عشق اولین کلمه بود،
و من بیست و پنجمین آوار از حرف های نگفته
-"یعنی چه؛ مگر می شود"
اگر یار نباشد،
می شود
حرف های نگفته شبیه من دنیا را سیر کرده اند
دلم می لرزد...
ریشترهایمان کار دنیا را یکسره می کنند
سنگ ها آب می شوند، بغض ها از درز کوچکی آه
و در این راه خلاصی نیست
-"نمی شود! باور ندارم، من به طلوع خورشید ایمان دارم"
-"ایمان به نوری که در لابه لای نامه های عاشقانه وعده داده بود."
نوری نیست، در وهم و خیال ابرها را به نیت خورشید کنار نزن
نیست! نیست.
-"ببین؛ اگر خاطرات زمستان سرد را از ذهنمان پارو کنیم، گرما به جانت رسوخ می کند، یخ های نگفتن آب می شود"
-"طلسم نبودنت می شکند"
-"آفتاب می روید"
تمام کن! بس است.
-"روز می آید"
-"خوشی به چشمانت زل می زند"
-"همه بی قراری ها قرار می شوند"
-"گویی از آغاز نبوده اند"
باور کنم !
قول می دهد باران؟
دلم را نلرزاند!
روزها، قول میدهند!
شب ها...!
پس چرا مدام تاریکی می روید
می بینی
سال هاست سیاهی مانده است
روشنی نمی آید
دیر است دیگر...
رهایم کن...
بگذار از من دور باشند...
من یکی از سیاهی های شهرم.