آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرف‌هایی که می‌توانم و نمی‌توانم به زبان بیاورم، از بازی‌های کودکی‌هایمان توی انباری، از دوچرخه بامزه‌ات از گاوهای‌ تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگ‌مان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرق‌ها، از نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم و توی‌باغچه خاک می‌کردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلق‌مان، از بلیت‌های خط‌ واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقاله‌های‌مان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکس‌دار کردن شناسنامه‌ها، از عینک‌های جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشه‌برداری، از کلاس الناز احمدلی، از شب‌کاری‌های دانشگاه، از بی‌حوصلگی‌ها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه‌ گرفتن‌ات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گاف‌گیری‌های وقت و بی‌وقتت، از کوچه‌های علی‌چپت، از نصیحت‌های گنده‌ات، از قمپزهای باحالت، از فروش اول‌مان، از دستمزد اول‌مان، از شوخی‌ات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنت‌هایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدن‌‌هایت، از شرکت نقلی‌مان، از تست چای، از نئور، از گم‌شدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیق‌ات، از خواستن‌هایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیسته‌ای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظه‌‌ام.

هیچ یادمان نرفته که یک زمانی پنج صبح‌های تبریز، از دروازه تهران تا آن سر پرواز و یاغچیان پیاده‌روی می‌کردیم، یا شب دیر وقت فلاسک چای پر می‌کردیم و نزدیک خانه روی چمن‌ها اتراق می‌کردیم. تقریبا در همه اوضاع و احوال هم شریک شده‌ایم. یک انسان مگر چقدر زندگی می‌کند که شیرین‌ترین خاطره‌هایش فراموش شوند. مگر می‌شود رقص چاقو در آن یکی تولدت یادم برود، نمی‌دانم امسال چندمین جشن زادروزت است که من هم کنارت بوده‌ام. اما هر چه باشد می‌دانم که خیلی مدیون همراهی‌ات هستم. تقریبا در تمام سکانس‌های بیاد ماندنی زندگی‌م حضور داشته‌ای، شاید اولین راوی امین زندگی‌م تو باشی. من و تو سر ریزترین مسئله‌ها تا گنده‌ترین‌شان باهم بحث و مشاجره کرده‌ایم، و اغلب نظر موافقی نسبت به چیزها نداشته‌ایم.

 به قول دیگران؛ ما با این همه تفاوت چگونه کنار هم دوام می‌آوردیم و می‌آوریم، سوال سختی که از همان روزهای مدرسه و دانشگاه گاهی یقه‌ام را می‌گیرد، یعنی هیچ جوابی برایش ندارم، فقط می‌دانم آدم‌ها همینطور الکی الکی سر از خاطره‌های ریز و درشت زندگی‌ هم در نمی‌آورند مگر اینکه سرد و گرم روزگار را با هم و در کنار هم چشیده باشند. دایی‌جان خیلی‌ها حسودی می‌کنند که دایی‌ من هم‌سن خودم است، باور می‌کنی؟!‌ همین امروز برای چندمین بار شنیدم که حسادتشان را با چه کلماتی می‌گفتند. می‌دانم که این اواخر رفیق بامعرفت و مهربانی برای رفاقتمان نبوده‌ام، آخر که خودت می‌دانی حال و روزمان آنقدری آشفته شده که دلم نمی‌آید جز خودم کسی دیگر از دیدن قیافه و حال ناراحت و بی‌اشتیاقم کلافه شود. من تا یک جایی سعی‌ام را کردم، هر چه بود از آن حریم امن خودم درآمدم تا باهم کار کنیم، تا باهم دو جفت از ماشین‌های لوکس آرزوهایمان سوار شویم. تو بیشتر از من این چیزها را می‌دانی، به هر حال که هر کسی برای یک چیزی ساخته شده‌ است، نمی‌دانم تا کجا می‌توانم پابه‌پای سماجت و اراده تو قدم بردارم اما دلم روشن است، مطمئنم تو روزی واحد اقتصادی خودت را تاسیس خواهی کرد، هزاران نفر را رهبری خواهی کرد‌، می‌دانم که چقدر به بازرگان بودن علاقه داری، چقدر دویده‌ای دنبال آینده‌‌ات. می‌دانم دغدغه‌های تو فراتر از چیزی است که دیگران بتوانند حدس بزنند. می‌دانی فرق تو با آدم‌های بازار چیست؟ این است که تو آرامش خودت و خانواده‌ات را فدای چرک کف دست نمی‌کنی.

دایی‌جان؛ من همواره سعی کردم خواهرزاده خوبی باشم. البته که شریک خوبی نبوده‌ام، چون من استعداد بازاری بودن ندارم، من بیشتر از آن باید رفیق خوب می‌بودم، انگار کمی پیر شده‌ام کمی به خزان انگیزه‌ها و رویاهایم نزدیک شده‌ام. اما خوب می‌دانم با تمام اتفاق‌های ریز و درشت زندگی، ارزشمندی تو برایم قابل چشم‌پوشی نیست. می‌دانم از دور پیگیر من هستی و این برای یک مرد تنها، دل‌گرمی خوبی است. 

مرد خستگی‌ناپذیر، کاظم‌جان، زادروزت مبارک است.