۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید» ثبت شده است

هنوز آدم خام

خدا، من را از این پلشتی‌ها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدم‌‌ها را سرجای خودشان بنشان.

زور می‌زنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشته‌ام. تخم امید زیر زبانم چال نکرده‌ام. طفره می‌روم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمه‌ها آزاد می‌کنم. کلمه‌ها ارزان‌ترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنج‌دیده‌اند. آدم‌ها همه رنج دیده‌اند. من کلمه‌ها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دل‌خوش می‌کنند. گاهی زیادی نزدیک‌اند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر می‌کنم پشت همه‌ی این کلمه‌ها اراده‌ی من است اما می‌دانید که من اشتباه می‌کنم. آنها در زمان مقرر سر می‌رسند. می‌توانند سرریز شوند، بی‌اعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیده‌ای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفه‌ات کنند. 

حالا که یک مرد سی و سه ساله‌ام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشته‌اند، بی‌میل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر می‌کند دیگر بعد از این همه داستان‌ می‌تواند روی پای خودش بایستد. 

دو ساعت دیگر می‌رسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافه‌ای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه می‌کند. نمی‌دانم دلم گرفته است یا کم خوابیده‌ام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفته‌اند. خالصانه. دوست دارم حرف‌هایی که این ماه نگفته‌ام را خلاصه کنم. مغزم بی‌خود درگیر چیدن کلمه‌ها می‌شود. آنقدری ادامه پیدا می‌کند که آن دلتنگی بی‌امان یادم می‌رود. 

اکنون به نوشتن فکر می‌کنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستان‌های زندگی‌ام را، کهنه‌ها و نوها را رونوشت کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳

عشق اولین کلمه بود

عشق اولین کلمه بود، 

و من بیست و پنجمین آوار از حرف های نگفته

-"یعنی چه؛ مگر می شود"

اگر یار نباشد،

می شود

حرف های نگفته شبیه من دنیا را سیر کرده اند

دلم می لرزد...

ریشترهایمان کار دنیا را یکسره می کنند

سنگ ها آب می شوند، بغض ها از درز کوچکی آه

و در این راه خلاصی نیست

-"نمی شود! باور ندارم، من به طلوع خورشید ایمان دارم"

-"ایمان به نوری که در لابه لای نامه های عاشقانه وعده داده بود."

نوری نیست، در وهم و خیال ابرها را به نیت خورشید کنار نزن

نیست! نیست.

-"ببین؛ اگر خاطرات زمستان سرد را از ذهنمان پارو کنیم، گرما به جانت رسوخ می کند، یخ های نگفتن آب می شود"

-"طلسم نبودنت می شکند"

-"آفتاب می روید"

تمام کن! بس است.

-"روز می آید" 

-"خوشی به چشمانت زل می زند"

-"همه بی قراری ها قرار می شوند"

-"گویی از آغاز نبوده اند"

باور کنم !

قول می دهد باران؟

دلم را نلرزاند!

روزها، قول میدهند!

شب ها...!

 پس چرا مدام تاریکی می روید

می بینی 

 سال هاست سیاهی مانده است

روشنی نمی آید

دیر است دیگر...

رهایم کن... 

بگذار از من دور باشند... 

من یکی از سیاهی های شهرم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴

امید قــاپنی آچ !

درهــا را باز کنید

بـــوی امــید از لــای درز بــاریکش سلام می دهد

و رعـــشه می گذارد بر اســکلت اســـتـــخـــوانــیــمـــان

زود باش ، کاری بکن

مگر لمس آینده برایـــت آرزو نبود

این امید و این ردپایی از خــوشبـختی

سوار شو و با من به کــــرانه های خــوب بودن قـدم بگذار

و به همه ی این بــدبیاری ها پشت کن

بی هیچ خجالتی

تــو برگزیده ای برای 

خوب بودن !

جــان من ، خوب باش

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