فقط یه گل می خواستیم تا مساوی بشه، بازی سر این بود که هر تیمی باخت باید برای نفرات تیم مقابل نوشیدنی حلال بخره، واسه همین بود همه با جون و دل بازی می کردن. فقط پنج دیقه آخر رو فرصت داشتیم تا حداقل مساوی کنیم. دقیق یادمه که حرکت رو خودم شروع کردم، فرستادم به جناح راست، فکر کنم توپ تو پای آرش بود، من خودمو رسوندم پای دروازه تا آرش بفرسته برام و بتونم گلش کنم، آرش خیلی خوب زمینی به صورت مورب توپ رو فرستاد به طرف من، من خیز برداشتم تا توپ رو بزنم که یهو دروازبان اومد با تکل توپ رو دفع کرد. در ادامه حرکت دروازه بان بخاطر اینکه ما چند قدمی از هم فاصله نداشتیم، دروازه بان با کمر روی زمین سر خورد و تا اینکه رسیده به پای چپ من و پام زیر کمرش موند و به صورت خیلی وحشتناکی به داخل تا خورد، حتی اون لحظه صدای کشیده شدن عضلات و استخونام رو هم من شنیدم، پای چپم رو از زانو به پائین دیگه حس نمی کردم. همه دورم حلقه زده بودن، هر کی یه سوالی می پرسید، هر کی یه حرفی می زد،حتی بعضی ها شوخی می کردن، بهشون گفتم منو بکشین بذارین بیرون زمین شما بازی رو ادامه بدین، چند نفری منو از زمین کندن و گذاشتنم پشت دروازه، خیلی ترسیده بودم، شاید شکسته بود. آروم آروم حس کردم می تونم پام رو تکون بدم. 

وقتی رسیدم خونه، یک راست رفتم در فریزر رو باز کردم و یخ ها رو ریختم تو نایلون، اومدم تو اتاقم، یخ رو گذاشتم رو پام. تو همین حین کارگردان زنگ زد که چرا جواب نمیدی یک ساعته زنگ می زنم، بهش تعریف کردم که فوتبال بودم و چه اتفاقی افتاده، ازم می خواست پوستر رو یکمی ادیت کنم و دوباره براشون بفرستم، بالاخره بعد از یکمی کار تونستم براشون بفرستم. ولی ماجرا از صبح روز بعد شروع شد. من با این پای لنگ در هوا، نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کار می کردم، بهم اجازه داده بودن که یک روز استراحت کنم و تمرین نرم، ولی کاش تمرین می رفتم. دقیقا ده تا فایل از پوستر ذخیره کردم. ذخیره می کردم می فرستادم بعد می دیدن و می گفتن اگه بشه اینجا شو تغییر بده. اگه بشه اونجاشو تغییر بده، کچلم کرده بودن، دیگه آخر سری زنگ زد بهم گفت فونت فلان چیز رو یکمی هم کوچک تر کن، قربون دستت. واقعا داشت بهم بر می خورد. که اینجوری تو کار طراح دخالت می کنند.

مادرم میگه چشت زدن. من هر چی فکر می کنم می بینم کسی نیست که چش بزنه منو. این کیه که چش دیدن کارهای منو نداره. هفته پیش پدرم سر کار کتفش آسیب دیده بود. این هفته هم من. مامانم اسپند دود می کرد. من خندم  می گیره وقتی به اسپند و این چیزا فکر می کنم. فکر کن ارواح خبیثه می خوان که من آسیب ببینم. یوهاهاها.

با این پای آسیب دیده، مجبور بودم به یه قرار دوستانه برم. انقدر تایم این قرار رو به این روز و اون رو انداخته بودیم که دیگه باید می رفتم. نشستم پشت فرمون، پامو رو به زحمت کشیدم پشت کلاج و به سختی فشارش دادم و زدم تو دنده یک. از کلاج پیکان چه انتظاری میشه داشت. وقتی که با پای سالم می رونی پاهات بعد یک ساعت رانندگی خسته میشن، وای به روزی که با پایی که باید باهاش کلاج رو بگیری رگ به رگ شده باشه.

از بد حادثه قرارمون رو گذاشته بودیم یه جایی که من اولین بارم بود می رفتم. وقتی رسیدم دم در کافه 1930 دیدم یه برچسب زدن بهش که نوشته این واحد به دلیل نداشتن پروانه کسب پلمپ می باشد. بدتر از اون این بود که من فکر می کردم شماره طرف رو دارم، درحالی که وقتی گوشیم رو نگاه کردم دیدم هیچ چیزی نمی تونم پیدا کنم. تو اینیستا حرف زده بودیم و من هم که اینیستام همرام نبود. بالاخره انقدر موندم دم در تا خسته شدم. کسی نیومد. رفتم نشستم توی ماشین. چند لحظه بعد یه پاترول چهار در وایساد جلو کافه. من هنوز نشناخته بودمشون. ولی وقتی شناختم دیگه دیر شده بود. تا من پیاده شم و خودمو نشون بدم اونا گازشو گرفتن و رفتن. من هاج و واج به این فکر می کردم خوب چطوری می تونم بهش خبر بدم. هیچ راهی باقی نمونده بود. تا اینکه یادم افتاد میشه اسمش رو از توی فایلی که یه نفر از طرف اون ارسال کرده بود پیدا کرد. بالاخره آی دی تلگرامش رو پیدا کردم. همون لحظه بهش پی ام دادم گفتم قضیه از این قراره. گفت اشکالی نداره بیا کافه روکو. آدرس رو تو مپ زدم و رفتم پیدا کردم. موقعیت کافه رو اصلا دوست نداشتم. توی مرکز محله مایه دارها بود. همش بچه سرتق و جلف بازی هاشون رو باید تحمل می کردم. بالاخره رفتم تو. طبقه دو. اون ته تو زاویه نشسته بود. کیفش رو گذاشته بود رو میز. تنها بود. شوهرش اونجا نبود... ادامه دارد...