سلام سرهنگ، شرط میبندم اسم من به گوشتان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوشتان نخورده، داستانم را قیچی میکنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از رودهدرازی یک غریبه زود کلافه شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...
کارانفیلها زمستان صبرشان تاق میشود، سربرمیآورند و شکوفه میدهند.
مینا
یار دیرین من
از تو بیخبر بیخبرهم نیستم. دیدم. همچنان زیبایی خیره کنندهات دلها میرباید. هر چند دیگر حس تعلقی به تو ندارم. اما باز تو را از خودم میدانم. سالهای سال در آن شهر کنار هم بزرگ شدیم. نان و نمک خوردیم. باور دارم که تو دختر باهوش و خوش شانسی هستی. ابداً اگر بخواهم ذرهای تلاش و سماجت خستگیناپذیرت را انکار کنم. تو دوست داشتی هنرپیشه شوی. از همان موقع داخل عاشقانههایمان به وضوح آکتورمابی تو رخ مینمود. تو لایق این کسوتی. اینکه زیبایی بیحد و حصرت چقدر در موفقیتت سهم داشته است برای من مشخص است. من میدانم که تو ذات درست و پرورش یافتهای داری، مینا.
در ردیف وسط، دقیقا روی صندلی شماره شانزده می نشینم، به مسافرها نگاه می کنم، همه در حال خودشان هستند، نصف بیشتر مسافران چهره هایی ناراحت و خسته دارند. تا حرکت اتوبوس حدود یک ساعت فرصت داریم، می توانم چهره مسافران خسته و ناراحت را مطالعه کنم، یا اصلا نه، بجای آن می توانم خودم را مطالعه کنم، یا بهترین انتخاب این می تواند باشد که کتابی پیدا کنم و بخوانم. بیرون اتوبوس، مادرها و خواهرها و کلی فامیل دیگر تازه سربازها را بدرقعه می کنند، سربازها به مادرانشان و مادرها به پسرانشان دست تکان می دهند، شبیه زمزمه های مادرم، لابد آیت الکرسی می خوانند... موتور اتوبوس روشن می شود، هر جوری شده باید سرم را گرم کنم، دست کشیدن از این شهر برای من حکم سختی داشت، راه افتادیم، از پشت پنجره اتوبوس به خاطرخواه های تازه سربازها نگاه می کردم، ماتشان برده بود، بعضی ها گریه می کردند، و تصویر رفته رفته از آدم های ناراحت و خسته به ماشین ها رنگ و وارنگ و منظره ای از دکل های برق، کوه ها و درخت ها تبدیل شد،
زمان کندتر جلو می رفت، حداقل تصور من این بود، سربازی که بغل دستم نشسته بود، دنبال ارتباط کلامی یا چیزی بود که من خبردار نبودم، حوصله اش را نداشتم، حوصله خودم که هیچ، حوصله تازه سرباز دهاتی این شکلی را نداشتم، همین موقع بود که سرباز از داخل خورجینش کتاب جیبی با جلد فیروزه ای بیرون کشید، من با زیرکی اسم نویسنده را دید زدم، یاشار کمال بود، در همان اثنا، دلم خواست کتاب را از دستش بگیرم و بخوانم، سرباز-کتاب به چه دردش می خورد، دنبال ارتباط کلامی، دیداری یا هر چیز دیگری بودم که بشود با آن رد فکر این تازه سرباز را بخوانم و کتاب را از دستش بکشم بیرون.
هنوز یک کیلومتر را تمام نکرده بودیم. اتوبوس توی چاله چوله ها آرام آرام راه خودش را پیدا می کرد و به پیش می رفت، من در فکر کتاب بودم، پرسیدم: اولین روز خدمتته؟، گفت: آره، اگه خدا بخواد اولین روزیه که لباس مقدس ارتش رو پوشیدم. خیلی موزیانه و بچگانه، حرف را پیچیدم طرف کتاب، گفتم: کتاب خونم که هستی، گفت: نه ...نه... زینب اینو گذاشته تو ساکم، گفتم: زینب نامزدته؟، گفت: آره، همون که دست تکون میداد بهم، گفتم: پس خوب هوات رو داره، گفت: آره...همیشه میگه کتاب بخون...منم نمی خونم...یعنی حوصله شو ندارم...فقط وانمود میکنم که خوندم...، با خنده گفتم: دختر بیچاره ... . اونم خندید، گفتم: حالا اگه نمی خونی، بده به من، بخونمش. داد بهم، با عجله، کتاب را در دست گرفتم و شروع کردم به خواندن، رمان اینجه ممد، یاشار کمال، هزار و چند صفحه بود، می دانستم با تکان های اتوبوس نمی توانم بیشتر از بیست، سی صفحه بخوانم، به هر حال شروع کردم به خواندن...
Dear Esmail,
We appreciate your interest in the program and hope to see you this summer!
Regards,
Kelly T. Wisnaskas
به سرم زده، می خواهم خیلی ساده کوله پشتی ام را بردارم و بروم... ولی نمی توانم، گیرم، تو زندگی چند داستان نیمه تمام دارم، یکی همین خودم و دیگری میناست....
بعد از ظهرها مجبور می شوم بیشتر از پنج ساعت را در کتابخانه دانشگاه بگذرانم، در این دو روز باقی مانده تا دفاع از پایان نامه، من کمی عقب مانده ام، اما یقینا همین طور پای کار بشینم درست خواهد شد، پس خواهی نخواهی بعد از ظهرهای من در محیطی بسته و خلوت خواهد گذشت، دانشجوها بیشتر قبل از ظهرها حوصله کتاب خواندن دارند، بعد از ظهر برنامه ی خوابشان اجازه نمی دهد سری به دانشگاه بزنند.
