۱۸۱ مطلب با موضوع «جامعه درگیری» ثبت شده است

جغرافیای جوان ایرانی

هر شب خودم را به اتاق پنجره‌دار گوشه‌ی خانه تحمیل می‌کنم. با قول‌و‌قرارهایی که با آدم‌ها گذاشته‌ام، یک شب می‌خوابم، و دو شب، سه شب یا چند شب و چند نصف‌شب بیداری می‌کشم تا شرط بقا میان آن‌ها را بقاپم. باقی شب‌ها که آدم‌ها مشغول هزینه و فایده‌ی اجناس‌اند، من برای پر کردن کپه‌ی تهی زندگی‌ام زمان را انبار می‌کنم و بیشتر از معمول به اشیای ول‌شده‌ی توی اتاقم زل می‌زنم. به این‌که با آن‌ها چند روز می‌توانم بیشتر زنده بمانم فکر می‌کنم. به تلاش‌های خودم برای سر درآوردن از نظم زندگانی سر تکان می‌دهم. به چینش کتاب‌ها، به تابلوهای امانی، به سنگ نمک، به مدرسان شریف، به جلد نمایشنامه‌ها ریشخند می‌زنم. منی که توی اتاق چمبره زده‌ام، منی که توی راهروها دنبال نامه‌ها و جوازها می‌دود را دست کم می‌گیرد، دهن‌دره می‌رود و برای روز بعد و کم آوردنم نقشه می‌چیند... گاهی خودم را دورتر از اتاق می‌بینم. غریبه می‌شویم برای هم. غریبی می‌کنیم. من خوابم نمی‌گیرد و اتاق خواب نمی‌دهد. من آرام نمی‌گیرم، اتاق طفره می‌رود، روزمره می‌شود. به انجماد فکر می‌کنم، به اشیا شدن و چیده شدن در گوشه‌ای از اتاق. به حبس شدن و خاک خوردن در جغرافیای جوان ایرانی.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۰۳

فروریخته

راه رفتن و خوابیدن این روزها رو با کدوم زبون و وقاحت قی کنم؟ با کدوم کلمه‌ی دست‌نخورده؟! بعد از نوشتن چهارمین سال فیلوزوف فکر می‌کردم دیگه هیچ حرفی قرار نیست رسوب کنه، طبله ببنده رو پیشونیم و سرم سنگین شه. حالا ناغافل وقتی سرگرم مدیریت کرم‌های زندگی‌ام، به دیوار شعور و احساسم برمی‌خوره، یهو به خودم برمی‌گردم، جمع می‌شم تو خودم، آدم‌ها رو از دوروبرم کم می‌کنم، میرم می‌خوابم، فردا صبح باز همه چی یادم رفته، باز نمی‌دونم به چه زبونی باید از خودم حرف بکشم. اون روز رسیده که با خودم نمی‌تونم حرف بزنم. این کار بی‌اثره انگار، چرا یه آدم حرف خودشو به خودش بگه، همه‌ی این سال‌ها گفتم، نشنید، چی شد؟ نوسان حال خوب و حال بد، این روزها رو برام عقیم کرده، هیچ چیز هیجان‌انگیزی باقی نمونده، همه چیز در حال فروریختنه. من با تمام سنگ‌هایی که به دیوار مقاومتم خورده از ادامه دادن مسخ‌شده بیزارم. از رسوندن، از آویزون شدن به زندگی که طاقت آدم‌ها رو طاق می‌کنه خسته‌م.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۰ اسفند ۰۳

گاو بازی

این بار که عین هر بار گاو شیرده را تا بلندترین نقطه شهر بی‌هوش به دو به دوش به دشواری بالا کشیدم، در اوج، وقتی که سست و تمکین کرده به فکر بازگشتن بودم، گاو شلتاق انداخت. ماغ کشید. ماغ گاو نجاتم داد. از خواب چند ساله بیدارم کرد. من ترشح روح سرخوشی زندگی را حس کردم. امروز ساعت هفت، از غار تنهایی، تنهای تنها خارج شدم. گاو را همان جا، جا گذاشتم و سبک بال، با سبیل‌ چرب، فکر بزرگ را شکر کردم. فکری در خم کوچه‌های گنگ و بی‌سر و ته که آدم ابهتش را عین بت دوست دارد و برای هر چیز ناچیزی عین بچه‌ها زیر پای‌اش زار‌- زار گریه می‌کند تا چیزی از آن عایدش شود. 

