۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

سگِ خدا

گشنه و تشنه رسیدم خانه. مادر زیر چادر نماز سفیدش گم بود. با زاویه کج رو به پنجره های نیمه باز نشسته بود. بوی سبزی های تازه شسته شده مجاری تنفسیم را پر می کرد. از لای سفره به اندازه یک لقمه بزرگ نان برداشتم. مادر چیزی گفت، فکر کردم مخاطبش منم، اما نه من نبودم. مادر دعا می خواند. من گاز بی محابایی به لقمه ام زدم. مادر گفت: الله اکبر. نزدیک تر آمدم، کنار بخاری نشستم، مشغول رفع گشنگی بودم و مادرم انگار وصل بود به قدرتی لایتناهی. انگار که خارج از دنیایی بود که بشود لقمه نان و پنیر و سبزی گاز زد. نصف لقمه من توی دستم بود. مادر آرام و مهربان چادر را از سرش سر داد. شاید بشود گفت آن فضای مقدس به یک باره شکست. خانه لقمه سکوت گرفته بود. گاهی صدای خرد شدن برگ های پهن و آب دار اسفناج زیر دندان های سفید من سکوت خانه را قلقلک می داد. همیشه خدمت به شکم برای من عذاب آورترین کار دنیاست. سعی می کنم این خدمت، زیر احاطه مشغولیتی دیگر رنگ ببازد، غالبا با کتاب خواندن و یا با موسیقی. بار دیگر لقمه را اسیر دندان هایم می کنم. نسخه ترکی رمان وات ساموئل بکت را ورق می زنم. همراه با نان و پنیر و سبزی وارد دنیای بکت، آقای هاکت، و خانواده نیکسون می شوم. چند سطری جلو رفته بودم، که مادر وارد فضای نو ساخته ذهنم شد. و با حیرت و عجله گفت: چه عجب، پسر شکم تر تمیز من لقمه نون سبزی پنیر گرفته واسه خودش. گشنه ای؟ گفتم: آره، عین سگ گشنمه. حیرتش شد غضب، گفت: این حرفا چیه میگی؟ سگ چیه؟ زشته. گفتم: مادر من، سگم آدمه دیگه، یعنی عین آدمه، آدم نیستا ولی اونم خدا خلق کرده. همونی که چند ثانیه قبل قربون صدقه ش می رفتی، مگه چیز زشتی خلق میکنه؟ مادر گفت: خبه خبه، کفر نگو. مگه سگو خدا خلق کرده؟، چیزی نگفتم، لقمه تو گلوم گیر کرد. داشتم دست و پا می زدم که لقمه رد شود برود، که نفس بکشم، اما مغزم خیلی وقت بود که خفه شده بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷

دیگر خدایی نیست

گلی چیده ام از باغ همسایه

که دل بسته ام به آن

اینک خدایی همراه من است

که شاهدش گلبرگ های سرخ و پژمرده است

وجدان

که همچون گل در من رویده است

پاهایم را از جا می کند

راهی باغ همسایه می شوم

لاشه گلی سرخ در دست

زمین را می کنم

و وجدان را آنجا زیر خاک گم می کنم

گلی می چینم از باغ همسایه

و دل می بندم به آن

دیگر خدایی نیست

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ فروردين ۹۷

پرواز

سفره افطاری،

با طعم خرما و زولبیا

و سبدی از طراوت سبزی ها

بوی ریحان

بخار استکان چای

نصف گردی دستم، فطیری

و مزه نیمچه بشقابی، فرنی

اندازه یک قاشق، مربای گل محمدی

و سجده ای برای شکر.

قبل از سحری؛

خنکاى هوای شب، 

دلم را سفت و محکم می چسبد

شب های صاف و بی کینه 

که دلم  قرص است 

به قبول دعاهای بعد از نماز

به التماس

به بخشیدن گناه

به خدایی که صدایم را می شنود؛

من؛

پشیمانم 

شیرینی گناه زهری ست که در وجودم می جوشد

بایستی برمی گشتم،

راه من تاریک بود،

من از سر لج قدم هایم را تندتر برمی داشتم،

ولی هر لحظه تاریک و تاریک تر میشد،

قدم هایم بزرگتر میشد،

می دویدم،

تا تاریکی را نبینم،

اما تاریکی با من بود، چسبیده به خاطراتم،

به لحظاتم،

همیشه انتهایی برای تاریکی تصور می کردم، 

اما انتهای تاریکی، تاریکی ست،

ظلمت است،

ظلم است به نفس.

دعا می کنم، 

روشنایی ترکم نکند

من؛

به دیدن هلال ماه، به دیدن هزاران آرزویی که به سینه ماه سنجاق کرده ام

و ستاره های نورانی شب،

محتاج شده ام،

نور؛

آرامشی ست که نداشته ام،

 یاری ست که نمانده است

انگیزه ای ست که پرواز را در دلم طنین انداز می کند،

خدایا؛ بگذار چندی در روشنای قدرتت پرواز کنم...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ تیر ۹۴

مرا از گِِِل تراشید

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳

"خدایا من آمده ام ... "

از چرکی لباس هایی که به تن خیس و خسته ام می چسبد متنفرم، گناهی که بارها پیش خود به استغفارش کوشیده ام، باز گوشه ای مرا حبس می کند و راهی جزء ارتکاب نمی گذارد، چشمانم را به سوی حقیقت می پوشاند، حقیقتی که خود نیازمند و بنده او هستم، و این جهل است که حریف گناه نیستم، و بی دلیل خود را تنها می پندارم، گویی کسی نیست، اما هست، کور شده ام ،گو تمام گناهانم زیر پارچه ای کهنه دفن شده اند، و بودنشان عادی ست برای من. رسیدن به نقطه ای از پوچی گناه من است و بی دلیل است که برای رسیدن به رضای او سکوت می کنم، من بدنبال راهی برای بازگشت باید با لبانم رو به سوی آسمان آبی ،واژه های پشیمانی را زمزمه کنم.

"خدایا من آمده ام ... "
  • خداوند توبه کاران را دوست می دارد. و (خداوند) پاکی جویان را دوست می دارد. (سوره بقره :آیه 222 )

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۶ شهریور ۹۳

من الظلمات بالنور

ناامیدی را هیچ به خودمان نسبت نمی دهم .عشق اگر برای یک ماه و یک سال بود دیگر بعد از این چند سال حرفی برای یادداشت نداشتم . عشق اگر برای من و تو نبود، دیگر بعد از این سطرها باید فاتحه زندگی را می خواندم.عشق مثل جنین منجمدی ست محبوس درتاریکی، منتظر و چشم به یاری دستانی گرمابخش و در حـسرت آب شدن تـمام بغض هایی که به گاه تنهایی بر دیدگانش نقش بسته است. عشق را وا بگذاری به حال خودش شبیه بارانی بر لایه لایه خاک زیر پایش آب خواهد شد و با نمایشی از بوته های گل سرخ از دل خاک سر بیرون خواهد آورد ، غنیمت ندانی شبیه پرنده ای تیزپا بی هیچ پر کندنی به اوج خواهد پیوست و با بازگشتی به سوی او (خدا) زیر سنگِ قبری ،محبوس در تاریکی.

امّا اینبار همان خدایی که دانه های عشق و دوستی را درما کاشته است با آغوشی بازتمام بنده گانش را میزبانی می کند.




+بنده ی بدی بودم.کلاً

+عشق شبیه جنین منجمدی ست که با دیدنت آب شد و هُری ریخت .

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۳