۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تیاتر» ثبت شده است

وقتی حرف می زنم حالم خوب است

خوب اولین بارم بود، در حقیقت اولین بارمون بود که تو یه جای جدی و رسمی نقش می رفتیم، قرار شد قبل از اینکه تماشاگرها اومدن تو، ما سر جای خودمون روی سن بدون حرکت بایستیم تا زمانی که همه بیان و بشینن و نور پنجاه و نه خاموش بشه، من سعی می کردم تمرکزم سر جاش باشه، قبل از اینکه کارگردان صدامون کنه که بریم رو سن، من رفتم پشت یکی از پرده ها و تنها موندم، یادم افتاد استادم گفته بود برای تمرکز حواس روی یه چیزی، بهتره یه عمل فیزیکی مثل نرمشی چیزی انجام بدین، از همین حرکات نرمشی قبل فوتسال بازی کردنمون، اونجا پشت پرده انجام دادم، پشت صحنه، بقیه بازیگرها هر کدوم به نحوی خلوت کرده بودند، یکی با گوشی، یکی با درست کردن شال، یا مرتب کردن موها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

تکرار

نمایش نامه تکرار، سرگذشت بیست نفر غواص ایرانی در جنگ تحمیلی ایران و عراق را روایت می کند، نمایش حول اتفاق های ست که در اروند روی می دهد.
بعد از شروع عملیات شبانه، و طبق دستور صادره از فرمانده عملیات، غواص ها باید نه کیلومتر تا آن دست اروند شنا کنند. که بعد از وارد شدن غواص ها به آب اروند، "نگهبان میله داد می زند، برگردین برگردین، دستوره که برگردین" خبر از این قرار است که عملیات لو رفته است. در وضعیت آشفته که نقشه لو رفته است، از طرفی آب رودخانه در حالت جزر قرار می گیرد، بعلاوه تیراندازی و شبیخون شیمیایی دشمن عراقی غواصان ایرانی را در تنگنا قرار می دهد. بخاطر وضعیت بحرانی و فشاری که به غواصان وارد می شود، یکی یکی مشت از طناب راهنما باز می کنند، و رها می شوند و خود را به آب جزرآلود اروند می سپارند تا شاید دیگران به ساحل برسند. شخصیت اصلی نمایش خالد، رزمنده ای ست که از این مهلکه جان سالم بدر می برد، اما بعدها در اتاق مددکاری مرکز که تحت مراقبت قرار می گیرد، یادها و بوهایی که از شب عملیات در ذهنش باقی مانده است، او را وادار می کند تا با تکرار چندین و چندباره اتفاق، هنوز هم آن صحنه های تلخ و غم بار اروند را از چشم و دل بگذراند. خالد با مرور آخرین تصویر نجاتش توسط خلیل، دوست و همرزمش، بخاطر دل آشوبی عظیم و سوزان به یاد روزهایی از کودکی اش می رود. شعر می خواند و می رقصد، او امیدوار است اگر باران بیاید، همه چیز درست خواهد شد...
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

بعد از سه ماه

دقیقاً 10 دقیقه دیر کرده بودم، ساعت 11 و 5 دقیقه بود که پیکان را بین چند متر فاصله پراید و دویست و ششی جا کردم، به سختی! در را قفل کردم، و با عجله به طرف درب دانشگاه قدم برداشتم، هر بار که از جوی عریض کنار خیابان می پرم به آن طرفش، هر بار که چشمم به جریان آب می افتد، به افتادن فکر می کنم، به این که وای اگر بیفتم، چه شود!... انقدری ساعت تند تند جلو می رود، که وسوسه ام می کند تا از نرده های محوطه دانشگاه بالا بروم و راهی را که 2 دقیقه ای بهش می رسم را به 5 دقیقه دیگر کش ندهم، اما اینجا یک محیط فرهنگی ست.  در ورودی دانشگاه، روی خوشی به آقای حراست نشان می دهم، تا گیر ندهد، که بگوید مهندس دانشجوی این دانشگاهین؟ و من بگویم نه و او بگوید پس اینجا چیکار دارید؟ و من بگویم اینجا تیاتر تمرین می کنیم و او بگوید.... اهههههه .... من که 5 دقیقه هم برای ایشان به خاطر سین جیم هایشان بدهکار نیستم، خدا را شکر، حقه ام گرفت، رسیدم به سالن تمرین، توی راهرو، با همان سرعتی که دارم، به آینه ای که روی دیوار سمت چپم آویزان است، نگاهی می اندازم، البت به آینه که نه به بر و روی خودم نگاه می کنم، که نکند خستگی و عجله بر سر و صورتم زار بزند، پشت در می ایستم، مکث می کنم، صدای کارگردان را می شنوم، دست می اندازم روی دستگیره، التماسش می کنم که صدای گوش آزاری در نیاورد، اما می آورد، صدای گوش آزاری تولید می کند، اول سرم، بعد پای راستم، نگاهم و بعد من وارد پلاتو می شویم، همه به من خیره می شوند، کارگردان سر می چرخاند، و دوباره ادامه حرف هایش را پی می گیرد،  زیپ کاپشنم را بی صدا پایین می کشم، درش می آورم، می گذارم گوشه ای، تلفنم را در حالت سایلنت می گذارم ، و پرت می کنم روی کاپشنم، و می روم در ردیف بچه ها می ایستم، کارگردان می گوید، از امروز تمرین به دلایلی تعطیل است، و ادامه نخواهد داشت...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵

ایهاالناس

برای یک شهرستانی، وقت گذرانی در شهری مانند تهران بسیار درد آور و بی مایه است، البته تاکید می شود وقت هایی که تنهایی می افتم به جان این کلانشهر، دردناک تر و بی مایه تر هم می شود. خوب چرا؟ خستگی راه، خستگی پله های ایستگاه های مترو، اصلا هر بار فرصتی پیدا می شود تا چند ساعتی در شهر چرخ بزنم، هفتاد درصد کارایی ام پای رسیدن به مقصد صرف می شود، از آن طرف سی درصد در جیبم باقی می ماند، که، خودتان قضاوت کنید می شود با این سی درصد باقی مانده، توی سینما یا سالن تئاتر نشست؟ از فرط خستگی دنبال جایی برای نشستن می گردم و کجا بهتر از سینما یا تئاتر، که از هر طرف برد-برد است، ولی همان بیست دقیقه اول خاموش می شوم و آخر سر با کف و دست و هورای تماشاگران از خواب بیدار می شوم، ساعت را که نگاه میکنم می بینم اتوبوس امشب را هم از دست داده ام، و باز یک روز دیگر در تهران...

از تهرانی ها سوال می شود؛ اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟ دقیقا!

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

تئاتر

میگن از وقتی عضوی از یه گروه تئاتر شدی زندگی خیلی از این رو به اون رو میشه! 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳ بهمن ۹۴