بالاخره خوب یا بد، باید دار و ندارم را جمع کنم و راه بیافتم، فردا موعد پرواز است، و دل کندن سخت ترین کار دنیاست، کاش در این لحظه تنها نبودم، کاش کسی برای درد دل کردم پیدا می شد، اما نبود، لعنت به این شهر، نمی دانم چرا اصرار دارم زود از این شهر دل بکنم، هیچ کاری نکردم، یک هفته بی خود و بی جهت سپری شد... صبح تا شب، این هشت سال در ذهنم ورق می خورد، دست خودم نیست... اولین تصویری که از این شهر دارم، نقش اسکله در میان هوای مه آلود ست، دومین تصویر، لحظه ای ست که روی کاناپه خانه درب و داغان صاحبخانه نشستم، و در حال جواب دادن به سوال های بی ربط و کلیشه ای آقای صاحبخانه بودم، تصویر سوم، میناست، با کادری از استاد، تخته سیاه، دیوار نارنجی رنگ و روشنایی ردیف اول. دختری خوش خنده، با بلوز سفید و با موهایی کوتاه، و من با کاپشنی که به تنم زار می زد، با گونه های آفتاب سوخته، با لب هایی ترک خورده، با لباس هایی که بوی تاید می داد، در کلاسی که عطرش گیجم می کرد...

مینا هر بار سر می چرخاند و من را دید می زد، خجالت می کشیدم، این اولین بار بود که دختری این چنین به من توجه می کرد، دست و پایم را گم می کردم، تا استاد سوالی از من می پرسید، مات و مبهوت دیوارها را می نگریستم، او با هزار جور ایما و اشاره جواب ها را به من می رساند، من جواب نمی خواستم، من تلاش او را می خواستم، تلاشی که برای من، و صرفا برای من انجام داده می شد... گهگاه من هم مینا را دید می زدم، اما دور بودیم، فاصله ما بیشتر از فاصله صندلی ها بود، لابه لای درس ها وقتی نگاهمان به هم گره می خورد، تبسمی به یکدیگر تحویل می دادیم و آرام وانمود می کردیم که نباید این نگاه کردن ها تکرار شود، نباید از درس عقب بمانیم، نباید! اما باز نگاهش می کردم، استخوانی بود، شنبه ها کفش چرم می پوشید و چهارشنبه ها کتانی بنفش رنگ،... وای که چقدر عاشق کفش های بنفشش بودم... توی یکی از کلاس ها، صندلی هایم به هم چسبیده بود، خجالت از سر و کول من بالا می رفت، او می خندید، من آب می شدم، جرات نگاه هایش را نداشتم، چشم هایم گرم کفش های بنفشش بود، و چقدر این سکوت عاشقانه بود، او می خندید و من در تلاطم و سکوت، و چقدر دوست داشتم این لحظه هیچ وقت تمام نشود، اما شد! فاصله به نیم قدم رسید، به یک نقطه مشترک، به یک خواسته مشترک،... ساحل، مینا، من و بوسه ها.....