۷ مطلب با موضوع «دفترچه یادداشت» ثبت شده است

اتوبیوگرافی

برای آدم‌هایی امثال من، اتوبیوگرافی نوشتن کار چندان جذابی نیست. برای حرفم دلیل دارم. من از این عمر سی ساله‌ام از همان وقت‌ها که در روستای نیار با بچه‌های قدونیم‌قد کوچه سر به سر دخترهای چرک و آفتاب‌سوخته می‌گذاشتیم و حرف می‌پراندیم یا نقش پسر و پدر خاله بازی‌هایشان می‌شدیم، ذهنم همواره در حال قصه شنیدن و گفتن و نوشتن بوده است. آن هم قصه‌های خودمان، هر چیزی که به سرم می‌آمد، شبیه یک قصه جایی میان نوشته‌های کنونی‌ام ساکن شده‌اند. البته که وقتی پیش استاد احمدی، کلاس قصه‌نویسی به زبان ترکی می‌رفتم، این قضیه کمی بیشتر جدی شد. من اسماعیل غنی‌زاده نیاری، به تصمیم پدر و مادرم در هیجدهمین روز مهر سال 1370 به دنیا آمدم. همان ماه مهری که متعدد در نوشته‌هایم می‌توانید سراغش را بگیرید

روستا زاده‌ها این قسمت از حرفم را بهتر می‌فهمند، دنیای کودکان روستا با خاک عجین است. حتی قبل از اینکه مدرسه برویم، همراه با بزرگ‌ترها گوشه‌ای از کار مزرعه را بعهده می‌گرفتیم، هیچ چیز حالی‌مان نبود، نه تابستان داشتیم نه بهار و نه پائیز، کودکی ما با کار و بار بود. نمی‌دانستم هم‌سن وسال‌های من در شهر می‌روند کلاس موسیقی و زبان انگلیسی و شنا و ... ما لای پلاستیک شکلات‌های عروسی فلان و بهمان کس، خاک و سنگ پر می‌کردیم و فکر می‌کردیم گوسفندند، بهانه‌ای برای بازی بود، ساعت‌ها غرق آنها بودیم. ما بچه‌های روستا، روستای دیگری در ذهن‌مان ساخته بودیم، روستایی که چوپانش خودمان بودیم، مردش خودمان بودیم. حالا بیاید و به ما از سختی زندگی بیهوده‌تان بگویید. تا وقتی که مدرسه‌ها شروع شوند، مقصد ما خاک و خاکبازی بود؛ فوتبال می‌کردیم. هر جایی که یک مستطیل درست و حسابی پیدا می‌کردیم، با گچ دزدی خط‌کشی می‌کردیم و بازی. اولین زمین فوتبالمان اسمش شاملی بود. مدرسه نوربخش اگر چه حیاط آسفالت شده‌ای نداشت اما باز برای یک روستایی جایی به نسبت سروسامان داده شده و تمیز بود. بعدها که برای دوره راهنمایی و دبیرستان به شهر رفت و آمد می‌کردم، این را فهمیدم که ساکنین شهر چقدر بی‌خاک‌اند. چقدر لاغر و مردنی‌اند. چقدر آفتاب ندیده و کره نخورده‌اند. البته برای دو طرف ماجرا شرایط یکسان بود، من هم آرام آرام جذب سبک و سیاق زندگی شهری‌ها شدم، هر روز بعد از مدرسه از بقالی نزدیک آن، کام و تخمه نمکی می‌خریدم. آن زمان‌ها هنوز بلیط‌های خط واحد کاغذی بود. اغلب اتوبوس‌ها هم بنز بودند. صندلی‌هاشان چرم و نرم بود

وقتی در هجده سالگی از شر کلاس کنکور و دبیرستان و امتحان نهایی خلاص شدم، و وقتی که دیگر امیدی به موفقیت در فوتبال نداشتم، رشته شهرسازی دانشگاه آزاد تبریز را انتخاب کردم. هر چند از رشته فیزیک دانشگاه سراسری قبول شده بودم. چون در خانواده ما حرص عجیبی به قبولی رشته شهرسازی بود، سرانجام من با صرف چهار سال از عمرم این دستاورد را تقدیم خانواده‌ام کردم. چهار سالی که نصف اتوبیوگرافی‌ام را می‌تواند با خاطراتش پر کند. اولین مواجه من با امر دلبستگی یک طرفه و سوتفاهم‌های بچگانه به یک شخص، در آن دوران بود. البته آن چهار سال نقطه عطف زندگی من به شمار می‌رود، داشتم بزرگ می‌شدم و آدم‌های بیشتری دور و اطرافم پیدا می‌شدند. دانشگاه جایی بود که من با کتاب‌ها رفاقت چندین ساله‌ام را آغاز کردم. آنجا با اینکه هیچ سراغی از زندگی الانم نداشتم بسیار درسخوان بودم. همیشه جزوه‌نویس خوب کلاس‌ها می‌شدم و یا بهترین نمره‌ها را می‌گرفتم. سرانجام همه آن بخوان و نخوان‌ها رتبه‌ی خوب آزمون ارشدم بود که پای من را به تهران باز کرد

سال 93 من بین سربازی و ادامه تحصیل، تهران را برای رشته طراحی شهری انتخاب کردم. دو سال عین برق و باد گذشت. تک تک روزهای این دو سال را به خاطر دارم. البته آن هم به خاطر تمام تئاترها و فیلم‌هایی که تماشا می‌کردم. در هر بار سفرم به تهران، حداقل یک تئاتر و یک فیلم سینمایی تماشا می‌کردم. آن موقع کسی نبود همه اینها را برایش تعریف کنم. اکنون هم نیست. بعد از فراغت پر ماجرا از تحصیل، در عجب‌شیر دوره آموزش سربازیم را گذراندم. البته قبل از سربازی عاشق شده بودم. دختر بینوا کچلم کرد، فرستادم سربازی، دو سال پای بود و نبود من صبر کرد، دو سال صبح خروس‌خوان می‌رفتم سراب، بله قربان و خیر قربان می‌گفتم و بعد از ظهر سگی برمی‌گشتم اردبیل. وقتی به کل از سربازی برگشتم باهم تئاتر کار می‌کردیم، جایزه و هزار چیز دیگر برنده شده بودیم، فکر می‌کردیم دنیا مال ماست، مخصوصاً من در آن روز بارانی، که فکر می‌کردم قرار است هزار سال همینطور شاد و خرم کنار هم باشیم

یک روز مانده بود به اجرای تئاترمان، کرونا آمد، زد زیر کاسه و کوزه‌مان، همه چیز در هاله‌ای از ابهام فرو رفت. من 29 ساله بودم که یک آن به خاطر چه چیز کژتابی، به حرف روانشناسم، در تاریخ 27 تیرماه  1399کنار دریاچه سوها مقابل دختر بینوا زانو زدم و جواب بله را ازش گرفتم. هر چند همه‌اش تقصیر تورم و اقتصاد مملکت بی‌در و پیکرمان بود که بعد از تلاش بسیار ما به هم نرسیدیم. انگار همان‌جا همه چیز تمام شد

اتوبیوگرافی من فصل جدیدی را شروع کرد. جدی‌تر از قبل به حرف پدر و پولش، شروع به ساختن خانه کردم. اولین کتاب ترجمه‌ام درآمد، صد دلار در ازای‌ش پول گرفتم و سومین تئاترم را به صحنه بردم. یکبار کرونا گرفتم و زنده ماندم. لابه‌لای همه این چیزهای خوشگل و عاشقانه، سیب‌زمینی و پیاز می‌فروختم تا درصدی از رویاهای دختر بینوا را سامان دهم، پیاز اشکم را درآورد. آخر ولش کردم، هم پیاز را، هم سیب‌زمینی را، هم دختر بینوا را. البته چند سال قبل‌تر از سربازی، چای می‌فروختم. یادم هست با اینکه شرکت‌اش را ثبت کرده بودیم و دفتر و دستک داشتیم، چطور بساط می‌کردم و معرکه می‌گرفتم، و ملت هاج و واج خیره به من، خشک و بی‌ثمر از مقابلم عبور می‌کردند. آخر ولش کردم، هم چای را هم بساط و معرکه را

دیگر به اکنون زندگی‌ام رسیده‌ایم. سفت و سخت به تئاتر چسبیده‌ام، به دوره‌ها و کلاس‌ها به ایده‌ها و اجراهایی که می‌توانم در جهان ممکن رقم زنم. تا بدین جای دستاورد مهمی نداشته‌ام جز اینکه فهمیده‌ام دغدغه من بودن در هیچ کجا و کنار هیچ کسی نیست، جز اینکه بتوانم به اندیشه‌هایم پر و بال بدهم...

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ تیر ۰۱

اسماعیل غنی‌زاده نیاری

- نام من اسماعیل غنی زاده نیاری است. متولد مهر 1370 یا 10 اکتبر 1991 و یا یکم ربیع الثانی 1412 هجری قمری برج میزان، سال کبیسه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱

دایی‌جان

آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرف‌هایی که می‌توانم و نمی‌توانم به زبان بیاورم، از بازی‌های کودکی‌هایمان توی انباری، از دوچرخه بامزه‌ات از گاوهای‌ تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگ‌مان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرق‌ها، از نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم و توی‌باغچه خاک می‌کردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلق‌مان، از بلیت‌های خط‌ واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقاله‌های‌مان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکس‌دار کردن شناسنامه‌ها، از عینک‌های جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشه‌برداری، از کلاس الناز احمدلی، از شب‌کاری‌های دانشگاه، از بی‌حوصلگی‌ها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه‌ گرفتن‌ات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گاف‌گیری‌های وقت و بی‌وقتت، از کوچه‌های علی‌چپت، از نصیحت‌های گنده‌ات، از قمپزهای باحالت، از فروش اول‌مان، از دستمزد اول‌مان، از شوخی‌ات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنت‌هایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدن‌‌هایت، از شرکت نقلی‌مان، از تست چای، از نئور، از گم‌شدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیق‌ات، از خواستن‌هایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیسته‌ای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظه‌‌ام.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

نیروانا

پیش از آن روز، قوس بدنم، حرکات دستانم و انحنای خط لبخندم تا این حد قواره خوش و منعطف نگرفته بود، چه چیز می‌توانست این کار را با من بکند. فکر می‌کردم طراوت دریاچه سوها سلول‌های مغزم را از خموشی و افسردگی زدوده است اما نه؛ نیروانا، تو بودی که یک آن من را به پادشاهی وسعت بی‌کران نگاهت برگزیدی، ملودی مارش پیروزی هنوز ازبر ذهنم است، خنده‌های تو که پر از امید بود برای من، دوست داشتم لباس از تن بکنم، تن به آب زنم. حجم سرخوشی یک آن غیرقابل مهار بود. آن روز همه چیز جور شد تا قاب بی‌بدیل زندگی ما میان مکث درختان و دره‌ها باشد. زلالی چشمان دریاچه، نگاه پرخمش راننده نیسان و حضور کم رمق آدم‌هایی که میان درختان اتراق کرده بودند، همه ما را می‌دیدند، همه شاهد ناخوانده روز پیروزی ما بودند. چقدر بگویم که قلبم سال‌ها برای آن لحظه، برای رخصت گرفتن از تو اندازه همین دریاچه لبریز بود، قند می‌شکستند، استخوانم خرد می‌شد تا قدم از قدم گمت نکنم.

