بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنینام. چمباتمهزده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگهای مختلف زندگیام این چنین سنگر گرفتهام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت میکند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکافهای آبی رنگ خانه مادری پنهان میشدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدمها در امان میماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی میتوانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز میکشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز میشدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب میشد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم میرفتم روی زمین ولو میشدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بیخود شدنها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت میشد و قوت عضلههایم سرجایش برمیگشت، پا میشدم و دنبال زندگیام میرفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازهای دلهرهآور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیادهروهای دراز شهر جایی برای خلوتگزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوانهای تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن میچرخند، من را به اتهام خلوتگزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سهراهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقههایشان به آنجا میآمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده میشد. آنجا من گربههایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی میبردم. لابه لای معاشرت ما گربهها از لای پاهای من رد میشدند و التماس توجه و ترحم میکردند. لابد او فکر میکرد من مهربانیم را میان او و گربهها تقسیم میکنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار میکرد. حتی گربهها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع میشد، گربهها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند.