۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

دده قورقود

ننه په‌تینی باشدان دیرناغا چکیر، دئیر: «اینامیرام سویوخ اولا.» 

گولوم ایستی خزنه ایستیر. آمما کبریت چوپی تک اوت اولوب یانماقدان اوول سینماقیم گلیر. دیزلریمی اوکه‌لیرم بیراز دینجه‌لیرم، زنجانی رد الریم گینه آغری اوستومه یوگیریر. باش گوت اوتورسام، دامارداکی قانیم چونوب تهرانا گایدسا، بلکه جانیم قیزیشا بیراز. قولاغیم ناغیل دولوسو اردبیله ساری چیرپینا چیرپینا گلیرم، قورخورام ناغیلاریم لپه‌له‌نه سرچم دره‌لرینه یایلا، باشی داشا دگئه، اون‌ایکی دستان اولا منه دییه‌لر دده قورقود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ آبان ۰۳

هنوز آدم خام

خدا، من را از این پلشتی‌ها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدم‌‌ها را سرجای خودشان بنشان.

زور می‌زنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشته‌ام. تخم امید زیر زبانم چال نکرده‌ام. طفره می‌روم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمه‌ها آزاد می‌کنم. کلمه‌ها ارزان‌ترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنج‌دیده‌اند. آدم‌ها همه رنج دیده‌اند. من کلمه‌ها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دل‌خوش می‌کنند. گاهی زیادی نزدیک‌اند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر می‌کنم پشت همه‌ی این کلمه‌ها اراده‌ی من است اما می‌دانید که من اشتباه می‌کنم. آنها در زمان مقرر سر می‌رسند. می‌توانند سرریز شوند، بی‌اعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیده‌ای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفه‌ات کنند. 

حالا که یک مرد سی و سه ساله‌ام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشته‌اند، بی‌میل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر می‌کند دیگر بعد از این همه داستان‌ می‌تواند روی پای خودش بایستد. 

دو ساعت دیگر می‌رسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافه‌ای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه می‌کند. نمی‌دانم دلم گرفته است یا کم خوابیده‌ام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفته‌اند. خالصانه. دوست دارم حرف‌هایی که این ماه نگفته‌ام را خلاصه کنم. مغزم بی‌خود درگیر چیدن کلمه‌ها می‌شود. آنقدری ادامه پیدا می‌کند که آن دلتنگی بی‌امان یادم می‌رود. 

اکنون به نوشتن فکر می‌کنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستان‌های زندگی‌ام را، کهنه‌ها و نوها را رونوشت کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳

نویزی نویزی

من تمام طول این باریکه‌ی آسفالت را خوابیدم، سراسر سرچم را، کنارگذر زنجان را تا درآمدن صدای یوغور و بی‌نزاکت راننده اتوبوس، من همیشه‌ی خدا در طول همه‌ی جاده‌های زندگی‌ام خوابیده‌ام. گاهی بی‌دلیل به سوداهای عشق پشت کرده و خوابیدم، نادیده گرفته‌ام، لرزش تنم را برای خلوت خودم نگه داشته‌ام، من میان آرزوها و عشق به دخترکان پشت کردم. خوابیدم تا به آرزوهایم برسم. عشق دیگر جایی میان آرزوهایم ندارد. ما از مدار دل‌و‌قلوه‌ دادن‌های شبانه خارج شده‌ایم، زده‌ایم به شانه‌ی خاکی جاده. صدای ما دیگر آن عیار تیرماه چند سال پیش را ندارد. ما به راحتی لای سیم‌های مخابرات کم رنگ و عادی شده‌ایم، صدای‌مان خلوص ندارد. اسم همه‌ی آن‌ها نویز است. من نویز جدید در زندگی‌ام یافته‌ام. نویزی برای عبور از کنار همه‌چیز. نویزی کر کننده، کور کننده. من یک نمایشنامه‌ی بی‌پایان دارم که سال‌هاست به تنم زار می‌زند، می‌دانم آخر سر شبیه همه‌ی چیزهایی که پیش‌پیش نوشته‌ام آن را تن می‌کنم. با هزار افسوس و حیرت می‌گویم؛ کاش چیز بهتری می‌نوشتم، کاش این همه‌ افسار ذهنم را به باد نمی‌دادم. کاش این همه‌ با کیوسک‌های مرده هم‌صدا نبودم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ خرداد ۰۳

