم نمیتوانم از عشق بنویسم اما تا دلت بخواهد از جدایی، از تنهایی از سرگردانی از آشفته باز و خواب و بیداری، از رنج، از سکوت میتوانم بنویسم.
فکر میکردم این خداحافظی میتونه برای چند ماه کافی باشه، گفتم وقت ندارم، باید برم موهامو کوتاه کنم. پیش تو این طور گفتم که ناراحت نشی، قبلا چند باری بهم گفته بودی موهای بلند بهم میاد، ولی اون روز مجبور بودم کوتاهشون کنم. در اصل باید میرفتم و از ته میتراشیدم، نمیخواستم یهو با همچین صحنهای مواجه بشی، شایدم همه این کارا بیخود بود، مگه کیه که سرباز کچل ندیده باشه، به هر حال منم داشتم سرباز میشدم. تازه قبل اعزام رفتم یه کلاه کپ خریدم که این کچلی سرم خیلی معلوم نباشه، چون ته کلهام انقدر روشنه عین آینه، ملت زل میزدن بهم، میترسیدم چشم بخورم. تو خیابون بودم که آخرین حرفامو بهت میگفتم، با این که غربت عجیبی روی سینهم نشسته بود ولی سعی میکردم عادی و معمولی رفتار کنم، انگار میرفتم تهران و بعد یک هفته برمیگشتم، ولی خب همه اینا چیزایی بود که هی منو به دو به شک میانداخت، نمیدونستم قراره چه بلایی سرمون بیاد. بیشتر از خودم نگران تو بودم، اینجا هیچ کسی برات قابل اعتماد نبود و راستش میترسیدم تا من نباشم سرو کله یکی از این پسرای تخس لاشی دوروورت پیدا بشه، نه اینکه از تو بترسم از اونا میترسیدم که برات اذیت بشن، تو که میدونستم چقدر منو دوست داری، حالا اون موقع هم اگه نمیدونستم، بعد اینکه دیگه آشخور نبودم، تو بودی چهار صبح، تو جیبم آجیل میریختی. میگفتی این بادوومها رو مامان فرستاده برام، اگه بفهمه خودم نمیخورم بهت میدم عاقم میکنه. حتی یه بار نمیدونم چی شد یه دونات خوشمزه گذاشتی تو جیب بزرگ فرنچم. اون موقعها دیگه عادی شده بود همه چی، قضیه این بود که میدونستیم دیگه بعد چند ماه، قرار دوباره برگردیم پیش هم. ولی اون روز آخر قبل اعزام چقدر عجیب بود همه چی. اصلا نمیخواستم باور کنم تو همچین موقعیتی ایستادم و مجبورم تجربهش کنم. فکر میکردم چقدر بدشانسم، درست موقعی که دیگه تونسته بودم دستت رو بگیرم، باید میرفتم سربازی. حتی خیلی از برنامههایی که باهم ریخته بودیمم نصفه مونده بود. هر چند من دوماه تونسته بودم اعزامم رو عقب بندازم. شاید اینو هیچ وقت بهت نگفتم. خودمو زدم به اون راه که میخوام معافیت بگیرم، الکی سوراخ گوشمو کرده بودن پیراهن یوسف. تا خود کمیسیون پزشکی رفتم که ثابت کنم اشتباه کردم و به این چیزا معافیت نمیدن، اونجایی که اون سرهنگه هی اصرار میکرد که بیشتر توضیح بده، میخواستم واقعیت رو بگم. این پروسهای بود که تو دفتر پیشخوان اون خانوم که لپهای قرمزی داشت بهم یاد داده بود. گفت چرا میخوای تمدید کنی؟ گفتم یه مشکلی دارم. اونم نه گذاشت نه برداشت، فهمید خاطره خواهم. گفت کافیه تمارض کنی به چیزی که نیستی و نداری، گفتم چطور مثلا، به بدن خودش اشاره کرد گفت یه چیز الکی پیدا کن، یه چیزی که حس میکنی از بچگیت توش نقص داشتی، گفتم گوشم سوراخ داره اوکیه؟ گفت اینو که خودت کندی! نه که خودم نکنده باشم، ولی خب جاش از اول بود. گفت چه میدونم میتونی یکم بیشتر اغراق کنی تا پزشک راضی بشه و بفرستت کمیسیون. هیچ کدوم اینارو هیشکی نمی دونه، توام نمی دونستی، لزومی نداشت، من داشتم برای اون موقع آخرین کاری که می تونستم انجام بدم را پیش میبردم. اولین کمیسیونی بود که نتیجهش برام مهم نبود، یعنی مهم بود، اگر پروندم رد میشد خیلی خوشحال میشدم، چون میدونستم که قرار نیست قبول بشه. تو کل جلسه ساکت نشسته بودم تا زود حکمم رو بدن، جلسه اصلنم جدی نبود، پنج نفر نشسته بودن هیشکی به هیشکی کار نداشت، اصلا پرونده من انقدر معلوم بود که فقط همون سرهنگه نظر دارد و پای برگه رو امضا زد و گفت میتونی بری.