بعد از چند سال تازه فهمیدم گاو مالم نبود، مال یکی دیگر بود، چه می‌دانم مال دیگران بود. مال پارتی‌کن‌ها و جغله پسرهای پول‌دار که گاو را نه تنها شب‌ها بلکه روزها هم می‌دوشند. من بایستی زودتر از ‌ یوغ این حمالی‌ رها می‌شدم. ماغ گاو خودم را می‌شنیدم، آن را می‌دوشیدم و به دوش تا اوج کوه همراهش می‌رفتم. من در کشاکش هیجان، دم گاو را عین کِش آنقدر کشیدم، آنقدر کشیدم تا پاره شد. به یقین رسیدم. به این حدیث؛ برای کوهستان باید یک کلاف، طناب کوهنوردی مرغوب پیدا کن. 

احتمالاً بعد از این گاوبازی، گوش دادن به آهنگ‌های امراه، اونوتابیلسم و ... خیلی چیز جالبی نخواهد بود. البته که نمی‌شود امراه را کنار گذاشت. بعد از این تعدادی معشوقه‌ی خیالی لایق برای دلتنگی‌ها و حسرت‌هایم جور خواهم کرد. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ آذر ۰۳

تهران الان!

آلاخون والاخون بین دو شهر، یک پا اینجا و یک پا آنجا. گویی در یک وجب خاک اینجا یا آنجا، ارث و میراثی گم کرده‌ام. تا به اینجا می‌رسم، زنگوله‌ها خبردارم می‌کنند که دُم عقربه‌های لیز ساعت را بگیرم، یا بلند زیر آب داد بزنم بلکه کمی مهلت بدهند. عمر روزها آنقدر پوک و پفی است که کله‌ی آدم هوا برمی‌دارد و آب پس می‌دهد.
تا یادم است، جای کلمه‌ی نمی‌دانم، چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. اغلب وقتی با خودم حرف می‌زنم یا موقعی که زیر دوش پشت تریبون می‌ایستم، اولین کلمه «می‌تونه بشه» « اولا بیلر» است. امشب که به فردا شب فکر می‌کردم، بین هر کلمه می‌توانم چند دقیقه‌ای چرت بزنم، چند نیم‌فاصله خمیازه بکشم، بعد برسم به امور رسیدگی به درخواست حضور کلمه‌ها داخل یکی از یادداشت‌هایم. عرق ریزان، عین دکتر سزارین، تنها چند جفت از بچه‌ کلمه‌ها مشروط به یکدستی و هم‌جنس بودن شانس ظهور می‌یابند. نفس عمیق.
حالا که زیپ کاپشن را بالا می‌کشم، دنبال کلمات دقیقم. قبل از این که خمیازه‌ها چاک دهانم را جر بدهند باید به گنجینه‌ای که زیر و بم آن هیچ معلوم نیست گوشه چشمی بیندازم. واقعاً همینطور است؛ من کلمه‌ها را با گوشه‌ی چشم انتخاب می‌کنم. تا به حال به اینکه بتوانم به کلمه‌های ذهنم دست بزنم فکر نکرده‌ام. حالا اگر کلمه‌ها قابل لمس بودند-منظورم مالیدن مطلق است- همه‌ی آنها را به یک خط صاف و خنثی بدل کرده بودم- منظورم سکوت مطلق است- هیچ کدام از این جوریدن‌ها و مالیدن‌ها مسئله‌ی این روزهای من نیست. مسئله ساختن یک تصویر بدیع است. تصویری از بلایی که خلاقیت سر کلمه‌های خواندنی درمی‌آورد و آنها را به امر دیدنی تبدیل می‌کند. البته که هر تبدیل شدنی چربی‌های اضافی بدنم را آب نمی‌کند. سراغ تصویری بکر می‌گردم، چیزی که تا به حال این چنین مرکز تصویر و توجه نبوده است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۱ آذر ۰۳

