همیشه اینطور است. من چند قدم از جمع عقبترم. یا خیلی سریع به عمد میان خودم و آنها فاصله میاندازم. همانطور که این عکس را گرفتم. آنها نشستند، ژست گرفتند و من سوژهها را داخل کادر چیدم. حالا این عقب ماندن گاهی آنقدر عمیق است که دامن همه چیزٍ زندگیام را میگیرد، مثلاً دو سال پیش وقتی اجرای نمایش بندار بیدخش تمام شد، با مهدی سر نوشتن نمایشنامهای مرتبط با زندگی کافکا نقشه چیدیم، اما هر چقدر که جلوتر رفتم خودم را آماده فرو رفتن در فضای سنگین زندگی کافکا نیافتم، به خودم مهلت دادم تا روزی که بتوانم بهترین متن را برایش بنویسم. حاضر بودن در بزنگاههای زندگی برای من وجود ندارد. عین خودم انرژی به وقوع پیوستن یا شدن بزنگاههای زندگی کُند و در خوشبینانهترین حالت با موصموص زیادی همراه است. میخواستم بگویم، شک و تردید نسبت به همه چیز از بودن و باشیدن آنی دورم کرده است. حالا که در دههی سوم عمرم قرار دارم و چندین سال از درس خواندن در رشتههای طراحیشهری و ادبیاتنمایشی گذشته و نه امضای مهندسی گرفتهام و نه از پایاننامه ادبیات نمایشی دفاع کردهام، در همان مقطع در دانشگاهی نسبتاً خوب قبول شدهام. افسوس که حوصله و انگیزه کافی برای نشستن سر کلاس و یادگرفتن آن طور که در دانشگاه مرسوم است را ندارم. یادم نیست انگیزهام برای ثبت نام در کنکور جز اینکه معلوماتم را بسنجم چه چیز دیگری بود. شاید پیدا کردن فضاهای جدید برای تئاتر کار کردن. حالا فکر این که پروسه نوشتن پایاننامه چقدر طاقتفرسا است، آدم را از همه چیز دانشگاه سیر میکند. حتی اگر رشتهات کارگردانی باشد.
گاهی به زعم دیگران این حرکتهای لاکپشتیام جز صبر و حوصله تعریف نمیشوند. این نرسیدنها و یا دیررسیدنهای زندگیٍ من بیشتر از آن است که در خاطر بماند، اما آن دانه درشتها همیشه لابهلای پر و خالی ذهنم پرسه میزنند و روزانه لحظههایی را برای مکث از من میدزدند مثلاً بورسیه گرفتن از دانشگاههای هنری خارج، دست و پا کردن زندگی مستقل، پول در آوردن، زبان خواندن و باقی همینطور.
من هیچگاه به سمت چیزی نمیروم، در اصل چیزها من را به سمت خود میکشند. دقت کنید گفتم چیزها و شاید آدمها. دلیل کند بودن همین نداشتن مسیر ریل مانند است. اگر شبیه مانداب ساکنام پس چیزی نیست و من منتظرم. یا اگر در جنبشم، ایدهالترین فکر این است که سیالم و هر آن مسیرم به هزار سو شقه میشود و یحتمل در آخر به یک دریا خواهند رسید.
شاید بهتر است کمی پر رو و وقیح و سرتق باشم. پیش از آنکه دیر شود، در دم بدون وقفه هر آینه که ندای درونیام گفت «باش» من جنبشی به خودم داده و شده باشم. البت با این مفروضات کنونی برای این شدنهای بیمحرک و آنی باید کنفیکون شد. در واقع ندای درونم وقتی فرمان باشیدن میدهد که تمام ریسکهای احتمالی به صفر میل میکنند. آن زمان است که هیجان فروکش کرده و شک مته به خشخاش میگذارد. و سوال این است: خب بعدش چه؟!
من هنوز کارهای زیادی دارم که به سبب تشویشی برآمده از تردید به روزهای آینده موکول کردهام. در اصل ول کردهام به حال خودشان. برای همین اغلب در دانستن و فهم سادهترین مفاهیم تعلل دارم و ادراکم شبیه کودکی ده ساله است. من هیچگاه با تمام وجودم در قالب یک آن گرد نیامدهام. من همه جا هستم و هیچ جا نیستم. من همانطور که جزئیترین نشانهها در ذهنم ثبت میشوند، مهمترین چیزها را فراموش میکنم. البت اینکه اندکی حواسپرتم برایم از قبل روشن بود.
به هر حال این لحظه باید اینها را مینوشتم تا ببینم چقدر از زندگی عقب ماندهام، از مسافرتهایی که باید میرفتم از دوستانی که باید میدیدم و از لذتهای بکری که باید میچشیدم...