میدونستم که دو ماه میتونم خودمو و تو رو برای سربازی آماده کنم. همین کارم کردم. دو ماه طوری رفتار کردم که دوتایی قوی بشیم و وقتی همو نمیبینیم کم نیاریم. البته آخراش از اون چیزی که تصور میکردم بیرون زده بودیم. کل روزو باهم بودیم، از صبحونه تا شام، تا نصف شب، تو خیابون تو کافه، یه جور عجیبی درمانده بودیم، انگار میخواستیم انقدری تو خیابون بپلکیم که بتونم از شهر و این دنیای مضحک بزنیم بیرون. داشتیم دنبال یه سوراخ میگشتیم که بتونیم توش برا هم شعر بگیم و از ایدههامون حرف بزنیم. شبیه اونجایی که یه روز تو خیابان ارتش زیر درختها بغل هم نشسته بودیم و تو آواز میخوندی. تو آخرین پیامایی که فکر میکردیم واقعا آخرین پیامهای زندگیمونن، گفتی میخوای یبار با سر کچل ببینی منو، من که از خدام بود اون شبو باهم قدم بزنیم، دم در که منتظرت بودم تا اومدی از در رد شدی زدی زیر خنده، کلی مسخرم کردی، کلی قربون صدقهم رفتی. گفتی شبیه یکی از بازیگرای خارجی شدم، گفتی چقدر میاد این کچلی بهت. تازه اصرار میکردی رو شقیقهم یه تتو بزنم. هر چند یدونه خال خوشگل اونجا دارم. ولی خب من که اهل این حرفا نبودم.
تو پارک که نشسته بودیم خیلی غریب بهم نگاه میکردی، میخواستی توام کچل کنی، من نمیذاشتم، گفتی چند تا مدل دیدی، خیلی خوبن، آدم هوس میکنه. من نذاشتم. ته دل آدم خالی میشد، من داشتم تو رو و نگاههای تو رو از دست میدادم. گفتی دلت از شهر سیره، سرت سنگینه، بزنیم بیرون از شهر. رفتم ماشین داداشمو گرفتم اومدم دنبالت، فکر کن تو آخرین روز قبل سربازی با همون ماشین از پیش همه فرار میکردیم دو تایی. از همین سمت سرعین رفتیم رسیدیم به یه روستایی، نزدیک آلوارس بود، یه جایی بود که آبشار داشت، نه که نیاگارا باشه یه آبشار کوچیک در حد خود اردبیل بود، آبی که ازش سرازیر میشد یخ بود، نمیشد یک دیقه پاهامونو تو آب نگه داریم، تو داشتی بهم یاد میدادی که با همون جوراب و شلوار برم تو آب، عین خودت، از توی آب سنگ ریزهها رو جمع میکردی میگفتی میخوای یه چیز هنری درست کنی، نه که یادم رفته باشه، قضیه اون سنگی که روشو شعر نوشتم و دادم بهت. بعد آب تنی حسابی، گفتی بیا از هیچی نترسیم. گفتم چطوری؟ گفتی نمیدونم یه طوری لابد باید نترسیم. گفتم اینجا چمن خوبی داره بیا همینجا دراز بکشیم و چشامونو ببندیم. مثل همون چوپونی که اون سر دره دراز کشیده بود و کل گله رو ول داده بود تو دره. گفتم مگه ما چی داریم که نتونیم دراز بکشیم و چشامونو ببندیم و تو این هوای خنک بخوابیم. گفتی من هیچی جز تو ندارم، خب منم همونجا بودم دستتم گرفته بودی. هنوزم دلم لک میزنه به اون جا و اون خواب. فکر کنم نیم ساعت خوابیدیم، وقتی زودتر از تو بیدار شدم، صورتت عین یه بچه معصوم بود. وقتی صدات کردم، لباتو تنگ هم کردی و ریز ریز خندیدی، گفتی میشه نری سربازی. با همین حرفت آب یخ ریختی رو سرم. توام ترسیده بودی. توام فکر میکردی نمیشه این رودخونه رو تنهایی رد شد.
عزیز من؛
گاوها خطای دید سرشان نمیشود، تویی که پای کوچه منتظر اسنپ ایستادهای تا بروی کلینیک، جانت را مگر از کف تجریش پیدا کردهای، اینها تنشان میخارد، سرو شوی میان انبوه شمشادها با پوزههاشان تیز و بز سوار بر دلیکای چینی از عطر تنت یا از درخشش طره انگبین اندودت پیدایت میکنند، زبانم لال دم حجله با مشتهای بیپدر و نه از آنهایی که من به وقت زیادی جوجه شدنت به ضرب شست قو به شانهات می زدم، با مشتهای بیپدر و بیمادرشان به هوای صراط المستقیم با مواجبی مکفی ارشادت میکنند. حالا تو بیا و جان من خاک مساعدی برای کشت ارشاد نباش. تو بیا و سر به سوی ساوالان بگذار، در دامن پرمهر کوه آسوده بخواب، آتش که بخوابد بیدارت میکنم.
بیست و چندم تیرماه بود، باران اردبیل را شست و راننده تاکسیها تصمیم گرفتند دربست برگردند خانه، ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه، تاکسیهای دربست و درباز هیچکدام سوارمان نکردند، چه خوب که مانتوی تنت باران را پس میداد، بیشتر از من خیس نمیشدی. سهراه دانش که دیدی همیشه چطور به هم میپیچد و بوق و کرنای ماشینها بلند میشود، خلوت بود، انگار همهی شهر رفته بودند آستارا. توی کوچههای پشت مسجد نواب دوزاریم افتاد، اخمهایت را دیدم و لابهلای حرفهایمان جوابهای کوتاه و سردت برایم سوال بودند. مقابل یک سوپرمارکت کوچک داخل کوچه، زیر سایهبان ایستادیم. هوا سرد نبود، خنک بود. هر ماشینی که از روبروی ما رد میشد دست بلند میکردم که شاید نگه دارد و ما را دربست یا درباز تا خانه برساند، اما هیچکدام سوارمان نکردند.
صاحب مغازه که دید از خنکی هوا لرزه به تنت افتاده، گفت: «دخترم میچایی! بیاین داخل.» تو رفتی داخل، فهمیدم تا قیامت هم صدایم نخواهی کرد، اخلاقت را میدانستم، حالا وقتش بود خودم به فکر خودم باشم. صاحب مغازه حولهای تمیز داد تا سرو صورتت را با آن خشک کنی. انگار نه انگار که من همان مردی بودم که کنار هم زیر باران خیس خورده بودیم. صاحب مغازه پرسید: «این طرفا ساکنید؟.» مردد بودی که جواب بدهی یا نه. من ساکن نبودم، سرباز بودم و میان دو شهر در رفت و آمد و نیامد. به او خیلی کوتاه گفتی: «بله!.» در جوابت چیزی نگفت، به شیشه مغازه چشم دوخت، همانطور که من چشم دوخته بودم. واقعاً زیبا میبارید، زیبا میشست، همه جا پر از آب بود. برای تو جالب نبود، نهایتش یک باران عادی بود، اسباب زحمت و آزار. ولی آن باران داشت پیسی خیابانها را میشست، بوی تعفن شهر را میزدود، اما گوش تو به این حرفها بدهکار نبود. بند که آمد، بی هیچ حرف پس و پیشی، از مچ دستت گرفتم، از مغازه زدیم بیرون، زیر هر قدممان آب صدا میکرد، میپاچید همه جا، اصلاً مهم نبود آب تا کجایمان رفته، پا تند کرده بودیم که برسیم، دوباره دستت را گرفتم تا از روی آب پروازت دهم، تو واقعاً پریدی. هر چند با من صاف نبودی هنوز، چهرهات معصومانهترین حالتش را به یاد آورده بود. طفل خودم بودی. شاید که دلت گریه خواسته بود گفتم: تقریبا کمتر از یکسال دیگه! نه ماه دیگه، این شکلی زیر بارون هلاک نمیشیم عزیزم. گفتی: «من نه ماه دیگه رو نمیخوام، من الان که دارم از سرما میلرزم به یه ماشین نیاز دارم نه چند ماه دیگه!.»
