۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گربه» ثبت شده است

شمایل تنهایی

بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنین‌ام. چمباتمه‌زده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگ‌های مختلف زندگی‌ام این چنین سنگر گرفته‌ام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت می‌کند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکاف‌های آبی رنگ خانه مادری پنهان می‌شدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدم‌ها در امان می‌ماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی می‌توانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز می‌کشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز می‌شدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب می‌شد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بی‌خود شدن‌ها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت می‌شد و قوت عضله‌هایم سرجایش برمی‌گشت، پا می‌شدم و دنبال زندگی‌ام می‌رفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازه‌ای دلهره‌آور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیاده‌روهای دراز شهر جایی برای خلوت‌گزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوان‌های تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن می‌چرخند، من را به اتهام خلوت‌گزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سه‌راهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقه‌هایشان به آنجا می‌آمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده می‌شد. آنجا من گربه‌هایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی می‌بردم. لابه لای معاشرت ما گربه‌ها از لای پاهای من رد می‌شدند و التماس توجه و ترحم می‌کردند. لابد او فکر می‌کرد من مهربانیم را میان او و گربه‌ها تقسیم می‌کنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار می‌کرد. حتی گربه‌ها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع می‌شد، گربه‌ها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

گره

گربه کله اش را به پاهای من می مالید

تو سرت را روی شانه ام گذاشته بودی

جای دست هایمان یادم نیست

دست راستم در دست چپت 

هر دو توی جیب کاپشنم

با دماغ هایی یخ زده 

نوک هایی سرخ رنگ 

شبیه دلقک های سیرک

ببین بیست تا انگشت با هم گره خورده اند

پا بجنبانیم و گره ها را یک به یک باز کنیم

روزی یک گره

بیست روز با منی 

بیست شب با منی،

اما زود تمام می شود

یکسال هم باشد باز زود است

انقدری بین انگشتانمان گره می زنم که تمامی نداشته باشد

هر هزار روز یک گره

باز هم کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

پِلیکا

چند روز پیش با صدای ناله بچه گربه ای از خواب بیدار شدم، هنوز لرزشی در صدایش موج می زد، پشت در اتاق روی کاشی های طرح شطرنج دراز به دراز تنش را روی زمین کش داده بود و با دمش حساب و کتاب روزگار را این ور و آنور می کرد، گهگاهی پنجه ای بر سر مفلوک خود می کشید و بی اختیار به زمین می خورد و ما از خنده روده بر می شدیم. این صدا هر روز خواب چند دقیقه ای بین بیدار شدن از خواب و لنگیدن رو رخت خواب و بلند نشدن را زهرمارمان می کرد.

در عجبم چه شده که برای صدا زدن بچه گربه، گفتم؛ پِلیکا، بعد از آن هر چه قدر از ذهنم مدد گرفتم به پاسخی نرسیدم، چرا پِلیکا، چرا اسم دیگری از ذهنم در نرفت،....

یک هفته ای می شود میهمان سفره ما شده است، دیگر مادر به جای چهار نفر ، برای چهار نفر و نیم غذا می کشد و من مامور آب و نان دادن پِلیکای بازی گوش هستم، فقط در این مدت چیزی که با عقل آدم جور در نمی اید این است که نیم وجب گربه هر چقدر خورد و خوراک بهش بدهی می لنباند و هیچ ترسی از عاقبت الامور ندارد.

حتی عجیب تر از همه چی رنگ چشم ها و پلک ها و موی های اوست، رنگی شبیه تاری از طلا،درخششی حتی قابل وصف تر از یک شمش طلا، و همه این زیبایی وصف ناپذیر در رخسار گربه ای یکه و تنها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴

گربه بدقلق

گفتم شهروزم، پسر زینب باجی

تا در حیاط رو باز کرد می خواستم با کله برم رو صورت طرف، نگو خود صاب منزل تشریف نداشتن آقای داماد قدم رنجه کردن، پسره زیر طاقی، یه نموره هم انگار اشکال عصبی داره، چون حرف حساب دیر حالیش میشه.

میگم این گربه دم پرِ پُر رو رو بیاید از خونه من ببرید بیرون و گر نه هر چی دیدین دیگه به من مربوط نمیشه، گفتم که عکس العمل نداره داشمون، باید هلش بدیم تا ملتفت جریان بشن، قرض از موزاحمت فقط خواستم اطلاع بدم تا یک ساعت آینده این گربه چموش و بدقلق رو از زیرزمین خونه من نیارید بیرون من خودم حساب خودش و اون بچه های توی شکمش رو می ذارم کف دستشون.

داماد انگار گوشه ای از این همه پر حرفی بنده رو روشن شدن و فرمودند: برووو بابا، حالت خوش است ها، مرا بگو که فکر می کردم قضیه خیلی جدیست،آخر عزیز من، گربه اگر شعور داشت که نمی رفت زیرزمین خانه ی شمای دزد یک لاقبا بزاید، میامد همین گوشه ی هشتی، جای گرم و نرم دست و پا می کرد.

گفتم چی شد زبون باز کردی... ها، دزد منم یا توی نمک به حروم... ها، ولی دیگه دیر شده بود، در رو همون طوری که باز کرده بود بست و رفت، حالا من موندم و یه گربه ماده و آه و ناله های شب و روزش..تا کی ؟ تا روزی که خبر مرگش نتیجه زایمانش هشت قلو باشد. هشت هیچ به نفع گربه ی همسایه با داماد بددهن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۳