۴۲۴ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

اسم خانه‌ام را نیافته‌ام

در سعی‌ام. و برای سامانِ خانه‌ای که هیچ خیالی برای زیستن درش ندارم، زور می‌زنم. رنگ در و دیوار را جابجا می‌کنم، همه چیز کند پیش می‌رود، من از پس همه‌ی این ساختن‌های تدریجی صیقل می‌خورم. هنوز آن خانه دلخواهم نشده است. شاید هیچ‌وقت نشود، این کارها ذوق و دل‌خوش می‌خواهد. ورق‌زدن کاغذ‌دیوار‌ی‌ها و رنگ پارکت آدم را ذله می‌کند، آنقدر که از خودم سوال پرسیده‌ام، آنقدر که به خودم نظرم را گفته‌ام...

پله‌ها را یکی یکی می‌سابم، پایین می‌روم و بالا می‌خزم، جارو می‌زنم. لایه لایه از گچ کم می‌شود. ایده‌های پوسیده را کنار می‌زنم. همان بلایی که سر لباس‌هایم درآوردم، از شر طرح‌های خیالی خلاص می‌شوم. گویی یک عمر گوشه‌ی ذهنم دست مستأجری افتاده باشد، به هر حال حکم تخلیه‌اش را گرفته‌ام. 

هر چند خسته و بلاتکلیفم، وسعت سفید ذهنم را یکبار دیگر پاک می‌کنم. نشده‌ها را فراموش می‌کنم و اکنونم در سکوتی بی‌حد ادامه می‌یابد، شاید زندگی همین است. زندگی آدم‌هایی که دوست داشتند تکراری نباشند...

 

اگه فردا بی من شروع شد (گوش کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

سِزن آکسو نمی‌خواند

باید خودم را دور بریزم، مثل هر چیز کهنه‌ای که دیگر تازه نیست و گوشه‌گیر شده است. 

سِزن آکسو نمی‌خواند، روح آدم را می‌درد.

معلقم، باطلم و منتظر صبح، که کسی صدایم کند و کاری به من بسپارد، بدانم زنده‌ام، بدانم چیزهایی برای زندگی وجود دارد.


ساند کلود: SEZEN AKSU

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۰۲

کفش‌های قهوه‌ای پدر

بعضی چیزها هیچ وقت دست از سر آدم بر نمی‌دارند. از پدر به پسر از پسر به پدر، چیزهایی موروثی‌اند؛ مثل دوست داشتن کفش‌هایی که هنوز زوارشان درنرفته است.

از وقتی که دیگر پا برهنه نبوده‌ام، همیشه حسرت داشتن کفش‌های نو با من بوده است. کفشی نبوده که چند بار تعمیرش نکرده باشم، چند بار با چسب و نخ و سوزن و چند بار هم با دست کفاش. این آخری هم برای خود شاهکاری شد ماندگار. حالا همه فکر می‌کنند کفش نو خریده‌ام. من هم به روی خودم نمی‌آورم. حالا پدر که از بوی رنگ ته و توی ماجرا را فهمیده، کفش‌هایش را برای رنگ‌آمیزی به من سپرده است. همین یک ساعت پیش رفتم زیرزمین خانه، کار رنگ‌آمیزی کفش پدر را هم تمام کردم. این یکی سریع‌تر و بهتر از قبلی شد، به هرحال بسوزد پدر تجربه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

کفش‌های قهوه‌ای پسر

بی‌خبر از پیش و پس، یک آن مکث می‌کنم، عین مجسمه‌‌ها نفسم را حبس می‌کنم. همه‌ی جای بدنم گزگز می‌کند. دست‌هایم هنوز بوی رنگ می‌دهند. نمی‌توانم بخوابم، بوی رنگ و بنزین و روغن جامد عجیب شده است. می‌ترسم کفشم را خوب رنگ نکرده باشم. خواسته بودم کمی رنگ و روی پریده‌اش را احیا کنم. امیدوارم فردا صبح که بندهایش را می‌بندم از نتیجه کارم راضی باشم و الا حیف از آن کفش... 

این کار را خیلی قبل‌ها هم تجربه کرده‌ام. اما هیچ وقت از نتیجه راضی نبوده‌ام. یکبار با وایتکس روی یکی از تی‌شرت‌هایم لوگوی اسم خودم را حک کردم، اما آن هم خیلی خوب از آب در نیامد. یا یکبار شلوار جینم را خودم انداختم داخل یک قابلمه بزرگ و آن را با رنگ قرمز جوشاندم. ترکیب عجیبی شده بود. البته دوره راهنمایی و دبیرستان به قدر کافی مزه این کارها را برای خودم نگه داشته‌ام. نمی‌دانم گفته‌ام یا نه اما دوره دبیرستان، من برای کیف مدرسه‌ام، جعبه مداد و خودکار دوخته بودم. اما همیشه سر کلاس سر آن را می‌پوشاندم تا دیده نشود، الان هم همان است، سعی می‌کنم طوری راه بروم و بایستم که کهنگی کفش‌هایم توی ذوق نزند.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ دی ۰۲

گام آزاد

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند. 

من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم. 

من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند. 

من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

دویدم و دویدم

من هم نمی‌دانم مسئله چیست! می‌دوم، مدام می‌دوم. دیگران اسم این را می‌گذارند زندگی. سرم گیج می‌رود، پاهایم خالی می‌کند، نه خالی خالی، شبیه ستون سنگین و شبیه طبل توخالی. من از ایستادن فرار می‌کنم. می‌دوم. مدام می‌دوم. خسته‌ام، ولی می‌دوم. آنهایی که وسط راه دست تکان داده‌اند را یادم مانده است. اما از همان موقع تا لحظه‌ای که یک آن به خودم آمده‌ام، دویده‌ام. و هنوز هم می‌دوم. من از خودم عقب مانده‌ام. از داشتن خودم از زندگی با خودم، می‌دوم که به خودم برسم. من دلی آیمان‌م. من همه‌ی قصه‌های خیالی نویسندگان را زندگی می‌کنم، شور همه‌شان را درآورده‌ام، سراغ هر کدام که رفته‌ام، یک روزی سر و کله‌شان در زندگی‌ام پیدا شده است. گاهی وقت‌ها از همه‌ی این چیزها که دیگر دست خودم نیست، می‌ترسم از رازآلود بودن آن‌ها، از اینکه عین بیماری بی‌خبر کل زندگی‌ام را می‌بلعند. کاش عباس معروفی نمی‌خواندم، کاش نمی‌خواستم کافکا را بیشتر بدانم. تصویرها وقتی در ذهنم جاگیر می‌‌شوند، یکجایی دمل‌وار ظاهر می‌شوند. آن وقت است که غربت غم‌باری وجودم را می‌گیرد. لابد این هم یکی از همان داستان‌هاییست که قبلاً خوانده‌ام، ناتوردشت یا عشق سال‌های وبا.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

چیز بودن

حتما شما هم به این فکر کرده‌اید که کاش بجای انسان بودن، درختی چیزی بودید. البته غالب آدم‌ها وقتی صبح‌ها به سختی از خواب بلند می‌شوند، فکرهای احمقانه‌تری به سرشان می‌زند. من خودم شاید سال‌ها در فکر این بودم که اسب باشم. یا حتی یک خرگوش خانگی. همه این چیزها برای من خنده‌دار است. چون هر بار از چیزی به چیزی دیگر تغییر می‌کنند. شاید در دهه چهارم زندگی‌ام بیشتر به این فکر می‌کنم که یک درخت باشم. من حتی به این فکر می‌کنم کاش حداقل بعضی از آدم‌ها هم یک چیزی بودند که می‌شد آنها را کنار خودمان نگه داریم. امروز که تصمیم گرفتم بعضی از عروسک‌ها و خنزر پنزرهای ده سال گذشته را دور بیندازم، کمی تردید داشتم. در اصل نیتم این بود که اتاقم را کمی سبک کنم. این چیزهای ریز در گوشه و کنار اتاق انقدری انرژی و تاثیر تولید می‌کنند که هر کدام‌شان به اندازه‌ی یک عمر آدم را هپروتی می‌کند. به هر حال نتوانستم همه‌شان را دور بیندازم، البته نه خیلی دور، هنوز فرصت پشیمانی دارم. چون هنوز می‌توانم بروم و دوباره از داخل کیسه زباله درشان بیاورم. پیش خودم فکر کردم آن یکی که خیلی رنگ و رویش رفته و دیگر بدرد هیچ چیزی نمی‌خورد را ردش کنم برود، با همان شروع کردم و آخر سر یک کیسه بزرگ از چیزهایی که می‌توانستم نگه‌شان دارم را انداختم رفت. یا بهتر است بگویم پای‌شان را از داخل زندگی‌ام کندم، سروو اووی. دورِ دور.