قاطع حرفت را گفتی، همان حرفی که زمستان پارسال از من پنهان می کردی را، البته تقصیر خودت بود، همان دفعه که تا زانو برف باریده بود، اسنپ کار نمیکرد، جای پارک پیکان را پرسیدی، بردمت تا پای ماشین، گفتی: «سردمه!.» نوک دماغات باز گل انداخته بود. کمی طول میکشید موتورش گرم بشود، لابد این را میدانستی، به هر حال که سوار شدی، تا سر سیدبرقی عین حلزون روی برف اردبیل سرخوردیم تا برسیم. حالا دیگر من سردماغ بودم. موتور گرم گرم بود، بخاری الو میداد، معلوم بود که کیف کرده بودی، شاید این ماشین پیکان در این عصر برفی روز غریبی برایت ساخته بود، گفتی: «نمیشه بازم دور بزنیم؟!.» دور زدیم، چند بار اردبیل را دور زدیم، گفتی: «چای دکهای لطفاً.» طفل خودم بودی، با قیافه پدرانه گفتم: ماشین روشن میمونه تا چای رو بگیرم و برگردم، دست به هیچ چی نمیزنی، مخصوصاً این دکمه! دکمه پرواز! ... شوخیام گرفته بود، سر چیزهای این شکلی که داستان داشتیم باهم دوست داشتم شوخی کنم، اندکی بخندیم، برف بند بیاید و برگردیم خانه. با چای داغ دکهای و چند قند اضافی برگشتم سمت پیکانی که تو سوارش بودی، انقدر برف باریده بود، دیدن پیکان سفیدِ یخچالی زیر برف دشوار بود، کمی نزدیکتر شدم، ردپای خودم را میدیدم که چطور با عجله پیاده شدهام، هر چقدر نزدیکتر شدم چیزی نبود، تو دکمه را زده بودی، آخر این چه وقت پرواز بود عزیزم.
مغز من ایده لعنتی دختر بساز و کم توقع را به قدری بزرگ کرده بود، به فکر این بودم ماشین نو همان که قرار بود نه ماه دیگر برسد دستم را بفروشم، با سودش پساندازی برای خودم و زندگیای که در پیش داشتیم کنار بگذارم. تو با ایدههای مالی همیشه مشکل داشتی، برای همین هیچوقت منتظر نماندی تا سوارماشین نیلی شوی که بخاریاش آن واحد گرم میشود، میتوانی زیر برف بمانی و از سقف شیشهایش دانههای پنبهای برف را نگاه کنی.
دنیا و عاشقی دار مکافات است، من هیچ وقت ماشین نیلی را نفروختم و به حرف تو گوش دادم. کاش بودی...
سرانجام بحث و جدل با هزار شالاپ وشلوپ رسیدیم خانه، حوله تمیز آوردی، لیوانم را با چای پر کردی، ایستادی مقابلم و موهای خیسام را سشوار کشیدی...
گفتگو اولین و آخرین راهحل ما برای گودالهای رابطه بود، حال که رابطهای نمانده، گودالهای پیشفرض و خودکندهام با نشخوار گفتگوهای تاریخ مصرف گذشته ظاهراً پر میشوند، حجمی از الفاظ جویده شده از عشق و دلبستگی، شبیه حباب؛ بند یک لمس یا خراش ریز، حتی با گذر دورادور جریان بادهای موسمی، انفجاری به پهنای تمام زندگیام میسازد. تعداد گودالها بیشتر و بیشتر میشود، و من به گفتگوهای دور و درازمان چنگ میاندازم.
اکنون در چنین روزی به فهم درستی از کهنگی رسیدهام. یازدهم تیرماه. هیچگاه به مخیلهام نمیرسید به تنهایی چگونه میتوان جشن گرفت؟ شاید اولین کاری که به ذهنم میرسد این است که برخیزم، به میدان ارتش بروم، در پیادهرو باغ شریعت قدم بزنم، روبروی آن ساختمان سفید، که فکر کنم بانک صنعت و معدن است، بایستم و دنبال گره و پیوندمان بگردم. گرهی که با بند سوشرت تو درست کرده بودیم. البته از قبل میدانم که این کهنگی همه چیز را به تباهی و پوسیدگی کشیده است. هیچ نشانهای نیافتم. به هزار سعی، چندین و چند قدم پائینتر رفتم، به پل عابر پیاده رسیدم، گرهی از جنس شاخه شمشاد روی نردههای پل زده بودیم، چه خوب که هنوز سرجای خودش است. آخر آن پل خانه ما بود، یکبار با مضمون همان خانه برایت شعر نوشتم، در آن شعر هنوز همه چیز تازه بود، هنوز وقتی میآمدم خانه، با دل و روی گشاد قبولم میکردی، قربان صدقهام میرفتی. البته که این چیزها نباید مثل بند سوشرت زود پوسیده شوند. که اگر شوند دنیا جای خوبی برای قدم زدن نخواهد بود.
احتمال میدهم سالگرد امسال را بیرون نروم، به قدر کافی در خیابانها قدم زدهام، من که تمام عکسها و فیلمهایمان را دور نریختهام، در اتاقم سر صبر یک لیوان چای میریزم و تمامشان را یک به یک مرور میکنم تا کهنه نشوند. شاید لابهلای عکسها، به سرم بزند بروم دریاچه سوها. میدانم که زود منصرف خواهم شد، حتم دارم که هنوز صدای آواز خواندت طراوات همان روزها را دارد، همانی که داخل بقعه شیخ حیدر مشگین شهر برایم خواندی، یکی دوتا نیست که، همیشه به جا و درست برای تسکین روحمان آواز میخواندی. من قبلترها فکر میکردم تو فقط سنتی میخوانی، خیلی بعدها فهمیدم تو از ترانههای پاپ و امروزی هم میخوانی، لحن و صدایت به قدری برایم تاثیرگذار بود که اصلا حالیم نبود، شاید هم یکی از همان کارهای دوست داشتنی سپیده رئیس السادات بود. در روز بد در روز خوش تو خواندی، حتی وقتی کچلم کردی فرستادیم سربازی، زیر آن آبشار سنگی سمت آلوارس، روی چمنها دراز کشیده بودیم، تو زمزمه میکردی. شاید با همین کارهایت بیشتر و بیشتر سحر میکردیم. در راهرو چکامه یا زیر درختان سرسبزش با آواز تو سِیر میکردم. تکتاز کلاس آواز بودی. اما چه سود، اکنون چند فایل صوتی از آوازت دارم. یادگاریاند ولی هیچ به گوش کردنشان نمیارزد، میدانی اصلاَ حال آدم را خوب نمیکنند، هواییم نمیکنند، نه اینکه بدتر بکنند! کاری با من ندارند. پس آواز تو تعطیل.
از بین فیلمها تقریبا هیچ فیلم بیخود و چرتی نداریم. چون فقط در روزهای خاص فیلم میگرفتیم. مثلا جلوی فدک وقتی برف باریده بود و من کلاه و دستکشم را به تو دادم بهترینشان است. هیچ فرقی نمیکند تهران باشد یا اردبیل، همیشه کنارهم نشستهایم، فاصلهیمان همان یک وجب معروف است. همان یک وجبی که توی پارک در گوشی بهت گفتم: «نمیذارم حتی یه وجب فاصله بگیریم.» و اکنون میبینم حرفها و قولهای آدمها هم کهنه میشود، به هیچ چیز اعتباری نیست. همه چیز یک روزی خودشان را نقض خواهند کرد، چه اعتباری به جشن سالگرد و کاشتن درخت مقدس است. بالاخره یک گوسفندی پیدا میشود درشت و خوش هیکل میآید تمامشان را پنبه میکند.
اینها را که مینویسم، چهرهی آدمها را مجسم میکنم. میدانم که چقدر خوب درک میکنند، حتی اگر عکسالعملی نداشته باشند، میدانم که درک میکنند، بالاخره این چیزها قاعده بازی این دنیا شده است. من مجبورم بنویسم، مجبورم بگویم تا یک آن این دلبستگی از یادم نرود، به هر حال انسان به عشق زنده است.
آن قدر به ایدههای اجرایی به شخصیتهای خیالی و کاغذی فکر کردیم، آخرش نمایش خودمان تلف شد. به خلیل و رئوف، به الهه به نعیم و نگین به کیوسک مرده به نارنجی، خدا نادر است، میان وعده، تو هم لبخند بزن و آئین سپندرمذگان و چه و چه آن قدری فک زدیم و بحث کردیم، آخرش انرژیمان تمام شد، رفتیم پی متنی دیگر، پی شخصیتهای دیگر.
