۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

بداهه‌نویسی شماره یک

بداهه‌نویسی برای جمله:
"چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار می‌کنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشه‌های چنین وضعیت موهومی پی‌ می‌برم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بی‌رحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچ‌وقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چاره‌ای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت می‌کند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه می‌کند. سکوت می‌کند و طوری به این کارش ادامه می‌دهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور می‌کنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوال‌های پی در پی و خط و ربط‌دار می‌پرسم. او حتی برای پاسخ به سوال‌های من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح می‌دهد. او سرش را تکان می‌دهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد می‌کند. به هر حال یک جاهایی کم می‌آورد. گویی از تمام مواضع‌ش کنار می‌کشد و لب به سخن باز می‌کند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کرده‌ام و نیکه را بیش‌تر از قبل دوست داشته‌ام.
شاید برای رهایی از چنین چیزی راه‌های سخت‌گیرانه‌تری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه می‌توانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بی‌گاه مان پیش بکشم. اما نه من این کاره‌ام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم این طرز گفتگو را تغییر دهیم. بله من در همه این چیزها که وقتی با یک دختر روبرو می‌شوی و قرار بر آن است که با او ملاقات کنی بی‌شباهت به پدرم نیستم. با دست پس می‌زنم و با پا پیش می‌کشم.
ملاقات من با نیکه به قدری امورعادی زندگی‌ام را مشغول خود کرده است که پیرمردها زبان به اعتراض و شکایت باز کرده‌اند. می‌گویند: «مثل قبل نیستی! عوض شدی! آقای دیه.» در فهم آنها هیچ شکی نیست. آنها به قدری پیراند و عمر کرده‌اند آدم فکر می‌کند عوض یک جان، چند جان در بدن دارند، آدم وقتی به حرف‌هایشان گوش می‌دهد فکر می‌کند نه هفتاد سال بلکه هفتصد سال عمر کرده‌اند. پیرمردها دوست دارند هر روز خدا من بر سر بالین‌شان حاضر شوم و همچون فرزندی صالح به اوامرشان گوش دهم. لگن‌های متعفن‌شان را خالی کنم و لیوان آب مخصوص دندان‌های مصنوعی‌شان را عوض کنم. هر چند همه این کارها چیزهایی‌اند که من در بدو ورودم به مرکز مورد به مورد آنها را پذیرفته‌ام و زیرشان امضا زده‌ام. پس نمی‌توانم از انجام چنین وظایفی شانه خالی کنم. اما آدمیزاد فرق این و آن را خیلی بهتر می‌داند. من مثل همه‌ی این روزهایی که در مرکز مشغول شده‌ام، لگن‌ها را خالی کرده‌ام، زمین را تی کشیده‌ام، تایم قرص را حتی برای یک روز جا نانداخته‌ام و هر بار تا جایی که مسئولیتم اجازه داده است برای بهتر شدن وضعیت مرکز پیش‌دستی کرده‌ام. من جای رئیس نامه‌ها را خوانده‌ام، جای مسئول پذیرش کار مراجعین گاه و بی‌وقت مرکز را راه انداخته‌ام و به کل نه اینکه آنجا را شبیه به خانه‌ی ابدی خودم می‌دانم، از جان و دل برایش انرژی صرف می‌کنم. اما صادقانه است که بگویم از زمانی که نیکه، یعنی از زمانی که دوباره پای نیکه در زندگی‌ام باز شده است، کمی تمرکزم را از دست داده‌ام.
تا اینجای کار همه چیز شبیه به داستان عاشق شدن یک بچه دبستانی است. دختری خوش بو و رنگ را در ردیف اول کلاس دیده‌ام و عاشقش شده‌ام. اما چنین نیست. اینکه من عاشق نیکه‌ام شکی درش نیست. اما این عشق چیزی عجیبی است، نه سر دارد و نه ته، همینطور کشیده می‌شود. یکبار فکر می‌کنی که به کلی همه چیز از دست رفته است و دیگر آن تن، با آن بو و رنگ را دیگر نخواهی یافت، اما به یکباره همچون سنگی که از بالای کوه می‌غلتد و به ناگاه در مسیر، پیش روی تو می‌افتد، به خود می‌آیی و می‌بینی همان است، همان تن، همان رنگ و همان بو.
پی بردن به راز چنین ماجرایی، از حدود توانایی من خارج است. چندین بار تلاش کردم تا سال‌های قدیم که من و نیکه نوجوان بودیم و عاشق را به یاد بیاورم. هر چند ادعا می‌کنم همه چیز آن دوران یادم مانده است، اما حضور نیکه به قدری در زندگی‌ام غوطه‌ور بوده است که هیچ نمی‌دانستم روزی قرار است، مکث کنم و به پشت سرم نگاهی بیاندازم. البته که من فراموش کارم. این اخلاقم هم خوب و هم بد. مثلاً چیزهایی است که می‌توانم به راحتی فراموش‌شان کنم. نه به طور ارادی بلکه غیرمحسوس و نامرئی. حتی گاهی برای خودم مایه سرگرمی است. در کنار این چیزها، آرلت را فراموش نمی‌کنم. زندگی سگی پدر و مادرم را فراموش نمی‌کنم.
به گمانم نیکه انگیزه بیشتری نسبت به من برای دوستی دوباره‌یمان دارد. هر چند سکوت‌های متعددش می‌تواند دلیلی برای این باشد، اما او این حرف‌ها را بارها و بارها میان سطرهای نانوشته‌ی نامه‌هایش جا داده است. من هنوز نتوانسته‌ام پاسخی برای نامه‌های او بنویسم. حتی یک پاراگراف. تنها زمانی که ملاقاتش می‌کنم. جمله‌هایی از نامه‌ی خودش را به یاد می‌آورم و در مقابل چشمانش بازگو می‌کنم. وقتی گوش می‌دهد گونه‌هایش سرخ می‌شود. سرش را طبق معمول پائین می‌اندازد. او هنوز همان نیکه نوجوانی‌مان است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۵ دی ۰۲