عرررر-ع- دو سیلابی

چه عکسی. چه چشمای دنبه و گنده‌ای. آدم حسودیش میشه. خوشگل باشی و غمی نداشته باشی. حداقل غمت اینقدرا سنگین نباشه. نهایتاً مسئله‌ت این باشه که چرا از اون یکی نره خر بچه ندارم. یا چرا حقوق هم صنفی‌هامون تو پایانه‌های مسافربری و باربری توجهی بهش نمیشه. حالا عکس‌العملت چیه؟ اینه که شلتاق بندازی و عرررررررررررررر. منم می‌خوام. می‌خوام تا آخر دنیا مقابل این پلشتای عرررررزشی عرررررررررررربده بکشم. کار دیگه‌ای ازم ساخته نیست. مشت بندازم، باتوم کلفتو می‌کنن تو گوشم. گوشه‌ی گودی رینگ تنگ تو تنگ، گرد و خاک می‌کنن، گه نخوری، گردن نگیری گلاویز میشن، گلوله بارون می‌کنن، گور می‌کنن، گوشواره‌هاتو، گردنبدنتو گرو می‌گیرن و گم میشن تا گمراهت کنن تویِ گردن شکسته‌ی گورخرو.

حالا توی الاغ عررررررروسی بگیر من قر بدم. کرور کرور جماعت سفیه پر رو دورتو می‌گیرن و شاباش میدن تا دو سه تا مهره‌ی آخر کمرت هم از جا در بره و همه‌ی قرو قمیش‌ها بریزه وسط چهارراه امام. بعد عنتر بزرگ بیاد پشت بلندگو عرررریضه و یاوه در کنه و بگه: ای قرومساق عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری. البته قرومساق وقتی بعد حرف ندا بیاد، معنیش میشه قردهنده‌ با ساق پا.

شبیهیم. ولی فرق من و تو اینه، تو هر جایی عشقت بکشه صداتو می‌ندازی بیرون سرت، داد و بیداد می‌کنی، ملتم درکت می‌کنن و می‌گن سو نایس، حیوان نازنین، زبون‌بسته‌ی دوست داشتنی. اما منِ بدبخت، پیرو ایده‌ی مردها که گریه نمی‌کنن، همه‌ی این صداها رو با بالشت، توی سرم حبس می‌کنم و جیکمم در نمیاد. من می‌تونم ادای تو رو در بیارم و چهار دست و پا راه برم و عرعر کنم ولی تو نمی‌تونی عین من گند بزنی به زندگیت.

منه خر یه شب که اوضاع قاریشمیش بود و فکر می‌کردم دیگه بیش‌تراز این نمی‌تونم برای بدست آوردن کسی پامو پس و پیش کنم، بعد یه بگونگوی حسابی، جورناجوری توی فاز رفتم. فکر می‌کردم اگه بخوابم دیگه قرار نیست بیدار بشم. بدنم داشت کار خودشو می‌کرد. داشت دور خری که من باشم فنس می‌کشید و می‌خواست من همون تو بچرم و دیگه الم‌شنگه درنیارم. با فاصله‌ی یه تن زنده، صاف صاف رو تخت دراز کشیده بودم، دستامو ضربدری رو سینه‌م گذشته بودم.عین ارمنی‌ها، موهامو شونه کرده بودم، با لباسای امانتیِ تمیز، آخرین تصویرهای ذهنیمو مرور می‌کردم. تا خود صبح حتی با خودم حرف نزدم. با وسواس داشتم نفس کشیدن خودم و کسی که دیگه خر نبود رو می‌شمردم و گور خودمو و اون زندگی پرادعا رو می‌کندم. صبح که بیدار شدم، طبق معمول نمی‌تونستم خر نباشم. جلد خریتو پوشیدم و صداش زدم. اصولاً پسرا بیشتر به گونه‌های مختلف خر شبیهن تا دخترا. دخترا اصلاً برا یه سیاره دیگهن و ما نمی‌تونیم زبون همو بفهمیم.

تو می‌تونی اندازه یه عمر کار و بارت رو دوش بکشی و با خودت تا پای هیمالیا بری و من از شبکه مستند دوی مارتن تو رو ببینم که پای نازنیت رو از دهن شیر بیرون می‌کشی و له له می‌کنی تا به بقیه برسی. تو بیشتر از من مرد عملی.

