عین آدمی که می تونه زیر زِل آفتاب تا ساعت ها منگ و مجنون بشینه و چشماش رو با تکون تکون های ریز پرنده ها بجنبونه، خیالم خالی و آسوده س. هیچ شعری به ذهنم نمیاد. هیچ تصویری ندارم جز یکی. همون لحظه ای که با سه چهارم رخ میگی: این سوال از اونایی هستش که نمیشه بهش گفت نه. بعدش شروع میکنی به پلک زدن، منم میگم آره نبایدم بگی نه و بغلت می کنم. من هر بار که میخوام بغلت کنم، ببوسمت، ازت اجازه ش رو می گیرم. حتی اگر جوابش رو از چشات بدونم باز می پرسم. لحظه رو که ول کنیم به حال خودش حض می کنیم دو تایی ولی به دور دورها به بعدها فکر کنیم، می پیچیم تو خودمون و می ترسیم.