آدمم می‌پندارند

زیر دوش حمام خانه به حوض آب گرم استخر دانشگاه فکر میکردم، به فرق اینها، متوجه چیز دیگری شدم؛ من بهشدت به آب وابسته‌ام. اگر جایی از خشکسالی حرف بزنند، زبانم عین خشت خشک راه خرتلاقم را خفه میکند. هر روز دوش میگیرم، هر روز میزان تمیز بودن خودم را اندازه میکنم. مگر شده لباس کثیف را دوبار تن کنم؟ این حال به حدی روشن است که امیرحسین همراه داشتن مایو را یادآوری می‌کند. امیرحسین رفیق گرمابه و سیستم گلستان من است. گاد آو لذت‌های ساده‌ی زندگی. حالا چرا اینها را مینویسم؛ زیر دوش بودم، شب باید بروم ترمینال و فردا خودم را سر کلاس برسانم. فکرم پیش بطری آب داخل کیفم بود. تهران که میروی، بطری آب همان لنگه کفش مثل‌ها است. تهران که میروی باید یک کوله پشتی کول کنی، همهی مایحتاج زیست یکی دو روزهات را بچپانی داخلش، تازه اگر استاد قصد داشته باشد با اشیا اتود بزنی، باید همراه خودت یک سری شیء، چه میدانم از گیره لباس و بادکنک و ریسه و سنگ و تیله ببری سر کلاس. راستی اردبیل چقدر جای کوچکی است. هر بار در همین ترمینال قیافههای آشنا میبینم، همه از صدقه سری اینستاگرام. من در این راه نه ساعته تنها نیستم، آدمهای مجنونتر و گرفتار تر از من هم پیدا میشوند. گمان می‌کنم بعد از یک ترم دیگر، رکورد مسافتهای طی شدهی هادی را جابه‌جا کنم. آن وقت میتوانم اندازه دور دنیا با شما حرف بزنم و داستانش را بنویسم. ویژگی آب هر چیزی که است، ذهن آدم را روشن میکند. دیدگان آدم را با جلوههای زیبای زندگی سیراب میکند. زیر دوش بودم، به حرف آدمهای خوب زندگیام فکر میکردم، آنها چقدر از من تعریف میکنند، نسخهی خوبی از من در ذهنشان دارند، گاهی حسرت به دلم می نشید، کاش آن نسخه را ملاقات میکردم. هر چند همین نسخهای که دست خود دارم، سعی میکند آن یکی را کشف کند. آدمها آن یکی لنگه را میبینند، از صبوریاش از مهربانیاش تعریف میکنند، اما نصیب من این یکی لنگه درب وداغان است. گاهی یکی از راه میرسد، تفقدی میکند، شوتی میزند، سر راه یک بنده خدایی سبز میشوم، البته نه که همیشه ابژه‌ی دست آنها باشم. اگر کمی فلسفه ببافم میتوانم خودم را عین شیء فی‌نفسه بدانم، آدمها آنطور که در دستگاه معقولات خود با تراشی انسانی روبه‌رو میشوند، آدمم میپندارند، حال آنکه من یک سگِ آبیِ خانگیام.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ خرداد ۰۳

گام آزاد

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند. 

من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم. 

من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند. 

من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

نه ساعت خواب

 جایی که ساخته‌ام، صد سال هوا دارد. صد سال دم و بازدم. بدون سوخت دادن. آرام شده‌ام. هیاهوی اطرافم خاموش است. گز گز عشق ندارم، حداقل برای چند شبِ متوالی. داخل یکی از تعاونی‌های ترمینال، لقمه برنج و قیمه را گاز می‌زنم، منتظر اتوبوسم. صندوق‌‌های آن مرد ریشو را جلوتر از ماها زیر شکم اتوبوس جا می‌دهند. هوا سرد است. همین که چراغ‌های کابین خاموش می‌شوند، به نه ساعت خواب فکر می‌کنم. نمی‌دانم فردا چه می‌شود. هیچ وقت ندانسته‌ام. خنده‌‌ی سینا و حامد روی پیشانیم گل می‌کند. به حرکت کله‌ام می‌خندم. به توضیحی که وسط پلاتو به رامین می‌دادم. دوست داشتم از اردبیل تا تهران روی آسفالت را پنبه می‌کشیدند. لابد حامد چیزی می‌داند. هر هفته بعد از خداحافظی می‌خندد و عین همین حرف امروزش، یولون پامبوق می‌گوید. دور می‌شود، از آینه‌ی آرایشگر به راه رفتنش نگاه می‌کنم. رامین جای دیگری است. وقعی به حرف‌هایم نمی‌گذارد. من اتوبوس را شبیه گهواره می‌دانم. هر دو آنقدر تکان می‌خورند تا ما مسافرهای بی تخمه را خواب کنند. بعد همینطور آن را به مایع گوش ربط می‌دهم، تصویر خانه‌ی پایین و گهواره آبی‌رنگم با شماره تعاونی ده به چشمم آشنا می‌آید، روزا عمی‌قیزی دستش را روی گهواره‌ام می‌گذارد و به دوربین نگاه می‌کند، اینها را به رامین نمی‌گویم، سعی می‌کنم کمی منطقی‌تر حرف بزنم. لای پنجره را باز می‌کنم، هودی‌ مشکی‌ام را بقچه می‌کنم زیر سرم می‌گذارم. لیلا سرش را از پنجره تو می‌کند، هوا سرد است. لیلا کاپشن جین‌اش را می‌خواهد. آن را می‌دهم. همان جا دیگر مطمئنم رامین جای دیگری پرسه می‌زند، خستگی از کت و کولش می‌بارد. ولش می‌کنم به حال خودش، ماجرای گهواره و مایع گوش را یکبار دیگر به خودم می‌گویم. فکر می‌کنم فرضیه‌ی خوبی برای قانع کردن خودم پیدا کرده‌ام. رامین می‌خندد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ آذر ۰۲

