آخرین دیدار، نه حرفی برای گفتن و نه بهانه ای برای خندیدن
ما، کوچه ها را قدم میزنیم
و من قدم هایت را آهسته می شمارم
تو، بلاتکلیفی، ترس از آینده داری
تو، احساس را همین چند ثانیه می دانی
من؛ رنگ لباست چه زیباست، ذوق می خواهد این زیبایی تا مصرع و بیت شود
من؛ محو چشم های تو،
که هر پلکش، شات بسته ای از چشم های مبهوت من.
اما ما؛
رسیده ایم به آخرین قرار
این آخرین بار
ما؛ باورمان بود که دیگر کم آورده ایم
بی دردسر هر دو از ماجرای عشق کنار کشیدیم
و من، سیاه شدن خاطراتمان را نمی خواستم.
چند ماه گذشت؟
به سر برج نرسیده تمام ستون هایم شکست
هر دو چنگ انداختیم به خیال باطل من
و من تمام، خیال شدم.