 «بله.» چه کلمه قصار و بی‌حاشیه‌ای. تو با همان زنانگی‌ات همه ما را به چیزی موهوم می‌بندی، شبیه قلابی برای ماهی‌های سوها. تو می‌دانی دود و خاکستر شهرها برای آب شش ماهی‌های لیز و لذیذ سوها بد است، عناد میکنی، ماهی‌ها را دسته دسته در یخدان‌ها رها می‌کنی، تو می‌دانی ماهی‌ها طاقت دوری از دریاچه را ندارند، تو می‌دانی انگشتت در زهدان تاریخ ماهی فرو می‌رود، اما باز همان کار را می‌کنی که با من کردی. تو می‌روی و ماهی‌های زبان بسته را با خود به این سو و آن سو می‌کشانی. من شیرجه می‌زنم، رویا می‌بافم، انگشتری گم شده است، میان ماسه‌ها و سنگ‌های تیز در عمق تاریک دریاچه، چقدر همه چیز بی‌ارزش است، چرا چیزی سر جایش نیست. خون ماهی‌ها در یخدان سرد می‌شود و انگشترها زیر دریاچه زنگ می‌زنند. بیا به دریاچه برویم، جای ما اینجا نیست، برویم سراغ انگشترمان.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ اسفند ۰۰

روزمان مبارک

روزگار عجیبی ست، از سالگرد پارسال مان برای امروز برنامه و رویا چیده بودم، برای جشن گرفتن، برای پاس داشتن بهترین روز زندگی مان، مرا می پرسی؟! اصلا به چیزی که اکنون در سالگرد سه سالگی مان تجربه می کنم فکر نکرده بودم، همینقدر ناگهانی و غیر منتظره بود. همینقدر تنها ‌و بی کس. من هنوز هم به تصمیمی که مشاورها برایمان گرفته اند باور ندارم، برای من ناممکن است دیگر پیام هایت و جای خالی رفاقتت را با چیزی دیگر پر کنم... نمی شود... تنها چیزی که باقی ست و من امیدوار به گذر از آن، تسکین جنون خواستنت، در آغوش کشیدنت، بوسیدنت...من روزی با حال خوب دوباره باز خواهم گشت و پای صحبت های شیرین و فکرهای بکرت خواهم نشست، برای ساعتی و خواهم رفت دنبال هر آنچه برای حال خوبمان کافی ست. 

حالم خوب است، منهای دلتنگی انگشتانت. تجربه زیسته عشقی سالم سر حالم نگه می دارد. آخرین بار که تهران بودم، در شلوغی باغ کتاب برایت نامه نوشتم، خواستم توام برایم بنویسی، اما من چند قدمی عقب مانده بودم، ما حرف زدیم، و به پای قداست این عشق و ذات انسانی اش، دستان هم را گرفتیم و زمان آخرین نگاه عاشقانه یمان را بلعید، به انتخاب ما. دیگر چیزی از دنیا نمی خواهم، گمشدگانم را یافتم، آنچه که باید را دیدم و چشیدم. استعدادهایم را برانداز کردم و هر چه بود و نبود برای خودم فاش شد. 

مختاری هر طور که اراده کنی، برای این روز باشکوه کاری کنی. من مسیرهای پر عمق رابطه یمان را قدم خواهم زد، برای جاودانگی حس شیرین این عشق شمعی روشن خواهم کرد و شاید جشن کوچکی برای این تجربه عمیق تدارک ببینم. این را می نویسم تا خیالت از همه‌ چیز راحت باشد، تا اگر روزی همینطور که تماس گرفتم با همان لحن رفاقت مان از کار و بارت برایم بگویی. خدا می داند چقدر موفقیتت، رسیدن به اولویت هایت برایم شیرین است. میدانم تکرار آزرده ات می کند، اما بدان که اگر باز همانجا ببینمت، قلبم خواهد لرزید، عاشقت خواهم شد. باز اصرار خواهم کرد، دنبالت خواهم آمد، کم نخواهم آورد و نازت را خواهم کشید.

 دوست دارم هر چه زودتر این تمهیدات روانشناختی رابطه تمام شود تا بنشینیم و درباره کارها ی مشترکمان صحبت کنیم. انگار این تنها ما نیستیم که شرایط از ما پیشی گرفته است. من تلاش میکنم تا تصمیم مشترکمان با نگاهی دیگر ارزیابی شود، با نگاهی همه جانبه، نگاهی انسانی و متمدنانه. باز میگویم که شخصیت تو ستودنی ست، و من نادان نیستم که حضورت را حذف کنم. می دانم که بهتر از من می توانی با شرایط کنار بیایی و منطقی تر ارزیابی کنی. آن روز خواهد رسید تا در قواره یک رفیق، یک انسان سالم هم صحبت شویم. بدون نیاز به اتفاقی پیش و اتفاقی پس.