لب‌خوانی‌ها

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۱

داستان مینا- قسمت نوزدهم


کارانفیل‌ها زمستان صبرشان تاق می‌شود، سربرمی‌آورند و شکوفه می‌دهند.

مینا

یار دیرین من

از تو بی‌خبر بی‌خبرهم نیستم. دیدم. همچنان زیبایی خیره کننده‌ات دل‌ها می‌رباید. هر چند دیگر حس تعلقی به تو ندارم. اما باز تو را از خودم می‌دانم. سال‌های سال در آن شهر کنار هم بزرگ شدیم. نان و نمک خوردیم. باور دارم که تو دختر باهوش و خوش شانسی هستی. ابداً اگر بخواهم ذره‌ای تلاش و سماجت خستگی‌ناپذیرت را انکار کنم. تو دوست داشتی هنرپیشه شوی. از همان موقع داخل عاشقانه‌هایمان به وضوح آکتورمابی تو رخ می‌نمود. تو لایق این کسوتی. اینکه زیبایی بی‌حد و حصرت چقدر در موفقیتت سهم داشته است برای من مشخص است. من می‌دانم که تو ذات درست و پرورش یافته‌ای داری، مینا.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰

داستان مینا- قسمت شانزدهم


در ردیف وسط، دقیقا روی صندلی شماره شانزده می نشینم، به مسافرها نگاه می کنم، همه در حال خودشان هستند، نصف بیشتر مسافران چهره هایی ناراحت و خسته دارند. تا حرکت اتوبوس حدود یک ساعت فرصت داریم، می توانم چهره مسافران خسته و ناراحت را مطالعه کنم، یا اصلا نه، بجای آن می توانم خودم را مطالعه کنم، یا بهترین انتخاب این می تواند باشد که کتابی پیدا کنم و بخوانم. بیرون اتوبوس، مادرها و خواهرها و کلی فامیل دیگر تازه سربازها را بدرقعه می کنند، سربازها به مادرانشان و مادرها به پسرانشان دست تکان می دهند، شبیه زمزمه های مادرم، لابد آیت الکرسی می خوانند... موتور اتوبوس روشن می شود، هر جوری شده باید سرم را گرم کنم، دست کشیدن از این شهر برای من حکم سختی داشت، راه افتادیم، از پشت پنجره اتوبوس به خاطرخواه های تازه سربازها نگاه می کردم، ماتشان برده بود، بعضی ها گریه می کردند، و تصویر رفته رفته از آدم های ناراحت و خسته به ماشین ها رنگ  و وارنگ و منظره ای از دکل های برق، کوه ها و درخت ها تبدیل شد،