حتما شما هم به این فکر می‌کنید که با این کارهای سانتیمانتالی فیلم‌طور که نمی‌شود خاطره‌ها را از ریشه کند. بله شما درست فهمیده‌اید، ما حتی وقتی آدم‌های واقعی را کنار می‌گذاریم باز اما به نظر من به تلاشش می‌ارزد. البته تجربه به من ثابت کرده است چیزها و یا حتی آدم‌ها هر چقدر از هم دور باشند، وقتی که کمی بزرگ می‌شوند و مشغول زندگی، خیلی چیزها در ذهن شان محو می‌شود، انقدری محو که دیگر خیلی قابل تشخیص نباشد. حالا من هم برای چندمین بار قسمتی از زندگی‌ام را ول کردم به امان خدا. بله همان سروو اووی. دورِ دور.

حالا بهتر است به این فکر کنیم که اگر ما خودمان را بگذاریم جای این چیزها، یعنی اینکه آدمی ما را بردارد و برای ریشه کن کردن خاطراتش، ما را داخل زباله‌دان بگذارد، چه حالی بهمان دست می‌دهد. من فکر می‌کنم این اتفاق به شکلی دیگر بین ما آدم‌ها اتفاق می‌افتد و البته که نیازی نیست خودمان را جای چیزها بگذاریم. البته که چیزها هر چقدر از نوکری آدم‌ها خلاص شوند خوشحال‌ترند، فرض کنید یک صندلی پلاستیکی از بدو خلقتش تا آخر عمرش باید تن لش یک آدم را تحمل کند، خیلی وقت‌ها دیده‌اید، چطورلای پای‌شان جر خورده که حتی نمی‌توانند سرپا بایستند و خودشان را صاف نگه دارند. پس مطمئنن دوست دارند یا به دنیا نیایند، یا اگر می‌آیند، همانجا در فروشگاه یا انبار در سکون بمانند. حالا ماجرای ما آدم‌ها با این چیزها کمی فرق دارد، ما برعکس آنها خیلی وقت‌ها نه به کسی سواری می‌دهیم و نه وقتی کسی دورمان بیندازد خوشحال می‌شویم. البته که این چیزها و همه چیزهای دنیا نسبی‌اند و مطلق نیستند. بر فرض حتما شنیده‌اید؛ یکی سواریش خیلی خوب است، یکی خیلی زود خر می‌شود، یکی فتیش طرد شدگی دارد و یکی هر یک ربع ساعت از همه جا رانده می‌شود.

در نهایت بخت و اقبال هر چیزی که هست برای همه‌ی چیزها و آدم‌ها به یک جور اعمال می‌شود. تنها کمی در کیفیت و کمیت و یا فشار این اعمال‌ها باهم فرق دارند. حالا بهتر است باز به فکر بروید و فکر کنید دلتان می‌خواست، صندلی یا درخت و یا چه چیز دیگری می‌شدید؟ بگویید؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

