من به چشم هزار هزار نفر خیره ماندم، از هر رنگ، از هر تیر و طایفهای، زن و مرد، دختر و پسر همه را در ترمینال و متروی بد بوی تهران که به سردخانه بهشت زهرا میماند خسته و له، عاجز و کلافه دیدم. لوچ و کور هم دیدم. و چشم تو را. نه در انتها، بلکه پیش از بیداریم در خواب دیدم. سفیدی چشمانت دیگر انعکاس آسمان آبی را نداشت. همچون هوای تهران، سفیدی سفید چشمانت تیره و کدر بود. غم داشت. چه گفتهاند که غم از باریکهی لحظههای تلخ و کیندار به دلت نشسته است؟ بیا کمی کودکی کنیم! چشمدلمان روشن شود.