از تقویم عقب ماندهام و ریز و درشتهای زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بشداش در نطفه سقط شد، قلوهها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز میبینیم تکههای جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکسها نگاه میکنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغلههای آن روزها، ساختنها، شکستنها، به ذهنی که دیگر پیچکهای رویایش از خشکی پودر و هوا شدهاند...، سایدهاید ما را سرورم، از بذل توجه بیتوجهتان مزید خشنودی است این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را میگویم و از تقویم غافل میشوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان ماه نمانده، غریبتر از هر روزی، هر سالی ...
- از من چی می خوای؟
صدایت آرام و آغشته به حزن بود. همه چیزهایی که از تو میخواستم پشت در جا مانده بود. کرختی تپش قلبم را کند و کندتر میکرد. یک مرد و یک زن در گوشهای از این شهر در سال هزار و سیصد و اندی، گویا عاشق هماند.
- راه دیگهای سراغ نداری؟
هیچ. حتی گربهروهای مغزم تعطیل بود. بدنم دوست داشت روی دیگر اعضای بدنم لم دهد. هیچ تمایلی نداشتم که با هر دو گوشم صدای سنگین اتاق را بشنوم. نگاه میکردم. به پردههایی که روز اول خودم برایت نصب کردم. خانهات بو میدهد. چرک از سر و روی همه چیز میبارد. همان پرده سفید، که دیگر زرد و پیس است.
-اگه میخوای حرف نزنی، بگو، من حوصله ندارم بشینم.
با اینکه چند بار همین جمله را گفتی. اما نرفته بودی. بلند نشدی. فقط کمی تکان خوردی، دوباره نشستی، دوباره کمرت را خم کردی. عین من.
- دیگه عادت کردم به اینطور خم شدن، تو نگران نباش.
نگران تقویمم. نگران تمام روزهایی که قرار است باهم قدم بزنیم. تمام روزهایی که اگر این سکوت بشکند عین بلبل برایت حرف خواهم زد. نگران بچهام. نگران خانوادهات. نگران خانه. نمیدانم از کدام شروع کنم. نمیدانم کدام برای تو مهمتر است.
بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنینام. چمباتمهزده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگهای مختلف زندگیام این چنین سنگر گرفتهام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت میکند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکافهای آبی رنگ خانه مادری پنهان میشدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدمها در امان میماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی میتوانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز میکشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز میشدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب میشد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم میرفتم روی زمین ولو میشدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بیخود شدنها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت میشد و قوت عضلههایم سرجایش برمیگشت، پا میشدم و دنبال زندگیام میرفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازهای دلهرهآور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیادهروهای دراز شهر جایی برای خلوتگزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوانهای تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن میچرخند، من را به اتهام خلوتگزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سهراهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقههایشان به آنجا میآمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده میشد. آنجا من گربههایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی میبردم. لابه لای معاشرت ما گربهها از لای پاهای من رد میشدند و التماس توجه و ترحم میکردند. لابد او فکر میکرد من مهربانیم را میان او و گربهها تقسیم میکنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار میکرد. حتی گربهها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع میشد، گربهها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند.
شُله. اساس این زندگی سست و شله. تیری نیست که بهش تکیه کنم. ارادهی خودم تعریفی نداره. آس و پاس باشم بهتره. این روال عاقبت نداره. دلم پیش هزار جا گیره. انگار دنیا خیلی بزرگ شده، خیلی بزرگتر از حیاط خونهمون، این موقع دیگه نمیشه با خاک و گل سرمو گرم کنم. این خطهایی که دنیارو بهم وصل میکنه از دیوار ما هم رد شده. هیچی تهش باقی بقای من نیست. نمیدونم بند دلمو کجا خاک کردن که اینطور بیقرارم. که اینطور هیچی بر وفق مرادم نشد، ول کرد رفت. میگن دود از کنده بلند میشه. من دیگه سوختم. خاکسترم پودر شده، شله، با هر بادی جابجا میشه، سر هر کوچهای نبش هر خیابونی، رو در و دیوار خونهها میشینه. اینطور بیذوق نبودم. فقط یک روز که خیلی هم دور نیست، پای حرفم وایسادم. فکر کردم چراغ خونه رو فقط اون میتونه روشن کنه. اما نه. عین چراغ رشتهای سر ساعت، سر تاریخ سوختم. راضی بودم به تقدیرم. عین همه چراغهایی که میدونن یه روزی تموم میشن، خیلی زود، خیلی زودتر از آدمها، آدمهایی که صاحب اختیارن. من دروغ گفتم. همونقدر شاخدار و وقیح. من دروغ گفتم، من از دریدن انسان برگشتم. چون میخواستم انسانتر دیده بشم. دیده نشدم. برگشتم و الان پشیمونم که چراغم را هر شب باید خودم روشن کنم. تا دل صبح روشن باشم. تنهایی نیاد سراغم. بترسم. من بعد این زیر آماج موجهای دریا تک و تنهام. من دیگه نمیتونم پا پیش بذارم، من عین یه درخت اینجا دورتر از ساحل کاشته شدم. من اینجا دلگرمی گمشدهها میشم، من اینجا چراغ یه شهر رو هر شب روشن میکنم.
آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرفهایی که میتوانم و نمیتوانم به زبان بیاورم، از بازیهای کودکیهایمان توی انباری، از دوچرخه بامزهات از گاوهای تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگمان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرقها، از نامههایی که برای هم مینوشتیم و تویباغچه خاک میکردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلقمان، از بلیتهای خط واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقالههایمان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکسدار کردن شناسنامهها، از عینکهای جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشهبرداری، از کلاس الناز احمدلی، از شبکاریهای دانشگاه، از بیحوصلگیها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه گرفتنات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گافگیریهای وقت و بیوقتت، از کوچههای علیچپت، از نصیحتهای گندهات، از قمپزهای باحالت، از فروش اولمان، از دستمزد اولمان، از شوخیات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنتهایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدنهایت، از شرکت نقلیمان، از تست چای، از نئور، از گمشدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیقات، از خواستنهایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیستهای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظهام.
شیوه خلوت من کمی فرق داشت. شرط اصلی خلوتم، گرما است. یک جایی یک نقطهای روی کره زمین که آدم لرز نگیرد. بدنش را شل کند و یک جایی لم بدهد. نوجوان که بودم کنار حوضچه حیاط، نیمکت چوبی بزرگی درست کرده بودم. سبز رنگش کرده بودم. دم دمای ظهر روی نیمکت طاق باز دراز میکشیدم، دستم را جلوی چشمانم میگرفتم. و به فکر فرو میغلتیدم. مغزم منگ میشد. دیگر چیزی یادم نمیآمد جز آن یک لحظه که به شدت مالکیت تام بدنم را حس میکردم. فرسایش و خالیشدن چنان بود که تا ساعتها قوه سرپا ایستادن نداشتم. حتی اگر با اعتراض این و آن بی خیال خلوت خودم میشدم، زود خودم را به اتاقم میرساندم. دوباره دراز میکشیدم. این حال شبیه همان حالی است که سر زمین زیر سایه بوته سیبزمینی دراز میکشیدم. حالی عمیق. حالی بیپایان. حالی که اراده را به کل از من میربود. انگیزههایم مقابل پرده تیر و تار چشمانم میسوخت و سیاه میشد. شبیه جنینی نیمهجان، در اتاق بیمارستان. از یک روزی به بعد، من دو نفر شدم. جای دو نفر زندگی کردم. یکی مأیوس و سرخورده و ناتوان و یکی دیگر صبور و گاهی دست به عمل. ولی در نهایت وقتی به اتاقم برمیگردم این دو کنار هم در سازشاند. نمیدانم معشوقه از آن کدامشان بود، هر چند هر دو به یک اندازه غمگین و غمباد گرفتهاند.
از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشمهای خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتادهها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمعهای دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس میگفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع میکند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمههای مادر آیتالکرسی بلد میشدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ میگفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین میکردیم، بلکه ما حالمان خوب میشد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز میشد، مرزها را به هم میدوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمیپرسیدی، من گریه نمیکردم، ولی نه؛ قرهباغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبهجر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...