امروز از خانواده ام در ایران نامه ای طولانی بدستم رسید، نامه به آدرس پستی خانه ی قبلی ام فرستاده شده بود، و صاحبخانه آن را به نگهبان فروشگاه سپرده بود، وقتی گفتن نامه ای برایت آمده است سر از پا نمی شناختم، تا زمانی که بتوانم نامه را بخوانم، هزاران نامه عاشقانه در ذهنم ورق می خورد، با خودم می گفتم هجران عاشقی به سر آمد، مینا برگشت، اما وقتی دست خط های پشت پاکت نامه را دیدم کمی دل سرد شدم، اما باز نیمچه امیدی به این بود که مینا برایم نامه ای بفرستد، از آدرس روی پاکت و دست خط لرزان فهمیدم این نامه از ایران است، چون دست خط ها متعلق به میرزای مثلا روشن فکر روستای ما بود، گوشه پاکت را جر دادم، نزدیک بود گوشه چند اسکناس هزاری را هم بپرانم، کمک مالی خانواده بیشتر از هر چیزی برایم مهم شد، نامه را از اول تا آخر و چندین بار خواندم، بوی شهر، بوی آدم ها را می شد از نامه، از دست خط میرزا حس کرد، نامه به زبان پدرم نوشته شده بود، در سطر آخر هم به نحوی که اسمی از مادرم نیاید دعای خیر و سلام و سلامتی او را هم نوشته بودند، پدرم منتظر بازگشت من بود، این را می شد از نگاهش فهمید، یک نسخه از عکس قدیمی خانواده را برایم داخل پاکت گذاشته و همراه نامه فرستاده بودند، خودم را در عکس می بینم و چقدر سر حال و خنده رو افتاده ام، و مادرم چقدر جوان و زیبا بوده است.
امروز یکی از مشتری ها از پشت سر صدایم زد و جای شکلات های تلخ سنتی را پرسید، خیلی بلند پرسید، خواستم با صدای بلند جوابش را بدهم اما وقتی برگشتم، چهره آشنای او، زبانم را قفل کرد، مروه بود، همکلاسی و دوست مینا، او نیز از این برخورد اتفاقی شوکه شده بود، بعد از چند لحظه ای کوتاه، یخ مان آب شد و زدیم زیر خنده، با او روبوسی کردم، اما چون داخل سالن فروشگاه نمی توانستم با مشتری ها زیاد صمیمی بشوم برای بعد از ظهر با او قرار گذاشتم، هر چند بعد از ظهر بایستی به کتابخانه می رفتم، اما گاهی بهتر است اولویت چیزها در زندگی مشخص شود، دوست مینا در این موقعیت اولویت اول است.
بعد از تمام شدن شیفت کاری من، فورا لباس هایم را پوشیده و از فروشگاه خارج شدم، حتی ناهار فروشگاه را نیز بی خیال شدم و زدم به دل شهر.
برای مروه چند گل رنگ به رنگ زیبا خریدم و خودم را با تاکسی به آدرسی که داده بود رساندم، مروه زودتر از من آنجا حاضر ایستاده بود، پشت به ویترین کافه نشستیم، و دو تا کیک شکلاتی با یک نوشیدنی گرم سفارش دادیم، مروه، نمی خواست چیزی از حال این روزهای مینا برایم بگوید، اما من بی صبرانه منتظر شنیدن حرف هایی از مینا بودم، هر چقدر این جدایی کهنه تر می شد، جنونی از به دست آوردن دوباره مینا در من رشد می کرد، او اصرار می کرد که از شغلم براش تعریف کنم از درآمدم اما من اصلا حوصله توضیح دادن این وضع اسفبار را نداشتم. دوستی من، مینا و مروه از دانشگاه شروع شده بود، و خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه ماجرای دوری مینا شروع شد، و من علاوه بر مینا، هم نشینی با مروه را نیز از دست داده بودم، دوران دانشگاه ما سه تایى حرف های جالبی به هم می گفتیم و از خنده رو های دانشکده بودیم، هر کسی ما را می دید ناخودآگاه خنده به لبشان می نشست. القاب مختلفی داشتم، آخرین ش همین سه تفنگدار بود، من از این بیش تر خوشم می آمد چون بنظرم تفنگدار کلمه ای مذکر است، و به مذکر بیشتر می آید تا مونث، البته سر این موضوع هم به دفعات بحث و جدل کرده بودیم، وقتی این حرف ها دوباره بین من و مروه تکرار شد، احساس غریب بودن در من کم رنگ شده بود، احساس می کردم کسانی هستند که مرا به این اقلیم به این فرهنگ متصل می کنند، و این جای خوشحالی بود. بعد از دو نیم ساعت و چند پنج دقیقه ای که به اصرار من ملاقاتمان تمدید شده بود، مروه به قصد مهمانی آخر شب از من خداحافظی کرد، حتی تعارف کرد من هم با او به مهمانی بروم، اعتقاد داشت خستگی چند روزه از سرم می پرد، آنقدری که این مهمانی ها بالا و پایین دارند آدم می میرد و زنده می شود، اما من هیچ به این مهمانی ها گروهی علاقه ندارم، شاید این ظرفیت در من نیست، همه این حرف ها را با بهانه شیفت کاری در فروشگاه جواب دادم، و از او جدا شدم.