تو کی هستی؟ همونی که همه جا می‌بینمت؟ همونی که می‌خوای تو این گند به این بزرگی پاتو بذاری جایی که من گذاشتم!

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳

صداها

نمی‌دانم به کدام یک گوش کنم. به صدای قلبم یا به صدای آدم‌ها. گاهی که غده تنهایی در قلبم رگ و ریشه می‌دواند، دنبال نزدیک‌ترین صدا می‌گردم. صدایی که سمتش را می‌دانم. گاه می‌آید و گاه نمی‌آید. به تابلو نگاه می‌کنم. احتیاط می‌کنم و نزدیک می‌شوم. آن قدر به صدا نزدیک می‌شوم تا در آن خود را گم کنم. لحظه برخورد با صدا جایی‌ست که آدم منگ می‌شود. در آن لحظه می‌خواهم خلاف مسیری که آمده‌ام را طی کنم. نمی‌خواهم فاصله بگیرم. همچون بادی که بالای کوه به تنم می‌خورد. دوست دارم آن صدا را جذب تنم کنم. هر چند من با صدای خودم غریبم. اما همان صدای ناکوک را با صدایی که همیشه از یک سمت به گوشم می‌رسد، در هم می‌آمیزم و صدای روحم را می‌شنوم.

نوشتن از صدا کار سختی است. من چگونه می‌توانم شیرینی کیفیت یک صدا را با کلماتی که قبل از ظهر یک روز بد در کاسه سرم می‌جوشند، منتقل کنم؟ این صدا آنقدر ماندگار است که حتی وقتی که بی‌صدا کلماتش را می‌خوانی رنگ احوالش نورون‌های مغز آدم را پر می‌کند. این صدا آنقدر افیونی و بکر است که من را کله پا می‌کند. لابد هر کدام از ما آدم‌ها به صدایی وابسته‌ایم. بعضی‌ها به شنیدن صدای مادر، پدر، همسر و بچه‌ها و بعضی‌ها به صدای اشیاء یا حیوانات. دوست من به صدای خرخر گربه‌اش وابسته است. یا یونس به صدای پسرش. من به صدایی وابسته‌ام که در لحظه پاهایم را سست می‌کند و من را به سمت خودش می‌کشاند.

من از این چیزا حرف می‌زنم تا ارزش صدای آدم‌ها و اشیای دور و اطرافم را از نو بیابم. این چیزهایی که به کله‌ام چسبیده‌اند و رهایم نمی‌کنند شاید حرفی بر گفتن دارند. البته این یادداشت‌ها صدای خود آدم را در می‌آورد. این کلمات وقتی با صدای درون همگام می‌شوند معجزه می‌کنند.

حالا که به حروف روی کیبرد نگاه می‌کنم، به خودم می‌آیم و می‌بینم که صدایی نمی‌شنوم. انگار گاهی خودم صدای سرم را هل می‌دهم به سمت پیشانی به جایی نزدیکی چشم‌ها. جایی که اگر سکوت کردم صدای سرم را از مغز چشمم شنیده شود. تا مدام نیاز به سخنرانی و بلغور کلمه‌ها نباشد. هر چند من خودم را آدم گفتگو می‌دانم و در بدترین لحظه‌های زندگی‌ام -البته با نگاه امروزم هیچ بدترینی وجود نداشته- شروع کرده‌ام به حرف زدن. به واداشتن آدم‌ها به گفتن چیزهایی که سبک‌شان می‌کند. این روزها آدم‌های اهل گفتگو زیاد نیستند. یا بهتر است بگویم گفت و شنود، یا گفت و گوش. یکی بگویی و یکی بشنوی، یا حتی بیشتر. ما حوصله شنیدن صدای آدم‌های واقعی زندگی‌مان را نداریم. ولی صدای هر طبل توخالی را حفظ حفظیم. برای همین خیلی زود همین که تقی به توقی می‌خورد از همدیگر فاصله می‌گیرم. یا چیزهایی را به همدیگر نسبت می‌دهیم که با عقل جور در نمی‌آید. بعد پشیمان می‌شویم. حاصل این پشیمانی چیزی نیست جز یک حسرت. پلی که کوبیده‌ایم و دوباره ساختنش کار راحتی نیست.

