چند هفته ای ست همه جا در سکوتی سیاه غرق شده است، همه اتفاق های اطرافم به عادی ترین شکل ممکن روی می دهند، ذره ای تلنگر، هیجان، یا ناگهان پرت شدن، افتادن، و یا حتی شکستنی در کار نیست، ارتباطم با مردم نیز در حالت روتین خود پایدار است، سرد است، شبیه لحظه هایی که در اسکله می گذرد...
چند ماه قبل امیدی برای بازگشت دوباره مینا داشتم، هر چند حرفهایم این را نمی گفت، اما این دل من هزارتو دارد، امید به بازگشت در هزارمین سطر دلم موج می زد، اما نیامد، احساس می کنم از همین لحظه، لحظه ای که دنیای اطرافم در حالت سکون به سر می برد، عشق من، امید من، دیگر از بین رفته است، شاید دیگر یک وجب خاک خورده باشد، برگ های زندگی ام ورق خورده اند، ...
این شب ها، در سالن فروشگاه بسیار سرد می گذرد، استخوان هایم درد می کنند، بیشتر از سرمای هوا، سردی آخرین نگاه میناست، که همیشه مقابل چشمانم است. و این اسکله که هیچ طوری از خاطراتم پاک نمی شود، یادم می ماند وقتی مینا بغض می کرد، اینجا، پای همین جنازه کشتی زنگ زده به هم می رسیدم و تا سیاهی شب، همان جا بودیم، سرد که می شد، حلقه ی دستانم او را گرم می کرد، و من با نفس هایی که به گونه هایم می نشست، جان می گرفتم...
و باز صبح می شود. صبح های یک ماه قبل اولین چیزی که فکر و خیالم را به باد می داد، بازگشت مینا بود، بعد از آن پایان نامه ام بود، و اکنون بازگشتم به ایران... هر چند بعد از فارغ التحصیلی باید هر چه زودتر اینجا را ترک کنم، مهلت اقامتم همین بود، سرتاسرش عاشقی بود، مینا بود... هر چه بود دیگر ثانیه ها برای اتمامش بیشتر از من عجله دارند...