آلاخون والاخون بین دو شهر، یک پا اینجا و یک پا آنجا. گویی در یک وجب خاک اینجا یا آنجا، ارث و میراثی گم کرده‌ام. تا به اینجا می‌رسم، زنگوله‌ها خبردارم می‌کنند که دُم عقربه‌های لیز ساعت را بگیرم، یا بلند زیر آب داد بزنم بلکه کمی مهلت بدهند. عمر روزها آنقدر پوک و پفی است که کله‌ی آدم هوا برمی‌دارد و آب پس می‌دهد.
تا یادم است، جای کلمه‌ی نمی‌دانم، چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. اغلب وقتی با خودم حرف می‌زنم یا موقعی که زیر دوش پشت تریبون می‌ایستم، اولین کلمه «می‌تونه بشه» « اولا بیلر» است. امشب که به فردا شب فکر می‌کردم، بین هر کلمه می‌توانم چند دقیقه‌ای چرت بزنم، چند نیم‌فاصله خمیازه بکشم، بعد برسم به امور رسیدگی به درخواست حضور کلمه‌ها داخل یکی از یادداشت‌هایم. عرق ریزان، عین دکتر سزارین، تنها چند جفت از بچه‌ کلمه‌ها مشروط به یکدستی و هم‌جنس بودن شانس ظهور می‌یابند. نفس عمیق.
حالا که زیپ کاپشن را بالا می‌کشم، دنبال کلمات دقیقم. قبل از این که خمیازه‌ها چاک دهانم را جر بدهند باید به گنجینه‌ای که زیر و بم آن هیچ معلوم نیست گوشه چشمی بیندازم. واقعاً همینطور است؛ من کلمه‌ها را با گوشه‌ی چشم انتخاب می‌کنم. تا به حال به اینکه بتوانم به کلمه‌های ذهنم دست بزنم فکر نکرده‌ام. حالا اگر کلمه‌ها قابل لمس بودند-منظورم مالیدن مطلق است- همه‌ی آنها را به یک خط صاف و خنثی بدل کرده بودم- منظورم سکوت مطلق است- هیچ کدام از این جوریدن‌ها و مالیدن‌ها مسئله‌ی این روزهای من نیست. مسئله ساختن یک تصویر بدیع است. تصویری از بلایی که خلاقیت سر کلمه‌های خواندنی درمی‌آورد و آنها را به امر دیدنی تبدیل می‌کند. البته که هر تبدیل شدنی چربی‌های اضافی بدنم را آب نمی‌کند. سراغ تصویری بکر می‌گردم، چیزی که تا به حال این چنین مرکز تصویر و توجه نبوده است.