شیرجه‌ی شکمی

در واقع دیگر نمی‌توانم از بوی خوش زن بنویسم. این تصویرها آنقدر برایم دور و قدیم شده‌اند، انگار که نبوده‌اند. درست شبیه تصویرهای گنگ و ساختگی ذهنم شده‌اند، آن وقت‌ها که مادر از کودکیم می‌گفت. خاطرات غریب که با زور خودم را داخلش جا می‌دادم، همه این کارها را می‌کنند، وقتی خیلی زوار کارشان در رفته باشد، آخر شب یک گوشه از پتو را توی دستشان مچاله می‌کنند و به سمت سینه‌شان می‌کشند و با چشم سر، به لحظه‌ای که فریم به فریم تصویر دنیا برای‌شان تاریک می‌شود خیره می‌مانند، آن لحظه... آن لحظه اوج همه‌ی این خواب و بیداری‌ها خواهد بود، عجیب است. که یکبار به خواب ابدی خواهیم رفت. آن وقت دیگر حتی فرصت این را نخواهیم داشت که مثل هر شب به بدبختی‌هایمان فکر کنیم. آخرین تصویر قبل از خواب، می‌تواند سوژه‌ی خوبی برای نوشتن باشد. و این تصویر شاید نزدیک‌ترین چیزی است که من قبل از خواب آن را زندگی می‌کنم. گاهی از سر کنجکاوی از خودم می‌پرسم، همه این شکلی می‌خوابند؟ همه وقتی چشمانشان را می‌بندند، ول می‌شوند در دل تاریکی؟ و باز نمی‌توانم از تو بنویسم. انگار که تو هم شبیه آدم خیالی‌های دنیای کودکیم، شبیه هنرپیشه‌های فیلم‌های آن زمان، هیچ وجهی از واقعیت زندگی‌ام را گردن نگرفته‌ای. حال شاید بهتر بتوانم از جدایی بنویسم، از وقت‌هایی که خودم را در گستره تاریک انتخاب‌های سخت می‌یابم. بعضی وقت‌ها با یادآوری تلخی‌ها، کهیر می‌زنم، دنبال چیزی می گردم که سرم را به آن بکوبم، درد را با درد جابجا کنم. گاهی که خیلی وسواسم عود می‌کند، برای جوریدن حافظه عاطفی‌ام، تصویرهای زنده را کنار هم می‌چینم. گفتم که از عشق نمی‌توانم بنویسم اما از تلخی، تا دلت بخواهد می‌توانم ناله کنم. بعضی وقت‌ها آدم چقدر عجیب می‌شود. می‌تواند برای چند سال گریه نکند. می‌تواند برای چند سال به همه‌ی دنیا پشت کند. لجش می‌گیرد. منم از سر لج، برایت نمی‌نویسم. راستش دست خودم نیست. نمی‌توانم. نمی‌توانم تصویرهای بکر و بهشتی را انقدر توصیف کنم تا کهنه شوند. اصلاً این تصویر چیست که باید یادمان بماند. آن هم تصویرهای دانه درشت و داستان‌دار. حتی همان تصویر آخرمان، دم در کافه پینک، جلوی پنکه‌ای که مه هم داشت. من تعادلم را از دست می‌دادم، در حال افتادن بودم، وزش باد پنکه به دادم می‌رسید، سرپا نگه‌م می‌داشت. من چند بار سرم را روی میز گذاشتم، دستم را بالا بردم که این تصویر دانه درشت و داستان‌دار، همانجا تمام شود. اما همینطور باد به کله‌ام می‌خورد و من شق و رق جلب ایده‌ی ساختن دوباره، ساختن از دل ویرانه‌ها می‌شدم. خودم را دوباره پرت می‌کردم در دل تاریکی. واقعا هیچ تضمینی حتی برای مدت یک روز هم دستم نداشتم. دوست داشتم وقتی برای آخرین بار دستانت را می‌گیرم. یک لحظه. من نمی‌توانم از عشق بنویسم. اما از جدایی تا دلت بخواهد. من دوست داشتم وقتی برای آخرین بار که دستانت را هنوز ول نکرده بودم، که هنوز فشارشان می‌دادم، باد پنکه ما را از جایمان می‌کَند و به بعد از ظهر یک روز مه‌آلود در حیران پای درخت مقدسمان کاکوزا می‌برد. آن موقع که مغزم از شکسته‌بندی کلمات پر بود و هیچ خلوتی برای ذهنم باقی نمانده بود، با سر به تاریکی شیرجه زدم. اصرار نکردم و تا همین چند روز پیش، دستانم دور گردنم، خفه‌ام می‌کردند. حالا چند روزی است از تاریکی بیرون آمده‌ام. دنیای هنوز هم ترسناک است و زندگی در آن ترسناک‌تر. هنوز هم نمی‌توانم از عشق بنویسم اما تا دلت بخواهد از جدایی، از تنهایی از سرگردانی از آشفته باز و خواب و بیداری، از رنج، از سکوت می‌توانم بنویسم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۹ مهر ۰۲