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۸ مرداد ۰۳

مراسم قطع دست هشت پا

میگه چرا این کارو کردی؟ از خودش نمی‌پرسه، از من می‌پرسه، جواب منم معلومه. چقدر باید آسه بیام و آسه بریم که پامون گیر ممیزی نیافته؟! بس نیست این همه. ما که این همه داریم لفظ میایم، حداقل باید یه کاری بکنیم که بعد بگیم آره عزیزم ما خواستیم، حتی تا دم در دفترشونم رفتیم، حتی متن‌مونم دادیم، اینا نخواستن، اینا نذاشتن. آدم دو روز عمر می‌کنه بذار فکرش راحت باشه حداقل وجدانش رو برای دو سه تومن چرک کف دست دولتی جماعت نفروخته. حالا ما که خیلی ادعامون میشه، یا ظاهرمون این شکلیه. خیلی هم حالیمون نیست. خودمونو انداختیم تو یه اقیانوس درندشت و می‌خوایم نذاریم آب خوش از گلوی بعضی از نهنگ‌ها بگذره، می‌خوایم یکی یکی دست هشت پاهای زندگی‌مون رو ساقط کنیم، می‌خوایم بساط کوسه‌بازی‌ها رو جمع کنیم و مار‌ماهی‌ها رو رنده کنیم. آخرش هم هیچی به خودمون نمی‌رسه. فقط یه جو آرامش اون ته هست که آدم دلش آروم میگیره که به قول گفتنی سمت درست تاریخ ایستادیم.
میگه چرا فقط تو از این کارا می‌کنی؟ نمی‌دونم این سوال تخریبه یا تهدید! جوابی ندارم براش. نمی‌دونم ما چند نفریم. اصلاً مگه باید چند نفر باشیم. جا می‌شیم تو این دریا؟ بدبختی اینجاست زیادم باشی، طعمه‌ی هفت رنگی می‌شی برا اونایی که دریارو هم بخورن سیر نمی‌شن. واقعا مگه ما چند نفریم؟ که زدیم دل به دریا؟
حالا برا پیش رفتن دیگه نمیشه با دوستای نیمه راه ادامه داد. همه باید باشن تا آخرش. اینا رو که می‌نویسم، راستش بدنم منقبض میشه حس می‌کنم یه استرسی میاد سراغم. به هر حال بعضی حرفا اندازه دهن آدم نمیشه. هیچ‌وقت. یعنی ما اینجا هیچ‌وقت نمی‌تونیم حرف‌های گنده بزنیم. با اینکه وقت سرخاروندن ندارم، ماجرایی رو شروع کردم که پایانش دیگه خیلی دست خودم نیست. من باید اینو تا جایی ادامه بدم که اون آرامشه بیاد سراغم. فعلاً که همچین حسی ندارم. به بیهوده بودن این شیوه از مبارزه فکر می‌کنم. به این که چرا نمیشه واقعاً یه کاری کرد. یا یه چند تا کار کرد که آدم حس کنه تاثیر داره، یعنی تاثیر رو خودت با چشمای خودت ببینی. نمیشه که بنا آجر رو آجر بزاره دیوار بسازه، بعد ببینه حظ کنه، من کلمه پشت کلمه بنویسم آخرش نتونم ببینم چی شد بالاخره. انقدری با شخصیت‌های خیالی نشستیم و گفتیم از این جایی که هستیم دور افتادیم. کارامون بعد خودمون تاثیر می‌ذارن. برا بزرگترای هنر که این طوری بوده برا ما رو نمی‌دونم. یعنی فعلاً نمی‌دونم. چون یه چیزایی هست که روی دوش آدم سنگینی می‌کنه. یه ترس‌هایی هست که آدمو ول نمی‌کنه. میاد، همینجوری میاد تا تاریکی اتاقت.
دوست دارم وقت‌هایی که گوش شنوایی برای حرفام نیست. بتونم همونطور که می‌تونم برا یکی حرف بزنم، همه حرفامو بنویسم و خسته نشم، گردنم نگیره. یکم حوصله می‌خواد. می‌خوام همونطور که حرف‌ها و استعاره‌ها میان تو ذهنم بنویسم. چرا باید منطق این دنیا رو اینقدر جدی بگیرم؟ امتحان کردم دیدم آدم‌ها تقریباً همه‌شون اینطورین. به جز اونایی که دیگه بزرگ شدن و پیر. مثلاً نوجوونا خیلی خوب کنار میان. خلاصه. حرف زدن اینطوری. که نه از در میگی نه از دیوار. ولی منظورت همون در و دیواره، چیزیه که منو برای فردا، بیدار شدن و خوردن صبحانه آماده می‌کنه.
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۴ مرداد ۰۳

آیدین

به خودم سیلی زدم، گفتم قوی باش. عوض سه تا خیابان دراز و سه تا کوچه‌ی نیم بند، یک خیابان پر از درخت را پیاده تا آن سرش قدم زدم. دختر دوچرخه سوار لای بربری را شکافته بود، املت بار می‌زد، به آن مردهای دوچرخه‌سوار طعنه می‌زد، انگار آنها ماتحت‌شان بیشتر عرق می‌کند. من برگشتم خانه. گفتم بخواب کسی نیست شب خوش بگه. نه مسواک نه رخت کندن، بدون من خوابیده بود. دلم برایش خالی شد. تن کندم تا به حرفش بیارم. یک فصلی از سال سراغش آمده بود، نحس. نه خنده‌هایش خنده بود نه گریه‌هایش گریه‌. نه شب کتابخانه چقدر غریب است. همه دل یک ساختمان بزرگ را خالی می‌کنند، حالا ریختن توی خیابان، داد می‌کشند، نگهبان به صندلی تکیه می‌دهد، به اسارت خودش فکر می‌کند؛ «آقا کارت‌تون لطفاً...» دست را به سمتش می‌برم، کارت را می‌قاپد، دکمه‌ی یقه‌اش را شل می‌کنم، بابت همان زحمت ریز از من تشکر نمی‌کند، اخم می‌کند، دیگر نمی‌خواهد ادای یک نگهبان وظیفه‌شناس را در بیاورد. می‌دانم به عکسم نگاه نمی‌کند، می‌دانم به جای کد ملی موهای سفیدش را می‌شمارد، اینها همه قصه‌ است، شکم باید سیر باشد، باید همه‌ی باطله‌ها را ریزریز توی آب شور حل کنیم، بزنیم به یک زخمی، خلأ‌ها را پر کنیم، شیر آب را باز کنیم‌، فواره‌‌ها بلند شوند، داد بزنیم «آیدین» نگهبان از خواب بپرد، کتابخانه خلقش کج شود، کتاب‌ها سُر بخورند و توی دریاچه‌ی شورابیل از کلمات دردسرساز خالی شوند، همه خورد و خمیر شوند، ‌در خزان آبکی کتاب‌ها برگ برگ آنها را دست به دست کنیم و آقای گزارشگر روی زیپ‌لاین پهن کند، دو روز منتظر بمانیم، خشک شوند، بدهیم ناشر داستان بالاجا قارا بالیق را چاپ کند. بلکه خواب از چشم رئیس بپرد، حسرت بکشد، آخ و اوخ کند، ناشتا قهوه دبل بخورد، به این اداره و آن اداره زنگ بزند، برگردد جلیقه نجات ببرد برای نگهبان، نگهبان جلیقه را با ته مانده‌ی بادمعده‌اش پر کند، رئیس بگوید: «ایش»، در کتابخانه را با سلام و صلوات واصله نیم ساعت زودتر باز کند، من تنها پشت میزی‌ بشینم و حسرت صدای جیرجیر صندلی‌ها سراغم بیاید. روی میز ضرب بگیرم پاشم آواز بخوانم. اتود بزنم، خودمم را فراموش کنم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۰۳

