میگه چرا این کارو کردی؟ از خودش نمی‌پرسه، از من می‌پرسه، جواب منم معلومه. چقدر باید آسه بیام و آسه بریم که پامون گیر ممیزی نیافته؟! بس نیست این همه. ما که این همه داریم لفظ میایم، حداقل باید یه کاری بکنیم که بعد بگیم آره عزیزم ما خواستیم، حتی تا دم در دفترشونم رفتیم، حتی متن‌مونم دادیم، اینا نخواستن، اینا نذاشتن. آدم دو روز عمر می‌کنه بذار فکرش راحت باشه حداقل وجدانش رو برای دو سه تومن چرک کف دست دولتی جماعت نفروخته. حالا ما که خیلی ادعامون میشه، یا ظاهرمون این شکلیه. خیلی هم حالیمون نیست. خودمونو انداختیم تو یه اقیانوس درندشت و می‌خوایم نذاریم آب خوش از گلوی بعضی از نهنگ‌ها بگذره، می‌خوایم یکی یکی دست هشت پاهای زندگی‌مون رو ساقط کنیم، می‌خوایم بساط کوسه‌بازی‌ها رو جمع کنیم و مار‌ماهی‌ها رو رنده کنیم. آخرش هم هیچی به خودمون نمی‌رسه. فقط یه جو آرامش اون ته هست که آدم دلش آروم میگیره که به قول گفتنی سمت درست تاریخ ایستادیم.
میگه چرا فقط تو از این کارا می‌کنی؟ نمی‌دونم این سوال تخریبه یا تهدید! جوابی ندارم براش. نمی‌دونم ما چند نفریم. اصلاً مگه باید چند نفر باشیم. جا می‌شیم تو این دریا؟ بدبختی اینجاست زیادم باشی، طعمه‌ی هفت رنگی می‌شی برا اونایی که دریارو هم بخورن سیر نمی‌شن. واقعا مگه ما چند نفریم؟ که زدیم دل به دریا؟
حالا برا پیش رفتن دیگه نمیشه با دوستای نیمه راه ادامه داد. همه باید باشن تا آخرش. اینا رو که می‌نویسم، راستش بدنم منقبض میشه حس می‌کنم یه استرسی میاد سراغم. به هر حال بعضی حرفا اندازه دهن آدم نمیشه. هیچ‌وقت. یعنی ما اینجا هیچ‌وقت نمی‌تونیم حرف‌های گنده بزنیم. با اینکه وقت سرخاروندن ندارم، ماجرایی رو شروع کردم که پایانش دیگه خیلی دست خودم نیست. من باید اینو تا جایی ادامه بدم که اون آرامشه بیاد سراغم. فعلاً که همچین حسی ندارم. به بیهوده بودن این شیوه از مبارزه فکر می‌کنم. به این که چرا نمیشه واقعاً یه کاری کرد. یا یه چند تا کار کرد که آدم حس کنه تاثیر داره، یعنی تاثیر رو خودت با چشمای خودت ببینی. نمیشه که بنا آجر رو آجر بزاره دیوار بسازه، بعد ببینه حظ کنه، من کلمه پشت کلمه بنویسم آخرش نتونم ببینم چی شد بالاخره. انقدری با شخصیت‌های خیالی نشستیم و گفتیم از این جایی که هستیم دور افتادیم. کارامون بعد خودمون تاثیر می‌ذارن. برا بزرگترای هنر که این طوری بوده برا ما رو نمی‌دونم. یعنی فعلاً نمی‌دونم. چون یه چیزایی هست که روی دوش آدم سنگینی می‌کنه. یه ترس‌هایی هست که آدمو ول نمی‌کنه. میاد، همینجوری میاد تا تاریکی اتاقت.
دوست دارم وقت‌هایی که گوش شنوایی برای حرفام نیست. بتونم همونطور که می‌تونم برا یکی حرف بزنم، همه حرفامو بنویسم و خسته نشم، گردنم نگیره. یکم حوصله می‌خواد. می‌خوام همونطور که حرف‌ها و استعاره‌ها میان تو ذهنم بنویسم. چرا باید منطق این دنیا رو اینقدر جدی بگیرم؟ امتحان کردم دیدم آدم‌ها تقریباً همه‌شون اینطورین. به جز اونایی که دیگه بزرگ شدن و پیر. مثلاً نوجوونا خیلی خوب کنار میان. خلاصه. حرف زدن اینطوری. که نه از در میگی نه از دیوار. ولی منظورت همون در و دیواره، چیزیه که منو برای فردا، بیدار شدن و خوردن صبحانه آماده می‌کنه.