برای خودم

همین امروز می‌خوام از خودم یه تصویر ضبط کنم. حالا اینکه کجا باشم در حال انجام چه کاری بماند. شاید موقع قدم زدنم باشه یا آخر شب وقتی پای تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. می‌خوام در مورد خودم حرف بزنم، یجوری انگار می‌خوام یه خط بکشم برای تا اینجای زندگیم، جلوش بنویسم سرجمع. سرجمع لذت‌ها و خوشی‌های این سی و دو سال زندگی چی بوده برام. البته باید سرجمع تلخیا رو هم دربیارم، سرجمع شکست‌ها و ناامیدی‌ها هم. به نظرم آخر سر میشه فهمید با خودم و این زندگی چند چندم، دروغ چرا دوست دارم حتی وقتی که دیگه نیستم، یه آدم‌هایی وقتی یادم می‌افتن بگن آدم سرجمع‌داری بود، میفهمید کجای کاره، کجا میخواد بره.
حالا به اینش هنوز فکر نکردم که این تصویر رو کجا منتشر کنم که بعدن که دست من از این دنیا کوتاه شد، بقیه بتونن اون تصویر رو ببینن. یه چند لحظه به فکر برن، ببینن چه قدر خواستم و نتونستم، یا اندازه‌ای که دویدم نرسیدم. نمی‌خوام تو اینستا بزارم که هر عابری بی‌اعتنا بیاد و لایک کنه و بیشتر حرصم بده حس می‌کنم نباید به این راحتی از کنارش بگذرن، حداقل باید زیرش بنویسن تو لایق بهترینایی، تو خواستی و تا جایی که تونستی به دست آوردی. شاید این تصویر بتونه واسطه خوبی برای من و عزیزانم باشه، وقتایی که دلشون برام تنگ میشه بشینن و این فیلم رو ببینن. سعی می‌کنم نزدیک به دوربین بشینم که اجزای صورتم کامل مشخص باشه طوری که اگه کسی خواست بتونه عوض سنگ قبر به گونه‌هام دست بکشه. فکر کنم اینطوری خدا رو هم خوش میاد.
همین که دارم در موردش حرف میزنم دارم فرصت رو از دست میدم، البته نه اینکه دفعه‌ی اولم باشه من بارها از خودم فیلم ضبط کردم با خودم حرف زدم ولی خب نتونستم جایی منتشرش کنم. فکر میکنم اگر اطرافیانم یه همچین فیلمی از من ببینن دیگه نمی‌تونیم توی چشمای هم نگاه کنیم و این می‌تونه همه‌ی روابط منو به گند بکشه.
حتی شاید خیلی از شمایی که اینو متن رو می‌خونین تا حالا صریح در مورد خودتون جایی چیزی ننوشتین، شاید اگه بدونین با ننوشتن و نخوندن با خودتون چیکار می‌کنین، همین الان شروع به نوشتن کنین یا دنبال جایی بگردین که بتونین پنج دقیقه تصویر از خلوت شخصی خودتون بگیرین و خودتون رو سبک کنین. فکر کنین همه‌ی این آدم‌هایی که گاهی عین یه سنگ مقابلمون می‌ایستن عین ژله نرم بشن و بشه راحت بدون اینکه آسیبی ببینن و یا آسیبی بزنن رد بشیم. فکر کنین انقدر سبک‌ین تو زندگی که خیلی راحت می‌تونین برای همه‌ی عمرتون خوشحال باشین، قرار نیست کار بزرگی انجام بدین تا خوشحال بشین، سر چیزای کوچیک و جزیی که این روزها دیگه طعمی ندارن برامون.
این تصویر بی‌شباهت به نوشته‌هایی نیست که تو وبلاگم میزارم. من عادت دارم برای نسخه چند سال آینده‌ی خودم نامه بنویسم. از چیزایی که می‌خوام تا اون موقع داشته باشم می‌نویسم. البته این یه قانون طبیعیه که آدم اصلا نمی‌دونه سال بعد چی قراره سرش بیاد. آدم فقط می‌تونه مسیر کلی رو مشخص کنه، می‌تونه بگه من می‌خوام هنر کار کنم، و براش تلاش کنه. مطمئنن همین آدم نمی‌دونه سال دیگه کجای کاره، یه سری اتفاقات میان و جلوی چشمات عین فیلم پلی می‌شن و تو هاج و واج می‌مونی و نگاهش می‌کنی. من این حالت رو دوست دارم. به جرات می‌تونم بگم از پیش اومدن اتفاقاتی که هیچ برنامه‌ای براشون نداشتم منو خوشحال میکنن، انگار اینطوری خستگی صحنه‌های قبل شسته میشه، یه روحیه نو به آدم تزریق میشه. شاید یه سری از آدم‌ها خیلی با این روند حال نکنن و دوست داشته باشن فریم به فریم اتفاقات قابل پیش‌بینی و از پیش تعیین شده باشه، ولی حتی فکر کردن به یک روز از چنین تصوری منو افسرده می‌کنه.
خلاصه که باید تند تند با خودمون حرف بزنیم و حرفامون رو جایی نگه‌داری کنیم تا وقتی حرفامون یادمون رفت، برگردیم و خودمون رو مرور کنیم. این طوری می‌تونیم یه من نو و سرحال داشته باشیم که به این زودیا از این مسیر خسته نشه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ آبان ۰۲

مراسم اشتلم‌خوانی برای تولد سی و سه سالگی

چند ساعتی خوابیده‌ام و تازه بیدار شده‌ام، سرخوشم. عنوان یادداشت را نگاه میکنم و فکر میکنم چه چیزی باید بنویسم که حق مطلب ادا شود. عصر، یکی از دوستان قدیمی‌ام را دیدم. نزدیک ۴ ساعت تک برداشت در مورد زبان و تاثیر آن بر روی کاراکتر آدم‌ها و شخم نزدن گذشته فرد حرف زدیم. او تازه از خارج برگشته است. البته که آمده به خانواده‌اش سر بزند و برگردد. اینجا که جای ماندن نیست. حالا که می‌نویسم، اتوبوس تازه راه افتاده است، در صندلی شماره بیست نشسته‌ام، به طرف مقصد دوم. به قول همین دوستم دفتر جدیدی برای زندگی‌ام باز کرده‌ام. اما هنوز به اردبیل فکر می‌کنم. البته به محض اینکه به تهران برسم، صبح باید بروم دنبال خوابگاه بگردم. هیچ برنامه‌ای جز این در سرم ندارم. حتی نمی‌دانم برای ساکن شدن در تهران چه چیزهایی لازم دارم. فردا تولدم است، این اولین تولدی‌ است که در جاده‌ام. حال عجیبی دارد، یک جور خلأ و خلوت شخصی می‌تواند باشد، خوراک آنهایی‌ است که دوست دارند روز تولدشان کسی کاری به کارشان نداشه باشند. به دلیل خلقت‌شان فکر کنند و برای اندکی زل بزنند به چشمان خالق‌شان، یک جورهایی او را گوشه رینگ خفت کنند، هوک چپ را بخوابانند روی فک راست. تا از این راند عبور کنند.

از همین ساعت تا خود مقصدم، هشت ساعت و یا بیشتر  فرصت دارم به کارهای درست و غلط زندگی‌ام فکر کنم، خوبی‌اش این است که کسی حواست را پرت نمی‌کند. اتوبوس هم به نسبت اتوبوس‌های قبلی راحت‌تر است، شاگرد راننده همان اول کفش‌ها را بازرسی کرد، و زیر پای همه اسپری خوشبوکننده زد. حالا یعنی بهتر می‌توانم در حال خودم غرق شوم. و آنچه عین رخت کهنه دیگر به کارم نمی‌آید را کنار بگذارم و از آلوده شدن به چیزهای دم دستی خودم را نجات دهم. شاید بعد از نوشتن این یادداشت برای سال‌ آینده خودم نامه بنویسم، یا برای سی و پنج سالگی‌ام، برای چهل سالگی‌ام. دوست دارم این لحظه که با تکان‌های اتوبوس آستیگمات گرفته‌ام، لحظه‌ها را کش بدهم و به معنی درستی از زیست جدیدم برسم.

به هر حال از الان باید چیزهایی را گوشزد کنم چون می‌دانم که بعدها حال و حوصله‌ی خیلی چیزها را نخواهم داشت. همانطور که این روزها به اندازه‌ی سال قبل در مقابل اتفاق‌های ریز و درشت اطرافم عکس‌العمل فعالی ندارم. چه جنگ باشد چه بالا رفتن دلار و ...، در واقع دل و دماغ امیدوار بودن به وضع مملکت و آدم‌هایش را ندارم. دوست دارم همینطور یکسره در تمرین‌ نمایشنامه‌های مورد علاقه‌ام پوست بیندازم و پیر شوم. گویی ادراکم لمس شده است و عملکرد طبیعی‌اش از کار افتاده. امیدوارم همه‌ی اینها سرکلاس‌های دانشگاه به ضررم تمام نشود، سعی می‌کنم با تمام این چیزهایی که با خودم اینجا و آنجا حمل می‌کنم، هنرجوی خوبی باشم. تمام کاینات را برای شروع خوب این دفتر جدید به قرار می‌طلبم. به هر حال روز تولد باید خوشحال باشم. قول می‌دهم صبحانه املت بخورم. صبر کنید! اگر یادم بماند که امروز تولدم هست، پای برج آزادی کیکم را فوت می‌کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