وقتی تنها میشوم، لنگهایم در هم گره میخورند، کاربرد اشیاء تغییر میکند، اگر همینطور همهی بدنم را به امان خودشان رها کنم، انگشتان پای راستم شروع به تایپ چیزهایی میکنند. چیزهایی که من ازشان سر در نمیآورم، تنها میتوانم بگویم ذهن آنها مثل ذهن من، زمانی که باید به ایدهای سر و شکل بدهم، مغشوش و مشوش است. گویی پرهیب سوگی روحگداز هنوز در پیرامون من ادامه دارد، هنوز برای غلت خوردن در دو ربع، ساعتها میدوم، بطری آب پرتغالم را پر میکنم و موزیکهایی گوش میدهم که هیچ ازشان سر در نمیآورم. با این اداها خودم را به بیراههای میکشانم، تا از ترس این تاریکی و سرما به زندگی روزمره بازگردم و با آدمهای قد و نیمقد زندگیام خوب تا کنم.