photo: @minetugay
می خواستم برای آخرین بار همه جاهای باحال و دوست داشتنی این شهر را یک بار دیگر ببینیم و چند دقیقه بین آنها زندگی کنم، شاید بعضی از آنها در همان چند ثانیه دمار از روزگارم در می آوردند، مثل کافه کافا؛ که روی هر کدام از میز و صندلی های چوبی اش یک عالمه خنده و البته قطره های اشک از من و مینا هنوز بود، هنوز خیس بود، اشک آدم را در می آورد، خوب مینا با اینکه دختر بود شبیه هر دختری زیاد گریوی نبود، یعنی این من بودم که پشت به پشت هر تراژدی ای اشک هایم راه می افتادند. حالا این اشک های روی میز کافه هم، از همان ها هستند، اگر نوک انگشتم را روی این خیسی بمالم، از طعمش می فهمم اشک مال من است یا مینا، که صدی نود برای من است، چون من بیشتر از مینا گریو بودم. یکبار از همین کافه مرا با مشت و لگد انداختنم بیرون، خوب حالم خوب نبود، بد و بیراه می گفتم.
آه یاد ساحل گردی های چند ساعته، یاد آتش هایی که کنار آب روشن می کردیم بخیر، بعدن ها فهمیدم این آتش خودش هزار جور خواص درمانی دارد، از آنهایی که انسان خودش حالیش نمی شود ولی در درونش یک چیزهایی اتفاق می افتد.
از ساحل همیشه تصویری که در ذهنم نقش می بندد، تصویر کشتی به گل نشسته کنار ساحل است، کشتی زنگ زده، قرمز و قهوه ای، و مجسمه مینا در کنار آن، درست جایی که آفتاب غروب می کند، درست شبیه مجسمه مریم مقدس، به همان انداره نورانی و دل ربا، روی بدنه فلزی کشتی با حروف لاتین، خیلی درشت و خوش فرم نوشته اند AY، همیشه فکر می کردم این دو تا حروف الفبا مخفف چه کلمه هایی می توانند باشند، یکی از کارهایمان همین بود، کلمات مناسب برای این دو حرف انتخاب می کردیم و کنار هم می گذاشتیم، و بی دلیل می خندیدم، شاید به احمقانه بودن طرز وقت گذرانیمان می خندیدیم، شاید هم به حماقت صاحب کشتی که فکرش فقط تا دو حرف الفبای لاتین کار می کرده، می خندیدیم، مینا دوست داشت اسم کشتی را چارلز خوشبخت بگذارد، همان قدر خفن و ترسناک، همان قدر گانگسترمآب، فکر می کرد کشتی های این شکلی، رها شده و به گل نشسته، همه برای دزدان دریایی و خلاف کاران هستند.
بعد از ساحل می افتادیم به جان کوچه های سنگ فرش محله ای که ساکن آن بودیم، دوش به دوش هم راه می رفتیم، هر کداممان از دوره های مختلف زندگی می گفتیم، من از ایران می گفتم، از روستای خودمان، و او همیشه دلش می خواست روستای ما را از نزدیک ببیند، او از دوستان بظاهر قدیمی اش می گفت و من نمی خواستم با هیچ کدام آنها ملاقات داشته باشم، به جزء مروه که ماجرای آشنایی مان برمی گردد به دانشگاه، می دانید یک نوع دوست مشترک بود، شاید هم هست هنوز.
نشسته ام پشت یکی از میزهای گرد و چوبی کافه، کادر تصویرم محدود به در مستطیلی شکل کافه است، مردم را می بینم، که از چپ و راست وول می خورند و هر از گاهی بعضی از آنها نگاهی کنجکاوانه به داخل کافه دارند، و چقدر این تصویر ذهن را درگیر یکنواختی می کند.