آدمم می‌پندارند

زیر دوش حمام خانه به حوض آب گرم استخر دانشگاه فکر میکردم، به فرق اینها، متوجه چیز دیگری شدم؛ من بهشدت به آب وابسته‌ام. اگر جایی از خشکسالی حرف بزنند، زبانم عین خشت خشک راه خرتلاقم را خفه میکند. هر روز دوش میگیرم، هر روز میزان تمیز بودن خودم را اندازه میکنم. مگر شده لباس کثیف را دوبار تن کنم؟ این حال به حدی روشن است که امیرحسین همراه داشتن مایو را یادآوری می‌کند. امیرحسین رفیق گرمابه و سیستم گلستان من است. گاد آو لذت‌های ساده‌ی زندگی. حالا چرا اینها را مینویسم؛ زیر دوش بودم، شب باید بروم ترمینال و فردا خودم را سر کلاس برسانم. فکرم پیش بطری آب داخل کیفم بود. تهران که میروی، بطری آب همان لنگه کفش مثل‌ها است. تهران که میروی باید یک کوله پشتی کول کنی، همهی مایحتاج زیست یکی دو روزهات را بچپانی داخلش، تازه اگر استاد قصد داشته باشد با اشیا اتود بزنی، باید همراه خودت یک سری شیء، چه میدانم از گیره لباس و بادکنک و ریسه و سنگ و تیله ببری سر کلاس. راستی اردبیل چقدر جای کوچکی است. هر بار در همین ترمینال قیافههای آشنا میبینم، همه از صدقه سری اینستاگرام. من در این راه نه ساعته تنها نیستم، آدمهای مجنونتر و گرفتار تر از من هم پیدا میشوند. گمان می‌کنم بعد از یک ترم دیگر، رکورد مسافتهای طی شدهی هادی را جابه‌جا کنم. آن وقت میتوانم اندازه دور دنیا با شما حرف بزنم و داستانش را بنویسم. ویژگی آب هر چیزی که است، ذهن آدم را روشن میکند. دیدگان آدم را با جلوههای زیبای زندگی سیراب میکند. زیر دوش بودم، به حرف آدمهای خوب زندگیام فکر میکردم، آنها چقدر از من تعریف میکنند، نسخهی خوبی از من در ذهنشان دارند، گاهی حسرت به دلم می نشید، کاش آن نسخه را ملاقات میکردم. هر چند همین نسخهای که دست خود دارم، سعی میکند آن یکی را کشف کند. آدمها آن یکی لنگه را میبینند، از صبوریاش از مهربانیاش تعریف میکنند، اما نصیب من این یکی لنگه درب وداغان است. گاهی یکی از راه میرسد، تفقدی میکند، شوتی میزند، سر راه یک بنده خدایی سبز میشوم، البته نه که همیشه ابژه‌ی دست آنها باشم. اگر کمی فلسفه ببافم میتوانم خودم را عین شیء فی‌نفسه بدانم، آدمها آنطور که در دستگاه معقولات خود با تراشی انسانی روبه‌رو میشوند، آدمم میپندارند، حال آنکه من یک سگِ آبیِ خانگیام.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ خرداد ۰۳

گل ستاره‌ای نارنجی

دیشب لای گل‌ها خوابیدم. خوابیده‌اید؟ تا به حال تجربه‌اش را داشته‌اید که میان انبوهی از گل‌ها خوابیده باشید؟ بوی گل‌ها لای چربی‌های مضاعف رگ و ریشه آدم جا باز می‌کند و رنگِ خون آدم را نارنجی می‌کند. غلظت التهاب‌ها و شکست‌ها را می‌زداید. دیشب همان بوی معطر به اندازه چهار سال هر چه خواب پرت و پلا بود را شست و برد. آدم جدید نه، آدم تازه‌ای شده‌ام. آرامم و تنها به اندازه یک آدم معمولی ذهنم درگیر زندگی‌ روزمره است. این‌ها همه نشانه‌های خوبی برای صرف فعل زیستن در یک روز است. کاش خواهرزاده‌ام این عادت‌اش را یادش نرود. همین‌ گل کاشتن‌های گاه و بی‌گاه را برای همه‌ی آنهایی که دوستشان دارد انجام دهد. همانطور که گوشه به گوشه‌ی اتاقم را گل چیده بود. با همان گل‌های ستاره‌ایِ نارنجی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۰۳