بداههنویسی برای جمله:
"چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار میکنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشههای چنین وضعیت موهومی پی میبرم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بیرحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچوقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چارهای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت میکند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه میکند. سکوت میکند و طوری به این کارش ادامه میدهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور میکنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوالهای پی در پی و خط و ربطدار میپرسم. او حتی برای پاسخ به سوالهای من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح میدهد. او سرش را تکان میدهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد میکند. به هر حال یک جاهایی کم میآورد. گویی از تمام مواضعش کنار میکشد و لب به سخن باز میکند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کردهام و نیکه را بیشتر از قبل دوست داشتهام.
شاید برای رهایی از چنین چیزی راههای سختگیرانهتری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه میتوانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بیگاه مان پیش بکشم. اما نه من این کارهام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم این طرز گفتگو را تغییر دهیم. بله من در همه این چیزها که وقتی با یک دختر روبرو میشوی و قرار بر آن است که با او ملاقات کنی بیشباهت به پدرم نیستم. با دست پس میزنم و با پا پیش میکشم.
ملاقات من با نیکه به قدری امورعادی زندگیام را مشغول خود کرده است که پیرمردها زبان به اعتراض و شکایت باز کردهاند. میگویند: «مثل قبل نیستی! عوض شدی! آقای دیه.» در فهم آنها هیچ شکی نیست. آنها به قدری پیراند و عمر کردهاند آدم فکر میکند عوض یک جان، چند جان در بدن دارند، آدم وقتی به حرفهایشان گوش میدهد فکر میکند نه هفتاد سال بلکه هفتصد سال عمر کردهاند. پیرمردها دوست دارند هر روز خدا من بر سر بالینشان حاضر شوم و همچون فرزندی صالح به اوامرشان گوش دهم. لگنهای متعفنشان را خالی کنم و لیوان آب مخصوص دندانهای مصنوعیشان را عوض کنم. هر چند همه این کارها چیزهاییاند که من در بدو ورودم به مرکز مورد به مورد آنها را پذیرفتهام و زیرشان امضا زدهام. پس نمیتوانم از انجام چنین وظایفی شانه خالی کنم. اما آدمیزاد فرق این و آن را خیلی بهتر میداند. من مثل همهی این روزهایی که در مرکز مشغول شدهام، لگنها را خالی کردهام، زمین را تی کشیدهام، تایم قرص را حتی برای یک روز جا نانداختهام و هر بار تا جایی که مسئولیتم اجازه داده است برای بهتر شدن وضعیت مرکز پیشدستی کردهام. من جای رئیس نامهها را خواندهام، جای مسئول پذیرش کار مراجعین گاه و بیوقت مرکز را راه انداختهام و به کل نه اینکه آنجا را شبیه به خانهی ابدی خودم میدانم، از جان و دل برایش انرژی صرف میکنم. اما صادقانه است که بگویم از زمانی که نیکه، یعنی از زمانی که دوباره پای نیکه در زندگیام باز شده است، کمی تمرکزم را از دست دادهام.
تا اینجای کار همه چیز شبیه به داستان عاشق شدن یک بچه دبستانی است. دختری خوش بو و رنگ را در ردیف اول کلاس دیدهام و عاشقش شدهام. اما چنین نیست. اینکه من عاشق نیکهام شکی درش نیست. اما این عشق چیزی عجیبی است، نه سر دارد و نه ته، همینطور کشیده میشود. یکبار فکر میکنی که به کلی همه چیز از دست رفته است و دیگر آن تن، با آن بو و رنگ را دیگر نخواهی یافت، اما به یکباره همچون سنگی که از بالای کوه میغلتد و به ناگاه در مسیر، پیش روی تو میافتد، به خود میآیی و میبینی همان است، همان تن، همان رنگ و همان بو.
پی بردن به راز چنین ماجرایی، از حدود توانایی من خارج است. چندین بار تلاش کردم تا سالهای قدیم که من و نیکه نوجوان بودیم و عاشق را به یاد بیاورم. هر چند ادعا میکنم همه چیز آن دوران یادم مانده است، اما حضور نیکه به قدری در زندگیام غوطهور بوده است که هیچ نمیدانستم روزی قرار است، مکث کنم و به پشت سرم نگاهی بیاندازم. البته که من فراموش کارم. این اخلاقم هم خوب و هم بد. مثلاً چیزهایی است که میتوانم به راحتی فراموششان کنم. نه به طور ارادی بلکه غیرمحسوس و نامرئی. حتی گاهی برای خودم مایه سرگرمی است. در کنار این چیزها، آرلت را فراموش نمیکنم. زندگی سگی پدر و مادرم را فراموش نمیکنم.
به گمانم نیکه انگیزه بیشتری نسبت به من برای دوستی دوبارهیمان دارد. هر چند سکوتهای متعددش میتواند دلیلی برای این باشد، اما او این حرفها را بارها و بارها میان سطرهای نانوشتهی نامههایش جا داده است. من هنوز نتوانستهام پاسخی برای نامههای او بنویسم. حتی یک پاراگراف. تنها زمانی که ملاقاتش میکنم. جملههایی از نامهی خودش را به یاد میآورم و در مقابل چشمانش بازگو میکنم. وقتی گوش میدهد گونههایش سرخ میشود. سرش را طبق معمول پائین میاندازد. او هنوز همان نیکه نوجوانیمان است.