سفیدی سفید چشمانت

من به چشم هزار هزار نفر خیره ماندم، از هر رنگ، از هر تیر و طایفه‌ای، زن و مرد، دختر و پسر همه را در ترمینال و متروی بد بوی تهران که به سردخانه بهشت زهرا می‌ماند خسته و له، عاجز و کلافه دیدم. لوچ و کور هم دیدم. و چشم تو را. نه در انتها، بلکه پیش از بیداریم در خواب دیدم. سفیدی چشمانت دیگر انعکاس آسمان آبی را نداشت. همچون هوای تهران، سفیدی سفید چشمانت تیره و کدر بود. غم داشت. چه گفته‌اند که غم از باریکه‌ی لحظه‌های تلخ و کین‌دار به دلت نشسته است؟ بیا کمی کودکی کنیم! چشم‌دل‌مان روشن شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱

بله و فرار

هیچی ناگهان و بی‌خبر تغییر نمی‌کنه. قبل‌ترها برای خندیدن دنبال بهونه نبودی، اصلا مگه امکانش بود خیره‌ شیم به هم، بعد خندت نگیره. دیروز نخندیدی. بجز وقت خداحافظی. یه خنده مصنوعی تحویلم دادی. می‌خوام کمی خبیث باشم. می‌خوام بهت بگم آفرین؛ خوب منو دک کردی. از همه جا. از همه چیز. تو از خیلی وقت پیش همه اتفاق‌ها رو کنارهم چیده بودی، می‌دونستی کافیه آروم آروم راهو کج کنی، باهوشی تو، بودی. مرور بخش بخش خاطرات و روزهایی که باهم گذروندیم منو به این نقطه رسونده که تو می دونستی پارسال آخرین تولدیه که ما کنار همیم. آخرین کیکیه که دوتایی فوت می‌کنیم. یعنی دقیق‌تر اگه بخوام بگم، شهریورهمون سال، وقتی که یه سری کتاب و وسایل خونه رو دادی بهم و بقیه چیزارو بار نیسان کردیم و رفتی تهران. از اون موقع سازمون دیگه درست و حسابی کوک نشد. هر چند لحظه‌های خوبی داشتیم، شیرین و لذت‌بخش بود، اما گفتم که می‌خوام بر‌خلاف همه این سال‌ها یکم خودم نباشم. شاید عین تو نگاه منم به زندگی و رابطه تغییر کنه. اگه راهش اینه من انگار دارم موفق میشم. ولی حیف که اون من نیستم. ته دلم عاشقتم. حتی اگه تو هیچ رمقی برای دیدن من نداشته باشی. حتی اگه همه انتخاب منو زیر سوال ببرن، من باز دوست دارم. این دوست داشتن خالصه. چون هیچ نفعی توش نیست. فقط رنجه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۱ دی ۰۰