کتاب ها و مقالات را ورق میزدم و از لابه لای پاراگراف ها نظریه، نکته ای چیزی در میاوردم و در یک کاغذ یادداشت می کردم، دستپاچه شده بودم، همه فروشگاه غرق در ظلمات بود، زیر نور چراغ شارژی نگهبان، داشتم مثل کارآگاهی دنبال سر نخ می گشتم، فردا روز دفاع بود، شاید آخرین روزی بود که پا روی چمن های محوطه دانشگاه می گذاشتم، شاید آخرین کوکایی که زیر درختان سیب دانشگاه می نوشیدم همین بود، اتاق دفاع پنجره نداشت، در را که باز کردم، بوی تنفس فارغ التحصیل قبلی هنوز زنده بود، استرس داشتم، دور مانده بودم از دانشگاه، این آخرین ترمی بود که اجازه داشتم پایان نامه بگیرم، هر چند پولی بخاطر تمدید چند باره پایان نامه از من نگرفته بودند. داورها هنوز نرسیده بودند، شاید کمی تعلل برای من بهتر بود. وقتی رسیدند، من مقابل بورد ایستاده بودم، و داشتم برای خودم توضیح می دادم، دست و پایم را گم کردم، روی نزدیکترین صندلی نشستم، چند سوال از من پرسیدند، سوال ها بی ربط به یکدیگر بود، یکی حال و هوای ایران را می پرسید و دیگری از نمراتم، نمی خواستم متوجه اضطرابم بشوند، اما همین که لاله گوش هایم سرخ و سفید می شد، خبری بود از احوال درون. بیست و سه دقیقه تمام هر آنچه یادداشت کرده بودم را یکسره به خورد اساتید دادم، گاهی حتی خودم مفهوم جمله را نمی دانستم، و فقط از روی آن می خواندم.
فرصت سوال پیچ کردن رسیده بود، هر کدام از داورها به نحوی می خواستند گیرم بیندازند اما مرام سوپروایزر نگذشت دم به تله بدهم، خیس عرق بودم، وقتی که بیرون از اتاق منتظر رای نهایی داورها بودم، به چیزی جز نمره فکر نمی کردم، به اینکه دیگر با خیال آسوده می توانم بار و بندیلم را جمع کنم و برگردم ایران، ولی گاهی همین فکر هم خنده دار بود برایم، چون می دانستم همین که چشمم بیافتد به کافه کافا، یا هر چیزی که جرعه ای از مینا درش هست، اراده ام مغلوب خواهد شد.
رای داور ها چنگی به دل نمی زد اما می شد گفت رو سفیدم کردند، حداقل با این شرایطی که داشتم بهترین رای ممکن بود. با سوپروایزرم خوش و بشی مختصر داشتیم و بعد از خیلی تعارفات و تشریفات از هم جدا شدیم، توان بدنم صفر مطلق بود، یعنی جلوی پاهایم را حتی به زور تشخیص می دادم، از ساختمان دانشکده هنر که خارج شدم، روی چمن ها دمر افتادم.
در راه برگشت به فروشگاه، مسیرم را به طرف خانه سابقم کج کردم، از کوچه پس کوچه های پله ای، رسیدم درست مقابل خانه، تغییر خاصی نکرده بود، فقط معلوم بود هر چه قدر که می توانسته اند آغشته به رنگ کرده اند، ترکیب رنگش هم به دل نمی نشست، خوب دیگر چه می شود گفت. می خواستم در بزنم و چند کلمه ای حتی کوتاه با او صحبت کنم، اما درست مقابل در منصرف شدم، برگشتم.