تمام این حیوانکیها فتوژنیکاند، بجز تو مامان، بجز من، بد است آدم خودش مخترع دوربین باشد ولی صورت زیبا و جذاب و تو دل برو نداشته باشد، این حیوانکیها در رحم مادر هم خوش گلاند. نه مثل جنین آدمیزاد که شبیه هر چیزی است بجز آدم. حالا نمیدانم این چه ایدهای بود که تلویزیون عهد عتیقمان را اینجا کاشتهای که تصویر آدمیزاد را به خورد چشم و گوش این حیوانکیها بدهی. بجز چند تایی، بقیه فقط آمدهاند برای احوالپرسی. احوالپرسی با همه. با کل پنگوئنهای کشور. انگیزهشان نسبت به سرعت حرکتشان و آن تنبلی غریزی که در هیکلشان نمود دارد خیلی با هم جور در نمیآید، به نظرم باید برای اینها تصویری از حیوانی تنبلتر از خودشان پخش کنیم تا بلکه کمی از این حالت ماست بودن محض در بیایند. مامان میدانی من چقدر فلسفه بلدم اما وقتی میخواهم زندگی کنم به شکل احمقانهای همه چیز بدوی و یک شکل میشود. دیگر جایی برای پیدا کردن علت و معلول نیست. زندگی همین است چرا من گردنش آچار بندازم، کوکش کنم. راه خودش را میرود. فلسفه خودش را دارد. اصلن هم حرف من یا تو خریدار ندارد. حالا این وسط نمیدانم بازی با پنگوئنهای زبان بسته چه دردی از تو دوا میکند.
سه خط اول کتاب:
شروع کردن هر چیزی بیهودهترین کار دنیا برای من است، من قربانی شروع کردنهاییام که هیچ پایانی برایشان متصور نیستم، شما شروع نکنید، مگر زندگی خودتان چه چیزی کم دارد. بروید دنبال کار خودتان. قصه خودتان را ادامه دهید، اینجا چیز بدرد بخوری نیست اما اگر به شدت در مضیقه خواندن داستان زندگی من هستید باید بگویم دیر آمدهاید ...
صفحه سوم کتاب، سه خط اول:
همه آدمهای کره زمین همیشه چند قصه عاشقانه در جیبشان دارند. حتی آنهایی که عاشق شدن را انکار میکنند، ثروتمنداند. آنها مخزن عاشقانهترین لحظهها و داستانها هستند. هیچ داستان عاشقانهای بر عاشقانهای دیگر نمیچربد، همه عاشقانهها پر از حسرت و آهاند، همه عاشقانهها پر از کاش و ابهام و ندانستن و بیدلیل خواستن است.
تصویر صفحه بعد:
شاید چند روز دیگر، عزم سفر کنم. این بار برای دیدن تو نخواهم آمد، این بار مقابل این کشتی غول پیکر نخواهم ایستاد، میدانی چرا؟ چون تو نیستی که مقابل این کشتی غول پیکر از من عکس بگیری، چون تو نیستی که دیگر ایاصوفیه را برایم توصیف کنی، تو نیستی تا در شلوغی این شهر گم شویم و من خیالم تخت باشد که تو همه جا را میشناسی و زبان اینها را بهتر از من میدانی. این بار برای دیدن مارتیهای خلیج خواهم آمد. کلمات عاشقانهای که به خوردشان دادهام را از حلقومشان بیرون خواهم کشید.
صفحه آخر:
از این دنیا چیز بیشتری به من نخواهد رسید. کاش در این مغزم چند بیتی شعر داشتم، برای تمام کردن همه داستانهایی که قرار نیست تمام شوند،...
عنوان کتاب:
مینا
هشت ماه از تلاطم سخت، از تقدیر ناهمگون روزگارم میگذرد، باز من راهی تهرانم، در این برف و کولاک، و همگان در تعجب و سوال، و نپرسیدن. من این روزها نمیدانم چه میکنم، من تنها چیزهایی که به ذهنم میرسد را انجام میدهم. به جز چند بلیتی که برای تماشای تئاتر رزرو کردهام برنامه دیگری ندارم. اما انگار کسی درونم دوست داشت به هاستلی خلوت، و در واقع خانهای خلوت پناه ببرد. کاش آن خانه مال من بود.
نمیدانم از کجا شروع کنم، نمیدانم چند روزی طول خواهد کشید اما من فعلا در قلب تهرانم. بهارستان. هفده بهمن ماه هزار و چهارصد شمسی. شاید اینجا به من ناهار بدهند.