القصه دوست دارم از حالت خبر دار شوم، سعی میکنم حرف هایی که در استوری منتشر می‌کنی را به خودم نگیرم، بیاموزم و حس های منفی را از خودم دور سازم. می دانم همانطور که در غیابت هنوز ذکر خیرت را می گویم تو نیز این چنین می‌کنی و چه چیزی بهتر از این. روزمان مبارک 🌹

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ تیر ۰۰

آن‌که انتظار دارد هر چهارفصل سال بهار باشد، نه خود را می‌شناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را

چیز زیادی توی ذهنم جا نمی گرفت، تنها ذره ای انگیزه و انرژی برای رسیدن به لحظه بعد این لحظه، به یک آن در آینده. تو هیچ زمینه ای موفق نمی شدم، بیشتر بخاری نیککالای خانه را دوست داشتم، کنارش دراز بکشم و از گرما و ذره ای از نشتی مونواکسیدکربن بیهوش و خسته و کوفته بیافتم و برای ساعاتی دیگر نیاز به جور کردن انرژی و انگیزه نباشد. دراز می کشیدم و در دنیای خواب و بی خوابی فرار می کردم. از شکست هایی که یک به یک ول کنم نبودند. انگار کسی یا چیزی شاید حتی یک نیروی ماورایی با مشت به دماغم ثابت می کرد آدم بی مصرفیم. یا حداقل کم مصرف. اینا همه بهانه بود. می دانستم که چاره تسکین من جز این چیزها نیست. تصوری از آینده بهتر یا پایان بندی منطقی برایم مسخره ترین حال ممکن بود. وقتی می نویسم، وقتی نمایشنامه می نویسم پایان بندی نمایش برایم سخت و دردآور است، شاید هم هیچ وقت آن چیزی نیست که دلم می خواهد چون همیشه گزینه های بهتر و آسان تر، بدتر و خیلی بد و ... وجود دارند. خواستم باز تصویرهای خاکستری روزهای نچندان روز و نچندان شب را بگویم اما چه سود، خاکستری آدم را دل زده می کند حتی بدتر از مشکی. 

برای کسی که رنگ مورد علاقه اش سیاه و سفید است، برف زمستان بهشت اوست. بهشتی که در آن جز خودش و دختری با پوتین ها بلند و موهای فرفری هیچ کسی نیست. او را که می بینم هستی دور سرم می چرخد، انگیزه، انرژی و هر چه برای یک روز تمام لازم دارم را از او می گیرم، از همان روز اول، در آن چاردیواری تنگ، من عاشقش شدم. او دختری است که مدام توی گوشم عشق می خواند، او با چشمانش سحر می کند، او باشد دیگر نگاهم جایی نمی رود، به دریاها پشت می کنم، به جنگل های سرسبز یا چند رنگ نارنجی، پائیزی، به هوای مه آلود به باران. دنبال چیزی نمی گردم برای یک آن بیشتر، او همه چیز را یکجا دارد، او نماینده دختران دنیا در فستیوال دختران مستقل و موفق است. او او او او او او او او که نمی دانید چطور خوب، که نمی دانید... من تازه با آنیمای خودم آشنا شده ام، او آنیمای من است. دخترک وروجک درونم. 

من با او چهار فصل زندگی را زیسته ام. 

من با او در دل پائیز شکوفه های بهاری را به شاخه های نحیف امید و آرزویمان دوخته ام

من با او در بوران زمستان چای دکه ای نوشیده ام. 

من با او در دل طبیعت ...

دختری که من می شناسم، برای من یگانه است.

پ ن: عنوان از  فرانسوا ولتر

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹

10 دی

تو همیشه براى من در زمینه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین سکونت در بهشت است.


بانوی شعله های ابد
چنگت را بردار و
ترانه های شگفتت را ساز کن،
بگذار، نت های جهان
گرداگردت
دو زانو بنشینند
بگذار سنبله ها در بارانت خم شوند

 

شعر از شمس لنگرودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