اکنون در چنین روزی به فهم درستی از کهنگی رسیدهام.
یازدهم تیرماه. هیچگاه به مخیلهام نمیرسید به تنهایی چگونه میتوان جشن گرفت؟
شاید اولین کاری که به ذهنم میرسد این است که برخیزم، به میدان ارتش بروم، در
پیادهرو باغ شریعت قدم بزنم، روبروی آن ساختمان سفید، که فکر کنم بانک صنعت و معدن
است، بایستم و دنبال گره و پیوندمان بگردم. گرهی که با بند سوشرت تو درست کرده
بودیم. البته از قبل میدانم که این کهنگی همه چیز را به تباهی و پوسیدگی کشیده
است. هیچ نشانهای نیافتم. به هزار سعی، چندین و چند قدم پائینتر رفتم، به پل
عابر پیاده رسیدم، گرهی از جنس شاخه شمشاد روی نردههای پل زده بودیم، چه خوب که
هنوز سرجای خودش است. آخر آن پل خانه ما بود، یکبار با مضمون همان خانه برایت شعر
نوشتم، در آن شعر هنوز همه چیز تازه بود، هنوز وقتی میآمدم خانه، با دل و روی
گشاد قبولم میکردی، قربان صدقهام میرفتی. البته که این چیزها نباید مثل بند
سوشرت زود پوسیده شوند. که اگر شوند دنیا جای خوبی برای قدم زدن نخواهد بود.
احتمال میدهم سالگرد امسال را بیرون نروم، به قدر
کافی در خیابانها قدم زدهام، من که تمام عکسها و فیلمهایمان را دور نریختهام،
در اتاقم سر صبر یک لیوان چای میریزم و تمامشان را یک به یک مرور میکنم تا کهنه
نشوند. شاید لابهلای عکسها، به سرم بزند بروم دریاچه سوها. میدانم که زود منصرف
خواهم شد، حتم دارم که هنوز صدای آواز خواندت طراوات همان روزها را دارد، همانی که
داخل بقعه شیخ حیدر مشگین شهر برایم خواندی، یکی دوتا نیست که، همیشه به جا و درست
برای تسکین روحمان آواز میخواندی. من قبلترها فکر میکردم تو فقط سنتی میخوانی،
خیلی بعدها فهمیدم تو از ترانههای پاپ و امروزی هم میخوانی، لحن و صدایت به قدری
برایم تاثیرگذار بود که اصلا حالیم نبود، شاید هم یکی از همان کارهای دوست داشتنی سپیده
رئیس السادات بود. در روز بد در روز خوش تو خواندی، حتی وقتی کچلم کردی فرستادیم
سربازی، زیر آن آبشار سنگی سمت آلوارس، روی چمنها دراز کشیده بودیم، تو زمزمه میکردی.
شاید با همین کارهایت بیشتر و بیشتر سحر میکردیم. در راهرو چکامه یا زیر درختان
سرسبزش با آواز تو سِیر میکردم. تکتاز کلاس آواز بودی. اما چه سود، اکنون چند
فایل صوتی از آوازت دارم. یادگاریاند ولی هیچ به گوش کردنشان نمیارزد، میدانی
اصلاَ حال آدم را خوب نمیکنند، هواییم نمیکنند، نه اینکه بدتر بکنند! کاری با من
ندارند. پس آواز تو تعطیل.
از بین فیلمها تقریبا هیچ فیلم بیخود و چرتی
نداریم. چون فقط در روزهای خاص فیلم میگرفتیم. مثلا جلوی فدک وقتی برف باریده بود
و من کلاه و دستکشم را به تو دادم بهترینشان است. هیچ فرقی نمیکند تهران باشد یا
اردبیل، همیشه کنارهم نشستهایم، فاصلهیمان همان یک وجب معروف است. همان یک وجبی
که توی پارک در گوشی بهت گفتم: «نمیذارم حتی یه وجب فاصله بگیریم.» و اکنون میبینم
حرفها و قولهای آدمها هم کهنه میشود، به هیچ چیز اعتباری نیست. همه چیز یک
روزی خودشان را نقض خواهند کرد، چه اعتباری به جشن سالگرد و کاشتن درخت مقدس است.
بالاخره یک گوسفندی پیدا میشود درشت و خوش هیکل میآید تمامشان را پنبه میکند.
اینها را که مینویسم، چهرهی آدمها را مجسم میکنم.
میدانم که چقدر خوب درک میکنند، حتی اگر عکسالعملی نداشته باشند، میدانم که
درک میکنند، بالاخره این چیزها قاعده بازی این دنیا شده است. من مجبورم بنویسم،
مجبورم بگویم تا یک آن این دلبستگی از یادم نرود، به هر حال انسان به عشق زنده
است.
آن قدر به ایدههای اجرایی به شخصیتهای خیالی و
کاغذی فکر کردیم، آخرش نمایش خودمان تلف شد. به خلیل و رئوف، به الهه به نعیم و
نگین به کیوسک مرده به نارنجی، خدا نادر است، میان وعده، تو هم لبخند بزن و آئین
سپندرمذگان و چه و چه آن قدری فک زدیم و بحث کردیم، آخرش انرژیمان تمام شد، رفتیم
پی متنی دیگر، پی شخصیتهای دیگر.
چطور است بروم تهران، از ایوب آقاخانی بخواهم بخاطر
سالگردمان آخرین کارش را دوباره برای ما دو تا اجرا بزند، تو چسب پروتکل بهداشتی
صندلی را بکنی، بیایی بشینی کنارم. به یاد قدیم. بعد از اجرا سوار دو اسنپ جدا
بشویم و هر کی برود خانه خود. قید همه چیز را بزنیم. اینجاست که تئاتر برای من
مقدس میشود. تو بخاطر آن کنارم مینشینی و بعد از آن میروی بدون آنکه پشت سرت را
نگاه کنی. پس حق دارم به تئاتر بچسبم. به هر حال بهانه اول ما برای قرار و دیدار
همین تئاتر ننه مرده بود.
دلم تنگ شده برای آن روزی که سر حق و حقوق و
اختیارات کارگردانیِ مشترک یک کار قهر و دعوا میکردیم و بعد قول و قرار میگذاشتیم
و صلح میشد. تو فکر میکردی من نگاه از بالا به پائین دارم، و میترسیدی روزی منت
همه کارهایی که انجام دادهام را بزنم، اما نه، خیال من یکی چیز دیگری بود. آن
موقع که من حواسم جای دیگری بود، فقط میخواستم تو به زندگی برگردی. حالا با من یا
بی من. کرور کرور شکر و صدقه که برگشتهای. حالا بی من است، ایرادی ندارد.
جوش و خروش دریا خیلی زود قلعهی شنی که در ساحل صدف
ساخته بودیم را شست و برد. این خاطرات و دردهای ما کاش سنگ نشوند، دریا بیاید به سودای
آب تنی ما را یکجا بشورد و با دردهایمان ببرد...