چطور است بروم تهران، از ایوب آقاخانی بخواهم بخاطر سالگردمان آخرین کارش را دوباره برای ما دو تا اجرا بزند، تو چسب پروتکل بهداشتی صندلی را بکنی، بیایی بشینی کنارم. به یاد قدیم. بعد از اجرا سوار دو اسنپ جدا بشویم و هر کی برود خانه خود. قید همه چیز را بزنیم. اینجاست که تئاتر برای من مقدس میشود. تو بخاطر آن کنارم مینشینی و بعد از آن میروی بدون آنکه پشت سرت را نگاه کنی. پس حق دارم به تئاتر بچسبم. به هر حال بهانه اول ما برای قرار و دیدار همین تئاتر ننه مرده بود.
دلم تنگ شده برای آن روزی که سر حق و حقوق و اختیارات کارگردانیِ مشترک یک کار قهر و دعوا میکردیم و بعد قول و قرار میگذاشتیم و صلح میشد. تو فکر میکردی من نگاه از بالا به پائین دارم، و میترسیدی روزی منت همه کارهایی که انجام دادهام را بزنم، اما نه، خیال من یکی چیز دیگری بود. آن موقع که من حواسم جای دیگری بود، فقط میخواستم تو به زندگی برگردی. حالا با من یا بی من. کرور کرور شکر و صدقه که برگشتهای. حالا بی من است، ایرادی ندارد.
جوش و خروش دریا خیلی زود قلعهی شنی که در ساحل صدف ساخته بودیم را شست و برد. این خاطرات و دردهای ما کاش سنگ نشوند، دریا بیاید به سودای آب تنی ما را یکجا بشورد و با دردهایمان ببرد...
از تقویم عقب ماندهام و ریز و درشتهای زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بشداش در نطفه سقط شد، قلوهها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز میبینیم تکههای جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکسها نگاه میکنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغلههای آن روزها، ساختنها، شکستنها، به ذهنی که دیگر پیچکهای رویایش از خشکی پودر و هوا شدهاند...، سایدهاید ما را سرورم، از بذل توجه بیتوجهتان مزید خشنودی است این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را میگویم و از تقویم غافل میشوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان ماه نمانده، غریبتر از هر روزی، هر سالی ...
- از من چی می خوای؟
صدایت آرام و آغشته به حزن بود. همه چیزهایی که از تو میخواستم پشت در جا مانده بود. کرختی تپش قلبم را کند و کندتر میکرد. یک مرد و یک زن در گوشهای از این شهر در سال هزار و سیصد و اندی، گویا عاشق هماند.
- راه دیگهای سراغ نداری؟
هیچ. حتی گربهروهای مغزم تعطیل بود. بدنم دوست داشت روی دیگر اعضای بدنم لم دهد. هیچ تمایلی نداشتم که با هر دو گوشم صدای سنگین اتاق را بشنوم. نگاه میکردم. به پردههایی که روز اول خودم برایت نصب کردم. خانهات بو میدهد. چرک از سر و روی همه چیز میبارد. همان پرده سفید، که دیگر زرد و پیس است.
-اگه میخوای حرف نزنی، بگو، من حوصله ندارم بشینم.
با اینکه چند بار همین جمله را گفتی. اما نرفته بودی. بلند نشدی. فقط کمی تکان خوردی، دوباره نشستی، دوباره کمرت را خم کردی. عین من.
- دیگه عادت کردم به اینطور خم شدن، تو نگران نباش.
نگران تقویمم. نگران تمام روزهایی که قرار است باهم قدم بزنیم. تمام روزهایی که اگر این سکوت بشکند عین بلبل برایت حرف خواهم زد. نگران بچهام. نگران خانوادهات. نگران خانه. نمیدانم از کدام شروع کنم. نمیدانم کدام برای تو مهمتر است.
آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرفهایی که میتوانم و نمیتوانم به زبان بیاورم، از بازیهای کودکیهایمان توی انباری، از دوچرخه بامزهات از گاوهای تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگمان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرقها، از نامههایی که برای هم مینوشتیم و تویباغچه خاک میکردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلقمان، از بلیتهای خط واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقالههایمان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکسدار کردن شناسنامهها، از عینکهای جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشهبرداری، از کلاس الناز احمدلی، از شبکاریهای دانشگاه، از بیحوصلگیها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه گرفتنات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گافگیریهای وقت و بیوقتت، از کوچههای علیچپت، از نصیحتهای گندهات، از قمپزهای باحالت، از فروش اولمان، از دستمزد اولمان، از شوخیات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنتهایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدنهایت، از شرکت نقلیمان، از تست چای، از نئور، از گمشدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیقات، از خواستنهایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیستهای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظهام.