۲۷ مطلب با موضوع «دیالکتیک هایمان» ثبت شده است

لب‌خوانی‌ها

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۱

معرکه بش‌داش

از تقویم عقب مانده‌ام و ریز و درشت‌های زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بش‌داش در نطفه سقط شد، قلوه‌ها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز می‌بینیم تکه‌های جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکس‌ها نگاه می‌کنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغله‌های آن روزها، ساختن‌ها، شکستن‌ها، به ذهنی که دیگر پیچک‌های رویایش از خشکی پودر و هوا شده‌اند...، سایده‌اید ما را سرورم، از بذل توجه بی‌توجهتان مزید خشنودی است این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را می‌گویم و از تقویم غافل می‌شوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان ماه نمانده، غریب‌تر از هر روزی، هر سالی ...

- از من چی می خوای؟

صدایت آرام و آغشته به حزن بود.  همه چیزهایی که از تو می‌خواستم پشت در جا مانده بود. کرختی تپش قلبم را کند و کندتر می‌کرد. یک مرد و یک زن در گوشه‌ای از این شهر در سال هزار و سیصد و اندی، گویا عاشق هم‌اند.

- راه دیگه‌ای سراغ نداری؟

هیچ. حتی گربه‌روهای مغزم تعطیل بود. بدنم دوست داشت روی دیگر اعضای بدنم لم دهد. هیچ تمایلی نداشتم که با هر دو گوشم صدای سنگین اتاق را بشنوم. نگاه می‌کردم. به پرده‌هایی که روز اول خودم برایت نصب کردم. خانه‌ات بو می‌دهد. چرک از سر و روی همه چیز می‌بارد. همان پرده سفید، که دیگر زرد و پیس است. 

-اگه می‌خوای حرف نزنی، بگو، من حوصله ندارم بشینم.

با اینکه چند بار همین جمله را گفتی. اما نرفته بودی. بلند نشدی. فقط کمی تکان خوردی، دوباره نشستی،  دوباره کمرت را خم کردی. عین من.

- دیگه عادت کردم به اینطور خم شدن، تو نگران نباش.

نگران تقویمم. نگران تمام روزهایی که قرار است باهم قدم بزنیم. تمام روزهایی که اگر این سکوت بشکند عین بلبل برایت حرف خواهم زد. نگران بچه‌ام. نگران خانواده‌ات. نگران خانه. نمی‌دانم از کدام شروع کنم. نمی‌دانم کدام برای تو مهم‌تر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

بمیریم خلاص

سر دلم ورم کرده، غلنبه غلنبه حرف‌های زمخت ناتنی سد شده‌اند زیر زبانم، پلک روی پلک آرام و قرار ندارد، ماشین‌ها دور سرم می‌چرخند، بوق می‌زنند، همه چیز سیاه‌تر می‌شود، عضله‌هایم را منقبض می‌کنم، درد را به گوشه‌ای میان یکی از بدترین خاطراتم به عقب می‌رانم، زیر پل عابر پیاده، دلم هری می‌ریزد. سرریز می‌کند. زمزمه‌ی سیل است. همه چیز همه‌ی آن تصویرهای لعنتی سراغم می‌آیند، استرس می‌گیرم. تصویر یکی از خنده‌هایت، که فکر می‌کردم بهترین آنهاست، با چیزی که می‌بینم نمی‌خواند، مثل همیشه در را برایت بازم می‌کنم، ملوکانه می‌نشانمت. عینک آفتابی‌م را با پاهای بی‌جانت له می‌کنی، آه می‌کشم. ماشین‌ها را یکی یکی رد می‌کنم، چراغ را، پلیس را فحش می‌دهم‌. البته که فحش زیادی بلد نیستم. تو بلدی! اگر خورشید به ما نزدیک‌تر بود، بدون عینک نمی‌رسیدیم. بطری آب را روی سرت خالی می‌کنم، چکت می‌زنم، نیشگونت می‌گیرم، ضربانت... سکوت می‌شود، تو زنده‌ای، به گمانم ضربانت را می‌فهمم. تو می‌خواهی منصرف شوم، همین کنار یک جایی کمی دراز بکشی، به هوش بیایی، می‌خواهی بی‌خیال درمانگاه شوم‌. دلت دردسر نمی‌خواهد. گاهی سرت به سمتم می‌چرخد، نمی‌دانم شاید تکان‌های ماشین سرت را می‌چرخاند، تو از حال رفته‌ای، سرت داد می‌کشم، زاری میکنم، بسیار آزادم‌. تو حرفم را قطع نمیکنی.
اصلا نمی‌دانم چه بلایی سرم می‌آید، بلای تو، تو! کاش حداقل زبان باز کنی. نَمیری. نکند بمیری، یعنی نکند سرخود همه‌ی این قصه‌ها را همینطور بی‌مقدمه بپیچی بگذاری یک طرف. کاش زبانت به خودی خود کار کند، بپیچد، بگوید که تصمیم نداری بمیری‌، فقط کمی فشار خونت جابه‌جاست. اگر تو نیستی من چرا دنبال درمانگاهم. چرا حرف میزنم. لالمونی بگیرم الهی. حرف نزنم. دستت را بگیرم باهم تصمیم بگیریم بمیریم. یکی شویم. ترس که ندارد. مگر تو ترسیدی؟ شنیدی چقدر داد زدم. چقدر نازت را کشیدم که نمیری! سر پرستار هم داد زدم. سر دکتر هم. سر ماشین، سر ویلچر، سر آن مردک که کمکم نکرد، به تو دست نزد. می‌خواستم به تو دست بزند، کمکم کند، عزیزم! فقط دست بزند، لمس نکند، یعنی چیزی نفهمد. لعنت به همه. بی‌خیال، تنهایی بغلت کردم، گذاشتمت روی ویلچر، لرز دست و پایم را پنهان می‌کردم. تو که نمی‌دیدی. محض احتیاط بود. می‌بینی یکی شدیم. بغلت کردم، گذاشتمت رو ویلچر، سه چراخ سفید روشن شد. سه پرستار مرد آمدند بالاسرت. تو بی‌حال و سنگین روی ویلچر جاگیر شدی. تو باید تصمیمت را می‌گفتی، نه الان، چند روز قبل‌تر، من با همه خداحافظی می‌کردم. حداقل یک یادداشت می‌نوشتم. نه خیلی غمبار و سوزان، یک یادداشت فهیمانه‌. البته قبلش کمی باید توضیح می‌دادم که چرا. عادت بدی است، دوست ندارم پشت سرمان سوال بی‌جواب باشد. من خانم دکتر؟! همراهم. از دورترها می‌آییم، گم شدم من. ما. یعنی گم شده بودم، بودیم. زیر پل خواستم به یک نفر کمک کنم، بله خانم دکتر بالای پل. نه من هنوز تصمیم نگرفتم.


+ داستان واقعی نیست.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

کاش از تو آوازت را داشتم...

از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشم‌های خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتاده‌ها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمع‌های دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس می‌گفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع می‌کند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمه‌های مادر آیت‌الکرسی بلد می‌شدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ می‌گفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین می‌کردیم، بلکه ما حالمان خوب می‌شد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز می‌شد، مرزها را به هم می‌دوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمی‌پرسیدی، من گریه نمی‌کردم، ولی نه؛ قره‌باغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبه‌جر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

یکبار می‌آید و هزار بار می‌رود

سلام

چه چیزی بهتر از آنکه برایت نامه بنویسم، کسی جلودارم نیست، در خلوتم نشسته‌ام و لحظه‌ای را برای ثبت کلمه‌ها جدا میکنم. این نامه در نهایت به دستت خواهد رسید، دست کم تا روزی که ایده نامه‌رسانی و نامه نوشتن نخشکیده باشد و پستچی همان آدم سابق باشد. این نامه، هیچ سخن انحصاری یا موضوع جدی ندارد، آخر کجای زندگانی جدی است، مگر این گستره جدی، با سپید شدن موهایمان رخت بر نمی‌بندد، مگر یک آن نابودی زیر چرخ های یک راننده تریلی عادی‌ترین شوخی چرت نیست، یا حتی تزریق آمپول اشتباهی... پس هیچ امر جدی خودبخود وجود ندارد، این آدم‌ها به ظاهر برای تدارک حماقت‌های خود امر جدی را وارد مغز می‌کنند و لحظه لحظه این دنیای فانیِ هفت ترقه را ارج می‌گذارند. حرفم چیز دیگری است، آهان. چه چیزی بهتر از نامه نوشتن، نوشتن برای یک عمر جاودانگی، برای ستایش حضور، حال خوش.

بیش‌تر که به مغزم فشار می‌آورم، تا حتی استخوان ترقوه از انقباض به چاره جویی میافتد، چیزی یا حرکتی بهتر از نامه نوشتن به ذهنم نمی‌رسد، در این نامه حکم بر آن است تا عطای چند واژه شیرین را به لقایشان ببخشم و صریح هر چه در چنته دارم بازگو کنم.

نامه اینگونه شروع می شود؛

دوست عزیز من، معلم روزگار مشق سختی برای ما تدارک دیده است، تو را نمی‌دانم اما من دیگر با دیدن شماری تار موی سفید-روزانه به تعداد انگشتان یک دست- به بی رحمی و جبروت آبکی آن پی برده‌ام. ساده‌تر بگویم من دیگر آن آدم سابق نیستم، نمی‌توانم باشم. چیزی که اختیاری از بابتش در خود احساس نمیکنم. شاید تو تصمیم درستی برای آینده گرفته ای، تو بر روی بال خیالت پرواز میکنی تا بهترین‌ها را برای آینده‌ات یا شاید حال حاضرت رقم بزنی، اما من مانده ام، من آدم منفعل و عاجزی شده‌ام، امروز و فردا خبر گندیدن مغزم به گوشت خواهد رسید یا شاید با خواندن این نامه ریشخندی به بوی متعفن ساطع شده از آن بزنی. به هر حال اطرافیان شاهداند که برای تو جز خیر و صلاح نگفته‌ام و نخواهم گفت. آدم ها آزادند، هر کدام هر مدلی که عشقش می‌کشد زندگی کند، بپوشد، بگردد و حرف بزند، هیچ چیز دیگران در انحصار و استعمار دیگری نیست. البته که این یک جور دیالکتیک منطقی است که دل ظرفیت پذیرش آن را ندارد. دل دوست دارد در استعمار دل دیگری و یا دیگران قرار گیرد و اینگونه خود را سرخوش و خوشبخت حس کند.

از طرف من به اول تمام پاراگراف‌ها، سطرها، مکث‌ها کلمه جانم را اضافه کن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

ابدیت

شاید پرتره ای معناباخته از من در انگاره های ابدیت نقش ببندد، لیکن اینک در گهواره ای ساختگی از آرزوهایم آویزانم، به خواب می روم، تو باز به یاد آور جاری بودن، یکی بودن و تشنگی ام را، چیزی به موعد سلاخی آرزوهایمان نمانده، بیدارم کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ آبان ۰۰

روزمان مبارک

روزگار عجیبی ست، از سالگرد پارسال مان برای امروز برنامه و رویا چیده بودم، برای جشن گرفتن، برای پاس داشتن بهترین روز زندگی مان، مرا می پرسی؟! اصلا به چیزی که اکنون در سالگرد سه سالگی مان تجربه می کنم فکر نکرده بودم، همینقدر ناگهانی و غیر منتظره بود. همینقدر تنها ‌و بی کس. من هنوز هم به تصمیمی که مشاورها برایمان گرفته اند باور ندارم، برای من ناممکن است دیگر پیام هایت و جای خالی رفاقتت را با چیزی دیگر پر کنم... نمی شود... تنها چیزی که باقی ست و من امیدوار به گذر از آن، تسکین جنون خواستنت، در آغوش کشیدنت، بوسیدنت...من روزی با حال خوب دوباره باز خواهم گشت و پای صحبت های شیرین و فکرهای بکرت خواهم نشست، برای ساعتی و خواهم رفت دنبال هر آنچه برای حال خوبمان کافی ست. 

حالم خوب است، منهای دلتنگی انگشتانت. تجربه زیسته عشقی سالم سر حالم نگه می دارد. آخرین بار که تهران بودم، در شلوغی باغ کتاب برایت نامه نوشتم، خواستم توام برایم بنویسی، اما من چند قدمی عقب مانده بودم، ما حرف زدیم، و به پای قداست این عشق و ذات انسانی اش، دستان هم را گرفتیم و زمان آخرین نگاه عاشقانه یمان را بلعید، به انتخاب ما. دیگر چیزی از دنیا نمی خواهم، گمشدگانم را یافتم، آنچه که باید را دیدم و چشیدم. استعدادهایم را برانداز کردم و هر چه بود و نبود برای خودم فاش شد. 

مختاری هر طور که اراده کنی، برای این روز باشکوه کاری کنی. من مسیرهای پر عمق رابطه یمان را قدم خواهم زد، برای جاودانگی حس شیرین این عشق شمعی روشن خواهم کرد و شاید جشن کوچکی برای این تجربه عمیق تدارک ببینم. این را می نویسم تا خیالت از همه‌ چیز راحت باشد، تا اگر روزی همینطور که تماس گرفتم با همان لحن رفاقت مان از کار و بارت برایم بگویی. خدا می داند چقدر موفقیتت، رسیدن به اولویت هایت برایم شیرین است. میدانم تکرار آزرده ات می کند، اما بدان که اگر باز همانجا ببینمت، قلبم خواهد لرزید، عاشقت خواهم شد. باز اصرار خواهم کرد، دنبالت خواهم آمد، کم نخواهم آورد و نازت را خواهم کشید.

 دوست دارم هر چه زودتر این تمهیدات روانشناختی رابطه تمام شود تا بنشینیم و درباره کارها ی مشترکمان صحبت کنیم. انگار این تنها ما نیستیم که شرایط از ما پیشی گرفته است. من تلاش میکنم تا تصمیم مشترکمان با نگاهی دیگر ارزیابی شود، با نگاهی همه جانبه، نگاهی انسانی و متمدنانه. باز میگویم که شخصیت تو ستودنی ست، و من نادان نیستم که حضورت را حذف کنم. می دانم که بهتر از من می توانی با شرایط کنار بیایی و منطقی تر ارزیابی کنی. آن روز خواهد رسید تا در قواره یک رفیق، یک انسان سالم هم صحبت شویم. بدون نیاز به اتفاقی پیش و اتفاقی پس.

القصه دوست دارم از حالت خبر دار شوم، سعی میکنم حرف هایی که در استوری منتشر می‌کنی را به خودم نگیرم، بیاموزم و حس های منفی را از خودم دور سازم. می دانم همانطور که در غیابت هنوز ذکر خیرت را می گویم تو نیز این چنین می‌کنی و چه چیزی بهتر از این. روزمان مبارک 🌹

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ تیر ۰۰

در سکونیم

لای ملافه های سفید

دورتر از نور زرد

میان اضلاع تاریک

درون مربعی در سکونیم

و تو آواز می خوانی 

در جزیره نیلی

میان آغوشمان

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ آبان ۹۹

دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای

کاری به حرف های سفت و ثقیل افلاطون یا دکارت ندارم، من در چهاردیواری اتاقم یک افلاطونم، یک دکارتم. من هم می توانم جرعه ای از شهد شیرین حقیقت را بچشم. من تصویر ناب زندگی ام را یافتم. سخت اما شیرین. تصویری از چهره دختری که دوستش دارم. در تاریکی شب، در سکوت و خلوت و خواب، الهام آمد تا بیدار شوم و چهره معصوم او را در آغوشم ببینم. او نورانی ست، زیباست، زیبایی حقیقی، بی هیچ وصله ای، بی هیچ تلقینی، محض و ممکن، این معرفت زیباترین دل خوشی من تا اینجای زندگی ست، دل خوشی ای که در قاب صد کلمه نمی گنجد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