زمان کندتر جلو می رفت، حداقل تصور من این بود، سربازی که بغل دستم نشسته بود، دنبال ارتباط کلامی یا چیزی بود که من خبردار نبودم، حوصله اش را نداشتم، حوصله خودم که هیچ، حوصله تازه سرباز دهاتی این شکلی را نداشتم، همین موقع بود که سرباز از داخل خورجینش کتاب جیبی با جلد فیروزه ای بیرون کشید، من با زیرکی اسم نویسنده را دید زدم، یاشار کمال بود، در همان اثنا، دلم خواست کتاب را از دستش بگیرم و بخوانم، سرباز-کتاب به چه دردش می خورد، دنبال ارتباط کلامی، دیداری یا هر چیز دیگری بودم که بشود با آن رد فکر این تازه سرباز را بخوانم و کتاب را از دستش بکشم بیرون.

هنوز یک کیلومتر را تمام نکرده بودیم. اتوبوس توی چاله چوله ها آرام آرام راه خودش را پیدا می کرد و به پیش می رفت، من در فکر کتاب بودم، پرسیدم: اولین روز خدمتته؟، گفت: آره، اگه خدا بخواد اولین روزیه که لباس مقدس ارتش رو پوشیدم. خیلی موزیانه و بچگانه، حرف را پیچیدم طرف کتاب، گفتم: کتاب خونم که هستی، گفت: نه ...نه... زینب اینو گذاشته تو ساکم، گفتم: زینب نامزدته؟، گفت: آره، همون که دست تکون میداد بهم، گفتم: پس خوب هوات رو داره، گفت: آره...همیشه میگه کتاب بخون...منم نمی خونم...یعنی حوصله شو ندارم...فقط وانمود میکنم که خوندم...، با خنده گفتم: دختر بیچاره ... . اونم خندید، گفتم: حالا اگه نمی خونی، بده به من، بخونمش. داد بهم، با عجله، کتاب را در دست گرفتم و شروع کردم به خواندن، رمان اینجه ممد، یاشار کمال، هزار و چند صفحه بود، می دانستم با تکان های اتوبوس نمی توانم بیشتر از بیست، سی صفحه بخوانم، به هر حال شروع کردم به خواندن...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵

مینا - قسمت سیزدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

مینا- قسمت دوازدهم

photo: @minetugay

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۹۵

مینا- قسمت یازدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵

وسوسه های خوب!

Dear Esmail,

We appreciate your interest in the program and hope to see you this summer!

Regards,
Kelly T. Wisnaskas

به سرم زده، می خواهم خیلی ساده کوله پشتی ام را بردارم و بروم... ولی نمی توانم، گیرم، تو زندگی چند داستان نیمه تمام دارم، یکی همین خودم و دیگری میناست....

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۵

مینا- قسمت دهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۹۵

مینا-قسمت نهم


بعد از ظهرها مجبور می شوم بیشتر از پنج ساعت را در کتابخانه دانشگاه بگذرانم، در این دو روز باقی مانده تا دفاع از پایان نامه، من کمی عقب مانده ام، اما یقینا همین طور پای کار بشینم درست خواهد شد، پس خواهی نخواهی بعد از ظهرهای من در محیطی بسته و خلوت خواهد گذشت، دانشجوها بیشتر قبل از ظهرها حوصله کتاب خواندن دارند، بعد از ظهر برنامه ی خوابشان اجازه نمی دهد سری به دانشگاه بزنند. 

امروز از خانواده ام در ایران نامه ای طولانی بدستم رسید، نامه به آدرس پستی خانه ی قبلی ام فرستاده شده بود، و صاحبخانه آن را به نگهبان فروشگاه سپرده بود، وقتی گفتن نامه ای برایت آمده است سر از پا نمی شناختم، تا زمانی که بتوانم نامه را بخوانم، هزاران نامه عاشقانه در ذهنم ورق می خورد، با خودم می گفتم هجران عاشقی به سر آمد، مینا برگشت، اما وقتی دست خط های پشت پاکت نامه را دیدم کمی دل سرد شدم، اما باز نیمچه امیدی به این بود که مینا برایم نامه ای بفرستد، از آدرس روی پاکت و دست خط لرزان فهمیدم این نامه از ایران است، چون دست خط ها متعلق به میرزای مثلا روشن فکر روستای ما بود، گوشه پاکت را جر دادم، نزدیک بود گوشه چند اسکناس هزاری را هم بپرانم، کمک مالی خانواده بیشتر از هر چیزی برایم مهم شد، نامه را از اول تا آخر و چندین بار خواندم، بوی شهر، بوی آدم ها را می شد از نامه، از دست خط میرزا حس کرد، نامه به زبان پدرم نوشته شده بود، در سطر آخر هم به نحوی که اسمی از مادرم نیاید دعای خیر و سلام و سلامتی او را هم نوشته بودند، پدرم منتظر بازگشت من بود، این را می شد از نگاهش فهمید، یک نسخه از عکس قدیمی خانواده را برایم داخل پاکت گذاشته و همراه نامه فرستاده بودند، خودم را در عکس می بینم و چقدر سر حال و خنده رو افتاده ام، و مادرم چقدر جوان و زیبا بوده است.

امروز یکی از مشتری ها از پشت سر صدایم زد و جای شکلات های تلخ سنتی را پرسید، خیلی بلند پرسید، خواستم با صدای بلند جوابش را بدهم اما وقتی برگشتم، چهره آشنای او، زبانم را قفل کرد، مروه بود، همکلاسی و دوست مینا، او نیز از این برخورد اتفاقی شوکه شده بود، بعد از چند لحظه ای کوتاه، یخ مان آب شد و زدیم زیر خنده، با او روبوسی کردم، اما چون داخل سالن فروشگاه نمی توانستم با مشتری ها زیاد صمیمی بشوم برای بعد از ظهر با او قرار گذاشتم، هر چند بعد از ظهر بایستی به کتابخانه می رفتم، اما گاهی بهتر است اولویت چیزها در زندگی مشخص شود، دوست مینا در این موقعیت اولویت اول است.

 بعد از تمام شدن شیفت کاری من، فورا لباس هایم را پوشیده و از فروشگاه خارج شدم، حتی ناهار فروشگاه را نیز بی خیال شدم و زدم به دل شهر.

برای مروه چند گل رنگ به رنگ زیبا خریدم و خودم را با تاکسی به آدرسی که داده بود رساندم، مروه زودتر از من آنجا حاضر ایستاده بود، پشت به ویترین کافه نشستیم، و دو تا کیک شکلاتی با یک نوشیدنی گرم سفارش دادیم، مروه، نمی خواست چیزی از حال این روزهای مینا برایم بگوید، اما من بی صبرانه منتظر شنیدن حرف هایی از مینا بودم، هر چقدر این جدایی کهنه تر می شد، جنونی از به دست آوردن دوباره مینا در من رشد می کرد، او اصرار می کرد که از شغلم براش تعریف کنم از درآمدم اما من اصلا حوصله توضیح دادن این وضع اسفبار را نداشتم. دوستی من، مینا و مروه از دانشگاه شروع شده بود، و خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه ماجرای دوری مینا شروع شد، و من علاوه بر مینا، هم نشینی با مروه را نیز از دست داده بودم، دوران دانشگاه ما سه تایى حرف های جالبی به هم می گفتیم و از خنده رو های دانشکده بودیم، هر کسی ما را می دید ناخودآگاه خنده به لبشان می نشست. القاب مختلفی داشتم، آخرین ش همین سه تفنگدار بود، من از این بیش تر خوشم می آمد چون بنظرم تفنگدار کلمه ای مذکر است، و به مذکر بیشتر می آید تا مونث، البته سر این موضوع هم به دفعات بحث و جدل کرده بودیم، وقتی این حرف ها دوباره بین من و مروه تکرار شد، احساس غریب بودن در من کم رنگ شده بود، احساس می کردم کسانی هستند که مرا به این اقلیم  به این فرهنگ متصل می کنند، و این جای خوشحالی بود. بعد از دو نیم ساعت و چند پنج دقیقه ای که به اصرار من ملاقاتمان تمدید شده بود، مروه به قصد مهمانی آخر شب از من خداحافظی کرد، حتی تعارف کرد من هم با او به مهمانی بروم، اعتقاد داشت خستگی چند روزه از سرم می پرد، آنقدری که این مهمانی ها بالا و پایین دارند آدم می میرد و زنده می شود، اما من هیچ به این مهمانی ها گروهی علاقه ندارم، شاید این ظرفیت در من نیست، همه این حرف ها را با بهانه شیفت کاری در فروشگاه جواب دادم، و از او جدا شدم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۰ بهمن ۹۴