۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

شیرجه‌ی شکمی

در واقع دیگر نمی‌توانم از بوی خوش زن بنویسم. این تصویرها آنقدر برایم دور و قدیم شده‌اند، انگار که نبوده‌اند. درست شبیه تصویرهای گنگ و ساختگی ذهنم شده‌اند، آن وقت‌ها که مادر از کودکیم می‌گفت. خاطرات غریب که با زور خودم را داخلش جا می‌دادم، همه این کارها را می‌کنند، وقتی خیلی زوار کارشان در رفته باشد، آخر شب یک گوشه از پتو را توی دستشان مچاله می‌کنند و به سمت سینه‌شان می‌کشند و با چشم سر، به لحظه‌ای که فریم به فریم تصویر دنیا برای‌شان تاریک می‌شود خیره می‌مانند، آن لحظه... آن لحظه اوج همه‌ی این خواب و بیداری‌ها خواهد بود، عجیب است. که یکبار به خواب ابدی خواهیم رفت. آن وقت دیگر حتی فرصت این را نخواهیم داشت که مثل هر شب به بدبختی‌هایمان فکر کنیم. آخرین تصویر قبل از خواب، می‌تواند سوژه‌ی خوبی برای نوشتن باشد. و این تصویر شاید نزدیک‌ترین چیزی است که من قبل از خواب آن را زندگی می‌کنم. گاهی از سر کنجکاوی از خودم می‌پرسم، همه این شکلی می‌خوابند؟ همه وقتی چشمانشان را می‌بندند، ول می‌شوند در دل تاریکی؟ و باز نمی‌توانم از تو بنویسم. انگار که تو هم شبیه آدم خیالی‌های دنیای کودکیم، شبیه هنرپیشه‌های فیلم‌های آن زمان، هیچ وجهی از واقعیت زندگی‌ام را گردن نگرفته‌ای. حال شاید بهتر بتوانم از جدایی بنویسم، از وقت‌هایی که خودم را در گستره تاریک انتخاب‌های سخت می‌یابم. بعضی وقت‌ها با یادآوری تلخی‌ها، کهیر می‌زنم، دنبال چیزی می گردم که سرم را به آن بکوبم، درد را با درد جابجا کنم. گاهی که خیلی وسواسم عود می‌کند، برای جوریدن حافظه عاطفی‌ام، تصویرهای زنده را کنار هم می‌چینم. گفتم که از عشق نمی‌توانم بنویسم اما از تلخی، تا دلت بخواهد می‌توانم ناله کنم. بعضی وقت‌ها آدم چقدر عجیب می‌شود. می‌تواند برای چند سال گریه نکند. می‌تواند برای چند سال به همه‌ی دنیا پشت کند. لجش می‌گیرد. منم از سر لج، برایت نمی‌نویسم. راستش دست خودم نیست. نمی‌توانم. نمی‌توانم تصویرهای بکر و بهشتی را انقدر توصیف کنم تا کهنه شوند. اصلاً این تصویر چیست که باید یادمان بماند. آن هم تصویرهای دانه درشت و داستان‌دار. حتی همان تصویر آخرمان، دم در کافه پینک، جلوی پنکه‌ای که مه هم داشت. من تعادلم را از دست می‌دادم، در حال افتادن بودم، وزش باد پنکه به دادم می‌رسید، سرپا نگه‌م می‌داشت. من چند بار سرم را روی میز گذاشتم، دستم را بالا بردم که این تصویر دانه درشت و داستان‌دار، همانجا تمام شود. اما همینطور باد به کله‌ام می‌خورد و من شق و رق جلب ایده‌ی ساختن دوباره، ساختن از دل ویرانه‌ها می‌شدم. خودم را دوباره پرت می‌کردم در دل تاریکی. واقعا هیچ تضمینی حتی برای مدت یک روز هم دستم نداشتم. دوست داشتم وقتی برای آخرین بار دستانت را می‌گیرم. یک لحظه. من نمی‌توانم از عشق بنویسم. اما از جدایی تا دلت بخواهد. من دوست داشتم وقتی برای آخرین بار که دستانت را هنوز ول نکرده بودم، که هنوز فشارشان می‌دادم، باد پنکه ما را از جایمان می‌کَند و به بعد از ظهر یک روز مه‌آلود در حیران پای درخت مقدسمان کاکوزا می‌برد. آن موقع که مغزم از شکسته‌بندی کلمات پر بود و هیچ خلوتی برای ذهنم باقی نمانده بود، با سر به تاریکی شیرجه زدم. اصرار نکردم و تا همین چند روز پیش، دستانم دور گردنم، خفه‌ام می‌کردند. حالا چند روزی است از تاریکی بیرون آمده‌ام. دنیای هنوز هم ترسناک است و زندگی در آن ترسناک‌تر. هنوز هم نمی‌توانم از عشق بنویسم اما تا دلت بخواهد از جدایی، از تنهایی از سرگردانی از آشفته باز و خواب و بیداری، از رنج، از سکوت می‌توانم بنویسم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۹ مهر ۰۲

آدم‌ها غرق می‌شوند

آن وقت که عاشق می‌شویم، همه چیزمان عاشق می‌شود. در حقیقت چیزهایی ما را این طرف و آن، دور سر معشوق می‌چرخانند که ازشان خبر نداریم. بعدها که آب از سرمان می‌گذرد می‌دانیم از عمق بیرون آمده‌ایم. بنظرم ما آدم‌ها بجز عمق آب، در چیزهای دیگری نیز غرق می‌شویم، فقط تفاوتش این است که می‌توانیم نفس بکشیم. یعنی در عمق عشق غرق بشویم، اما نفس بکشیم. در عمق ورشکستی غرق بشیم، اما نفس نیز بکشیم. در عمق مخدرغرق بشیم اما نفس‌مان به شماره نیافتد. حالا که این استعاره برای آدم‌ها صرف شده است، کاش آن را تنها برای اشیا به کار می‌بردند. بهتر که فکر می‌کنم متوجه چیزی می‌شوم، انگار همین استعاره ساده، همین غرق شدن که هم می‌تواند واقعی باشد، یعنی یک روز در دریای خزر موج‌ها آدم را زیر بکشند و راه نفسش را ببندند، واقعی واقعی آن شخص غرق شده و مرده است، اما مثال عشق کمی توفیر دارد. عشق می‌تواند واقعی واقعی دلت را بلرزاند، فراقش می‌تواند نفست را بند بیارد، اما حالت دیگری هم وجود دارد اینکه هیچت نشود، همین طورعاشق شوی و به راهت ادامه دهی، دلت نلرزد و زبانت نگیرد. حتی با فراقش آب از آب تکان نخورد و تو غرق نشوی. داشتم می‌گفتم همین استعاره انگار حرف عجیبی در دلش دارد، انگار ما وقتی غرق می‌شویم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، آن ریسمان الهی هم دیگر به کار نمی‌آید و ما انقدر غرق می‌شویم، تا وقتی سر بلند می‌کنیم می‌بینیم ای دل غافل پیر شدیم، انگار این غرق شدن مصنوعی که ما با چیزها سرمان می‌آوریم، عوض‌شان را با پر کردن دل و روده‌مان با باد حسرت درمی‌آروند. انقدری باد می‌کنیم که هزار سال هم گریه کنیم باز خالی نمی‌شویم. انگار وقتی آدم، حسرت می‌خورد، شبیه این است که انقدری در چیزی، دختر، پول، کار، تفریح، درس و مشق و... غرق شده‌ایم که به تدریج تبدیل به یک چیز شده‌ایم. به یک میز، به یک سنگ، درخت، شیر آب خوری. حتی در ذهن من آدم‌ها وقتی زیادی عاشق کارشان باشند تبدیل به آن شکل آن کار می‌شوند. بعد دیگری‌ها آن‌ها را با نام کارمند، کارگر، مهندس، خیاط و اینها صدا می‌کنند، یعنی حتی اگر خودمان هم نخواهیم دیگری‌ها سرمان را می‌کنند توی یک کاری چیزی و ما را با آن غرق می‌کنند و تهش یک عنوانی به دردنخوری بیخ ریش‌مان می‌چسبانند. وقتی به این تصویر نگاه می‌کنم، چه می‌بینم؟ دختری که پرنده‌هایش را رها کرده؟ بغض‌هایش را در هوا معلق ساخته، چه می‌بینم جز خون، جز دست و پای دختری غرق شده در خون.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۰۲

