ترکه ای بود، بی سواد بود و زخم معده داشت، انقدری درد بی درمان داشت که فقط می توانست سیگار بکشد. خیلی باهاش صمیمی نبودیم، فقط هر ماه یکی از ما می رفت دم درشان و اجاره خانه را  می داد. خودش سیمانکار بود و پسرش گچ کار. زنش همیشه خانه بود، چاق و مهربان بود، هر وقت آش درست می کرد، کاسه ای پر و پیمان برای ما می فرستاد، من انقدری دست پختش را دوست داشتم که سهم آن یکی را هم من می خوردم. چند بار ماهواره موتور دارشان را تنظیم کرده بودم، بیشتر طرفدار پی ام سی بودند، زمستان ها که دیگر ملات به دیوار نمی چسبید، می نشستند و فیلم می دیدند، مثل هر خانواده ای، گاهی سر و صدایشان بالا می گرفت، تقصیر ما نبود، سقف خانه اشان آنقدر نازک بود که ما را ناخواسته به داوری می طلبید. یکبار که از دیوار بالا رفتم تا در را از پشت برایشان باز کنم، من را به گوشه ای کشید و به جایی در مرکز شهر دعوتم کرد. 

با دوستم عصر همان روز به آدرسی که گفته بود رفتیم، سر راهمان بود، بازار شب عید بود، پارکینگ عمومی تربیت شرقی پر شده بود از دست فروش هایی که دستانشان پر بود از عروسک ها و اسباب بازی های دوهزاری رنگارنگ آویزان. بین آن همه دست فروش ریز و درشت، هر چه قدر دنبال موتسی گشتیم، نیافتیم.  تلفنش را گرفتیم، بالاخره بین آن شلوغی موتسی را دیدیم، بین مردم می لولید، ترانه می خواند و ساز می زد، وقتی از دور برایمان دست تکان می داد، از آن فاصله شبیه پسرهای بیست ساله بود، اما نزدیک تر که می شدیم، دیگر همان بیست ساله نبود، دستانش می لرزید ...

 احوال پرسی که کردیم، به شوخی از ما خواست تا چند تایی از اسباب بازی ها را که از کمرش آویزان کرده بود را در دست بگیریم و آبشان کنیم. شب عید بود و همه ی جنس ها باید نقد می شد حتی اگر منفعتی نداشتند. چیزی که من از کمر موتسی باز کردم، ساز کوچکی شبیه ویولون بود. پلاستیکی بود، من چیزی بلد نبودم، نه می توانستم ساز بزنم و نه شم بازار یابی خوبی داشتم، عارشه را در دستم گرفته بودم و این ور و آن ور می بردم، موتسی بیشتر برای بازار گرمی و جلب توجه عابران، برایشان شعر می خواند، وقتی می دید بین زن و بچه های مردم له می شوم، به من می گفت که بلندتر داد بزنم، هر چه می گفت تکرار می کردم...

یه بهار دو بهار سی چل بهار

این نباشه آخرین بهار

یه روز دو روز سیصد روز

همیشه شاد و پیروز