وقتی حاجی از دار دنیا برید و رفت همه امورات دنیوی ریش سفید محل افتاد گردن من، اما من شرم داشتم از اینکه جوون تازه به دورون رسیده و انقلاب ندیده بشه سردسته توده مردم یا طواف نکرده پیشوند حاجی بچسب به پیشونی صاف و مُهر ندیده، اما برای همین زیر بار حرف مردم نمی رفتم هر چند مادر مشتاق بود پا جای قدم های پاک و خاکی حاجی بذارم تا لایق حرمت و احترام مردم باشم اما احساس و عمل من هیچ وقت سراغ مسجد و منبر و پیغمبر نمی رفت و از سر ناچاری وقتی هیئت امنای مسجد سراغ من رو از کارگاه می گرفتن یا کسی رو دنبالم می فرستادن خودمو می تپوندم تو سوراخ سنبه های کوره و صبر می کردم تا صدای اذان مغرب رو بشنوم و از لونه موش بیام بیرون، چند باری حتی داخل کوره خوابم برده بود و بامدادان به خانه سرازیر شده بودم.
کار من کوزه گری بود و تخصص اصلی من پیکر تراشی، با کسی کاری نداشتم فقط با گِل ور می رفتم و چند قرون روزی حلال عایدی من از این کارگاه بود ولی انگار مردم دِین بزرگی نسبت به حاجی ما داشتن و اون کشوندن من پای منبر بود.
این خاطره ای که گفتم برمیگرده به 20 سال پیش درست وقتی که پیکر تراش ماهری به نام "خدا" رو هنوز نشناخته بودم.