صد حیف که نمیدونم از زندگی چی میخوام، دوصد حیف که سوالهایی سراغم میان که پاسخ قانع کنندهای براشون ندارم، از هیچ چیزی لذت نمیبرم. اگر منصفانه بخوام خودمو افشا کنم، فقط تو ذهنم منتظر اینم که تو شهر کوچیکمون نمایشی اجرا بشه و من برم تماشا کنم. در واقع هیجان ریزی برای این تصمیم در خودم احساس میکنم. و الا دیگه چیزی نیست، بقیه کارهایی که انجام میدم شاید در آینده بتونن نتیجهای داشته باشن، مثلا نمایشنامهای که با الهام از زندگی کافکا روش کار میکنم معلوم نیست چی به سرش بیاد، شاید در نهایت یه کار مشعشع مخدوشی باشه که نمونهاش حداقل تو ایران تمومی نداره، ولی من سعی میکنم چیزی بنویسم که از درون خودم جاری میشه و یه نگاه زیباشناسی خاصی رو ارائه بده، و اینکه بجز این کار مشغول مطالعه پراکنده یه سری کتابم. از روزانههای خودم راضیم، صبح تا وقتی که بخوام میخوابم، طبق معمول صبحانه برام حاضره، بعد صبحانه میتونم برم سرکار که نهایتش سه چهار ساعت طول میکشه و بعدش برگردم خونه و باز برم تو اتاقم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. مجرد بودن خاصیتی که داره اینه که هر لحظه اراده کنی میتونی کاری رو که میلت میکشه انجام بدی و در گیرودار نظر و تصمیم دیگری و یا دیگران نباشی. ولی خب این فقط یکی از چیزهاییه که هر مجردی دوس داره مطمئنن خیلی آسیبها و سختیها عجیب و غریبی هم داره که بنظرم همه میدونن و نیازی به یادآوری و نمک پاشیدن رو زخم نیست. به نظرم برای قشری از جامعه که دوست داره طریقت هنرمندی طی کنه، مجرد بودن بد نیست، میتونه ساعتهای طولانی برای فکر و بسط تخیلش صرف کنه. همون کاری که من میکنم. ولی این وسط چیزی هست که آرامش رو قبضه میکنه، و اون فکر فرداست، اینکه آیا این روند ادامه خواهد داشت؟ چون به هر حال دلم نمیخواد این میدان عملی که تو زندگی دارم روزی در تعارض با یه سری چیزای دیگه قرار بگیره، مثلا نمیخوام شرایط کاری و مالی زندگیم طوری بشه که دیگه حوصله اینو نداشته باشم که کتاب بخونم یا نمایشنامه بنویسم. واقعا نمیخوام محتاج یک نفر دیگه باشم. تو هیچ زمینهای. که به نظرم بدترین و سمیترین مسئله همینه. چه تو عشق و عاشقی، چه تو هنر و چه تو زندگی روزمره. باید بشینم و همه اینارو یکی یکی بسط بدم. در کل راضیم. این اوضاع میتونست بدترین از این باشه. همین که میتونم برای وبلاگم بنویسم جا شکرش باقیه. چون بودن دوستایی که تو دورههای حساس زندگیشون، دچار یه سری تصمیمات شدن که برگشتن ازش خیلی سخت و جانکاهه. کسایی که به نیت آزادی بیشتر و یا تمنای استقلال و لذت بیشتر دست به کارایی زدن که به نظرم آسیبی که بهشون زده دیگه بهبود پیدا نمیکنه و دیگه از اونا آدمهای دیگهای ساخته. آدمهایی که یه روزی به گذشته نگاه خواهند کرد و حسرت داشتن دوباره اون روزها رو خواهند خورد. تو جامعه، با تعداد زیادی از آدمها در قشرهای مختلف سروکار دارم، از بازاری جماعت بگیر تا هنرمند جماعت، همه دچار یه سری فقدانهای روانی هستیم که حیف خودمون ازش خبر نداریم. این فقدان تمام تصمیمات ما رو تحت الشعاع قرار داده، حتی مکالمات روزانهمون. یعنی در همین حد ملت آزادی هستیم. تمام وجودمون در بنده یه سری عقاید و تفکرات خشک و بیمنطقه. من به خودم منتقدم. انتقاد دارم. چون واقعا ذهنم معلول علتهای تهی این شیوه از زندگی شده. هر چقدر هم سعی میکنم شیوه روشنفکرانهای بردارم، باز یه جایی توهچل خودمو پیدا میکنم. باور دارم خلق احساسی و شکنندهای دارم و بخاطر همین ماهیت عشق و دوست داشتن آدمها رو خوب درک میکنم. ولی خب این قضیه برای اینکه بتونه به یه جایی ختم بشه و بتونه فرایندی رو طی کنه نیاز داره یک "دیگری" هم با این مختصات وجود داشته باشه.
یه ریز دارم حرف میزنم. کلی ترجمه دارم که باید انجام بدم و به مشتری تحویل بدم ولی دستم به کار نمیره، دوس دارم همینطور یکسره بشینم و فکر کنم، و همین جا بنویسم. اما جز شب، هیچ وقت این خلوت مهیا نیست. دردی از استخوانها میکشم، منو شبیه به یه انسان معتاد کرده. هیچ راهی برای از بین بردن احتیاج گرمای وجود معشوق به ذهنم نمیرسه، و صرفا میتونم توی تختخوابم بلولم.