روزهای غریبی بود.

هر چه داشتم و نداشتم وقف عشق بود.

حال و هوای تمام لحظاتم سرنخی از تو داشت.

 تمام گریزگاه های ذهنم مسیری به سوی تو داشت

 و انتهایی به سوی بودن با تو.

 نیمکتی فلزی

 و سردی هوای زمستان

منور های سنجاق شده بر بالای برج مخابرات 

و گربه ای که بین پاهای ما می لولد. 

و به وقت جدایی، حزن و اندوه دو چندان

که دیگر نخواهمت دید

که شاید مادر نگران دیر آمدن های تو باشد

تا بال های پرواز ما بشکند

شاید مادر بهانه باشد

برای گفتن آخرین حرف

"نمی شود"

من، حریف رویاهای حال خوشت نیستم

زمانی سوی من باز می آیی که چوبِ شکست دست هایت را خونی کرده است.

دیوانه ام ، جنون دارم 

به خیال دوباره تو

که از سر بگیرم آرزو های دو تفنگدار را

و به ارتشی از کلمات ناموزون پیوند دهم

دیوانه ام، جنون دارم 

پیاده رو های شادی را

با حرف هایی مضحک 

شبیه قرص مسکن 

قورت میدهم 

و اینگونه رویای با تو بودن را برای هزار سال به دوش می کشم 

کوتاه بود 

اما 

اولین بار، قطراتی به نام باران

بر سر ما دو نفرِ ناآشنا 

بارید

قطره های آبی که لطافت حضور تو را دو چندان می کرد

اما همین باران

الان

قطره هایی بمانند گلوله ای سربی دارد

کوتاه است اما زخم دارد و جای زخم

که سال ها روی گونه های من لمس خواهند شد

دیوانه ام ، جنون دارم

که سال ها از برای تو بنویسم...


پ.ن : عنوان از شاملو