مادر

مادر که گریه می‌کند، خودم را تنها و بی‌کس می‌بینم. من بیشتر وقت‌ها به او تکیه کرده‌ام. یک تکیه‌گاه معنوی. شاید مادر نمی‌داند من هر روز عاشق‌تر می‌شوم. به گمانش باید ازدواج کنم. باید سروسامان بگیرم. امروز که صمد گچکار زنگ زد، فردا و پس فردا هم شهروز لوله‌کش زنگ می‌زند. همه دست به دست هم می‌دهند تا من هر روز دیوانه‌تر شوم‌. تا من هر روز مجبور باشم با خودمم بی‌پرده تا کنم. روزگار عجیبی‌ست مادرجان. تو به اندازه موهای زاغت حرف‌های من را نمی‌فهمی، هر چه می‌گویم سم می‌شود برایت، لکنت می‌آورد. مادر، من هر چقدر به خودم نزدیک می‌شوم از تو دورم. با حرف‌هایت این گوشه تیز، این اتاق بی‌کلک را برایم ناامن نکن. من به توان همه تاوان‌هایی که می‌دهم دوستت دارم، اما نفس‌هایت را به سرنوشت گیر و کور من گره نزن‌. مادرم من می‌توانم سال‌ها سر سفره شما قد بکشم، سرو شوم و زیر سایه شما آسوده طی کنم، می‌توانم به رسم هر روزمان مقابلت برقصم، عشوه و کرشمه بیایم برایت، بخندانمت و روسریت را مرتب کنم. مادرم به من افتخار کن، من حالم خوب است، حال خوب من را بخواه، حال من کنار خودم خوب است، تئاتر کار می‌کنم و برای عشق از دست رفته‌ام سوگواری می‌کنم و جز این‌ها کاری از من ساخته نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

