لازم بود هفته آخر تعطیلات تابستانی،کوین پسر 10 ساله دخترم ماریون را به قصد گردش و تفریح به مرکز شهر ببرم. پسر بچه ای لجوج و پر سر و صدا که در همین اقامت چند روزشان در خانه فسقلی من تمام همسایه های بغل به بغل ، روبرو، دوتا آن ورتر و یکی این ورتر را اعصابی کرده است، بیشتر با آن خانه هایی سرو کار دارد که حیوان خانگی، گربه ای، سگی، یا در حیاط پشتی جوجه نگهداری می کنند.

اکنون متوجه خواهید شد که استفاده بجا بنده از واژه لازم بود تا چه حد می تواند مثمر ثمر واقع شود. تمام راهها را برای سرگرم کردن کوین امتحان شده بود، از بازی های دخترانه به توصیه مادرش تا الاکلنگ با پیرمرد 60 ساله که من باشم، از کیک میوه ای درست کردن باتفاق تا صدای خروس و گرگ و قورباغه درآوردن زیر بالش، از بیس بال دونفره تا مسابقات دو استقامت خودمانی، از چیپس و ماست خوری ها تا دعوا سر زرده تخم مرغ.

این چند روزی که مهمان پدر بزرگ تنهایشان هستند 5 دقیقه حتی وقت ورق کردن کتاب مورد علاقه ام را نداشته ام، یا اصلاً یادم نیست کی با پیپ دوست داشتنیم تنها خلوت کرده بودم. 

ماریون و من خوب می دانیم دلیل این رژه های اعصابی او چیست؛ او با این کارهایش ما را مجبور می کند تا امسال زودتر از تاریخ فوت پدرش در جنگ او را برای دیدن مجسمه پدری که هرگز ندیده است، ببریم. و الان من در کنار ماریون در تائید این جمله علامتی از خود منتشر کردیم. و کوین جایی بین سقف و زمین به دنبال سعی در پرواز!


دوست و همکار عزیز، نویسنده وبلاگ نون دال الف داستان رو ویرایش کردن و به نظر خودم بهتر از داستانی شده که نویسندش من باشم.


هفته آخر تعطیلات تابستانی بود و دختر بی مسئولیتم ماریون، به هوای بیرون رفتن با نامزد تازه اش، پسر 10ساله اش، کوین را آوار کرده بود روی سرم. پسربچه ای لجوج و پر سر و صدا که در همان چند ساعت اقامتش در خانه فسقلی من، چنان بلوایی به پا کرد که تمام همسایه های تا چند خانه آن ورتر را هم، عصبی کرده بود. چشم که ازش برمی داشتم، جیم می شد و دور و بر خانه هایی می پلکید که حیوان خانگی داشتند. آخرین بار که توی حیاط پشتی خانه خانم رابینز پیدایش کردم، کلماتی نامفهوم از دهانش خارج می شد و گربه نژاد اصیل خانم رابینز را میچلاند! هزار و یک وعده عجیب و غریب بهش دادم اما از گربه دست برنمی داشت. از پختن کیک میوه ای گرفته تا الاکلنگ و مسابقه دو تا در خانه و هرچیز دیگری که نفس یک پیرمرد 60ساله را بگیرد. کوین همچنان گربه را میچلاند، گربه میو میو های ممتد مظلومانه می کرد، خانم رابینز جیغ و داد راه انداخته بود که "نوه دیوانه ات را بردار ببر کیوتی من زهره ترک شد" و من با آرامش به پسرک وعده می دادم...نمی دانم چرا اینقدر دیر به ذهنم رسید که کوین عاشق مجسمه یادبود پدرش است. پدری که پیش از به دنیا آمدن پسر در جنگ مرده بود.
-آو، کوین. میریم مرکز شهر. پیش پدرت! هوم؟
کوین بی هوا گربه را رها کرد و دوید سمت من. و من بی آنکه بد و بیراه های خانم رابینز را پاسخ بگویم، با خودم فکر کردم که پسرک اگر زبان حرف زدن داشت، اینهمه دردسر درست نمی شد! پسرک اگر زبان حرف زدن داشت...