من به خودم منتقدم

صد حیف که نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام، دوصد حیف که سوال‌هایی سراغم میان که پاسخ قانع کننده‌ای براشون ندارم، از هیچ چیزی لذت نمی‌برم. اگر منصفانه بخوام خودمو افشا کنم، فقط تو ذهنم منتظر اینم که تو شهر کوچیکمون نمایشی اجرا بشه و من برم تماشا کنم. در واقع هیجان ریزی برای این تصمیم در خودم احساس میکنم. و الا دیگه چیزی نیست، بقیه کارهایی که انجام میدم شاید در آینده بتونن نتیجه‌ای داشته باشن، مثلا نمایشنامه‌ای که با الهام از زندگی کافکا روش کار میکنم معلوم نیست چی به سرش بیاد، شاید در نهایت یه کار مشعشع مخدوشی باشه که نمونه‌اش حداقل تو ایران تمومی نداره، ولی من سعی میکنم چیزی بنویسم که از درون خودم جاری میشه و یه نگاه زیباشناسی خاصی رو ارائه بده، و اینکه بجز این کار مشغول مطالعه پراکنده یه سری کتابم. از روزانه‌های خودم راضیم، صبح تا وقتی که بخوام می‌خوابم، طبق معمول صبحانه برام حاضره، بعد صبحانه می‌تونم برم سرکار که نهایتش سه چهار ساعت طول میکشه و بعدش برگردم خونه و باز برم تو اتاقم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. مجرد بودن خاصیتی که داره اینه که هر لحظه اراده کنی می‌تونی کاری رو که میلت میکشه انجام بدی و در گیرودار نظر و تصمیم دیگری و یا دیگران نباشی. ولی خب این فقط یکی از چیزهاییه که هر مجردی دوس داره مطمئنن خیلی آسیب‌ها و سختی‌ها عجیب و غریبی هم داره که بنظرم همه میدونن و نیازی به یادآوری و نمک پاشیدن رو زخم نیست. به نظرم برای قشری از جامعه که دوست داره طریقت هنرمندی طی کنه، مجرد بودن بد نیست، می‌تونه ساعت‌های طولانی برای فکر و بسط تخیلش صرف کنه. همون کاری که من میکنم. ولی این وسط چیزی هست که آرامش رو قبضه میکنه، و اون فکر فرداست، اینکه آیا این روند ادامه خواهد داشت؟ چون به هر حال دلم نمی‌خواد این میدان عملی که تو زندگی دارم روزی در تعارض با یه سری چیزای دیگه قرار بگیره، مثلا نمی‌خوام شرایط کاری و مالی زندگیم طوری بشه که دیگه حوصله اینو نداشته باشم که کتاب بخونم یا نمایشنامه بنویسم. واقعا نمی‌خوام محتاج یک نفر دیگه باشم. تو هیچ زمینه‌ای. که به نظرم بدترین و سمی‌ترین مسئله همینه. چه تو عشق و عاشقی، چه تو هنر و چه تو زندگی روزمره. باید بشینم و همه اینارو یکی یکی بسط بدم. در کل راضیم. این اوضاع می‌تونست بدترین از این باشه. همین که می‌تونم برای وبلاگم بنویسم جا شکرش باقیه. چون بودن دوستایی که تو دوره‌های حساس زندگیشون، دچار یه سری تصمیمات شدن که برگشتن ازش خیلی سخت و جانکاهه. کسایی که به نیت آزادی بیشتر و یا تمنای استقلال و لذت بیشتر دست به کارایی زدن که به نظرم آسیبی که بهشون زده دیگه بهبود پیدا نمیکنه و دیگه از اونا آدم‌های دیگه‌ای ساخته. آدم‌هایی که یه روزی به گذشته نگاه خواهند کرد و حسرت داشتن دوباره اون روزها رو خواهند خورد. تو جامعه، با تعداد زیادی از آدم‌ها در قشرهای مختلف سروکار دارم، از بازاری جماعت بگیر تا هنرمند جماعت، همه دچار یه سری فقدان‌های روانی هستیم که حیف خودمون ازش خبر نداریم. این فقدان تمام تصمیمات ما رو تحت الشعاع قرار داده، حتی مکالمات روزانه‌مون. یعنی در همین حد ملت آزادی هستیم. تمام وجودمون در بنده یه سری عقاید و تفکرات خشک و بی‌منطقه. من به خودم منتقدم. انتقاد دارم. چون واقعا ذهنم معلول علت‌های تهی این شیوه از زندگی شده. هر چقدر هم سعی میکنم شیوه روشنفکرانه‌ای بردارم، باز یه جایی توهچل خودمو پیدا میکنم. باور دارم خلق احساسی و شکننده‌ای دارم و بخاطر همین ماهیت عشق و دوست داشتن آدم‌ها رو خوب درک میکنم. ولی خب این قضیه برای اینکه بتونه به یه جایی ختم بشه و بتونه فرایندی رو طی کنه نیاز داره یک "دیگری" هم با این مختصات وجود داشته باشه.

یه ریز دارم حرف میزنم. کلی ترجمه دارم که باید انجام بدم و به مشتری تحویل بدم ولی دستم به کار نمیره، دوس دارم همینطور یکسره بشینم و فکر کنم، و همین جا بنویسم. اما جز شب، هیچ وقت این خلوت مهیا نیست. دردی از استخوانها میکشم، منو شبیه به یه انسان معتاد کرده. هیچ راهی برای از بین بردن احتیاج گرمای وجود معشوق به ذهنم نمیرسه، و صرفا می‌تونم توی تخت‌خوابم بلولم.

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ دی ۰۰

فاحشه مرد

در آغوش دختران دیگر

فاحشه مردی شده ام

در غیاب تو یکی

آه و فغان

همدم و هم سر شده ام

نیستی که ببینی

بت من با دگران یک رنگ نیست

قبله روز و شبم 

جز تو مگر جایی هست!

پیش آنانم و با تو هوس عشق بازی ست!

هوش و دل می بری یکجا

قدم آهسته کن و گو کجا

آخر این فاصله 

دیدن و لمس 

بال های خیالم کوتاه 

تو مرا یاری کن

تو به جای دگران 

در خلوتکده خود باز کن

عطایی بده من را 

تا که بخشم به لقایش 

کل دنیا را

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶

این ها که عشق نیست...

اینکه بگویم چشمانت عاشقم می کند، دلیل محکمی پشت حرفم ندارم، دوست داشتن یا همین وابستگی شدید روحی و جسمی که می گوییم عشق، چیزی نیست که از راه چشمانت یا فرم صورت و انحنای لبانت اسیرم کرده باشد. هر چه از این دست حرف ها بگویم دروغ است یا حداقل حرف تو دلی و حقیقت محض نیست. مگر می شود سال ها پیاده روهای شهر را با تو قدم زده باشم و دلیل این هم قدمی اندام زیبای تو باشد. دروغ است اگر عشق را عطر تنت بدانم. اینکه نمی توانم تعریف عشق را رک و پوست کنده به تو بگویم، تعریف عشق همین است. سرخی نوک بینی ت در سرمای جان سوز زمستان اگر چه مرا وسوسه می کند برای بوسیدنت و به آغوش کشیدنت، اما این ها که عشق نیست. به تفسیر تو چشمانم شوق زندگی دارند. و به یقین که این چشم ها سال ها چشم به راه بودند. دریغ از آمدنی. هر چه بود، هر چه صرف می شد از فعل رفتن بود...رفتی و دیگر شوق از چشمانم پر کشید... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۳ آبان ۹۶

لذت

دوست دارم با تو

دوباره برای همیشه

شاعر شعرهای عاشقانه آنچنانی باشم

دوست دارم رنگ شعرهایم

رنگ چشمان تو باشد

لبخندشان لبخند تو باشد

اما حالا تا وقت آمدنت 

شعرهای هم رنگ تو را به آغوش می کشم.

عشق از سرم پریده بود

تو دوباره کار دستم دادی

لعنت به لذت های پر از درد

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

حرف عشق

من محروم از عشقم

و هیچ کمیته ای برای مستضعفان قلبی وجود ندارد

طولانی ترین خیالی که تاکنون بافته ام

گره هایی با طعم عشق دارد

در طول زندگی

دل های زیادی را به دلم گره زده ام

اما هیچ کدام اجابت نشد

اکنون

همان ها گره های کور زندگی من شده اند

که راه گلویم را تنگ می کنند

پاهایم سست می شود

چکار می شود کرد با دلی ضعیف

با آغوشی محروم از دوست داشتن و بودن و موندن

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶

عشق کیمیاست

فرآورده 

دو آدم عاشق

کاتالیزور

چشمان سیاه

فرآیند

دلدادگی 

ماده موثره

آدرنالین

محصول

زاد و ولد 

برگشت پذیری فرایند

پنجاه درصد

ضمانت

ندارد

صدمات

شکستگی یا پارگی

ضمانت 

ندارد

حلال 

زمان

ماده بو دار و خوش رنگ باقی مانده

عشق

تذکر: دور از دسترس اطفال نگهداری شود.

قبل از استفاده تکان دهید، دل باید بلرزد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

جناب عشق

عاشقی درد دارد
شبیه رویدن دندان عقل
روزی هست و ماه ها نیست
و سال ها
زیر لایه ای از احساس پنهان است
حتی روزی که هست 
دیگر عشق نیست و درد محض است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