۲۳ مطلب با موضوع «دیالکتیک هایمان» ثبت شده است

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

یکبار می‌آید و هزار بار می‌رود

سلام

چه چیزی بهتر از آنکه برایت نامه بنویسم، کسی جلودارم نیست، در خلوتم نشسته‌ام و لحظه‌ای را برای ثبت کلمه‌ها جدا میکنم. این نامه در نهایت به دستت خواهد رسید، دست کم تا روزی که ایده نامه‌رسانی و نامه نوشتن نخشکیده باشد و پستچی همان آدم سابق باشد. این نامه، هیچ سخن انحصاری یا موضوع جدی ندارد، آخر کجای زندگانی جدی است، مگر این گستره جدی، با سپید شدن موهایمان رخت بر نمی‌بندد، مگر یک آن نابودی زیر چرخ های یک راننده تریلی عادی‌ترین شوخی چرت نیست، یا حتی تزریق آمپول اشتباهی... پس هیچ امر جدی خودبخود وجود ندارد، این آدم‌ها به ظاهر برای تدارک حماقت‌های خود امر جدی را وارد مغز می‌کنند و لحظه لحظه این دنیای فانیِ هفت ترقه را ارج می‌گذارند. حرفم چیز دیگری است، آهان. چه چیزی بهتر از نامه نوشتن، نوشتن برای یک عمر جاودانگی، برای ستایش حضور، حال خوش.

بیش‌تر که به مغزم فشار می‌آورم، تا حتی استخوان ترقوه از انقباض به چاره جویی میافتد، چیزی یا حرکتی بهتر از نامه نوشتن به ذهنم نمی‌رسد، در این نامه حکم بر آن است تا عطای چند واژه شیرین را به لقایشان ببخشم و صریح هر چه در چنته دارم بازگو کنم.

نامه اینگونه شروع می شود؛

دوست عزیز من، معلم روزگار مشق سختی برای ما تدارک دیده است، تو را نمی‌دانم اما من دیگر با دیدن شماری تار موی سفید-روزانه به تعداد انگشتان یک دست- به بی رحمی و جبروت آبکی آن پی برده‌ام. ساده‌تر بگویم من دیگر آن آدم سابق نیستم، نمی‌توانم باشم. چیزی که اختیاری از بابتش در خود احساس نمیکنم. شاید تو تصمیم درستی برای آینده گرفته ای، تو بر روی بال خیالت پرواز میکنی تا بهترین‌ها را برای آینده‌ات یا شاید حال حاضرت رقم بزنی، اما من مانده ام، من آدم منفعل و عاجزی شده‌ام، امروز و فردا خبر گندیدن مغزم به گوشت خواهد رسید یا شاید با خواندن این نامه ریشخندی به بوی متعفن ساطع شده از آن بزنی. به هر حال اطرافیان شاهداند که برای تو جز خیر و صلاح نگفته‌ام و نخواهم گفت. آدم ها آزادند، هر کدام هر مدلی که عشقش می‌کشد زندگی کند، بپوشد، بگردد و حرف بزند، هیچ چیز دیگران در انحصار و استعمار دیگری نیست. البته که این یک جور دیالکتیک منطقی است که دل ظرفیت پذیرش آن را ندارد. دل دوست دارد در استعمار دل دیگری و یا دیگران قرار گیرد و اینگونه خود را سرخوش و خوشبخت حس کند.

از طرف من به اول تمام پاراگراف‌ها، سطرها، مکث‌ها کلمه جانم را اضافه کن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

ابدیت

شاید پرتره ای معناباخته از من در انگاره های ابدیت نقش ببندد، لیکن اینک در گهواره ای ساختگی از آرزوهایم آویزانم، به خواب می روم، تو باز به یاد آور جاری بودن، یکی بودن و تشنگی ام را، چیزی به موعد سلاخی آرزوهایمان نمانده، بیدارم کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ آبان ۰۰

روزمان مبارک

روزگار عجیبی ست، از سالگرد پارسال مان برای امروز برنامه و رویا چیده بودم، برای جشن گرفتن، برای پاس داشتن بهترین روز زندگی مان، مرا می پرسی؟! اصلا به چیزی که اکنون در سالگرد سه سالگی مان تجربه می کنم فکر نکرده بودم، همینقدر ناگهانی و غیر منتظره بود. همینقدر تنها ‌و بی کس. من هنوز هم به تصمیمی که مشاورها برایمان گرفته اند باور ندارم، برای من ناممکن است دیگر پیام هایت و جای خالی رفاقتت را با چیزی دیگر پر کنم... نمی شود... تنها چیزی که باقی ست و من امیدوار به گذر از آن، تسکین جنون خواستنت، در آغوش کشیدنت، بوسیدنت...من روزی با حال خوب دوباره باز خواهم گشت و پای صحبت های شیرین و فکرهای بکرت خواهم نشست، برای ساعتی و خواهم رفت دنبال هر آنچه برای حال خوبمان کافی ست. 

حالم خوب است، منهای دلتنگی انگشتانت. تجربه زیسته عشقی سالم سر حالم نگه می دارد. آخرین بار که تهران بودم، در شلوغی باغ کتاب برایت نامه نوشتم، خواستم توام برایم بنویسی، اما من چند قدمی عقب مانده بودم، ما حرف زدیم، و به پای قداست این عشق و ذات انسانی اش، دستان هم را گرفتیم و زمان آخرین نگاه عاشقانه یمان را بلعید، به انتخاب ما. دیگر چیزی از دنیا نمی خواهم، گمشدگانم را یافتم، آنچه که باید را دیدم و چشیدم. استعدادهایم را برانداز کردم و هر چه بود و نبود برای خودم فاش شد. 

مختاری هر طور که اراده کنی، برای این روز باشکوه کاری کنی. من مسیرهای پر عمق رابطه یمان را قدم خواهم زد، برای جاودانگی حس شیرین این عشق شمعی روشن خواهم کرد و شاید جشن کوچکی برای این تجربه عمیق تدارک ببینم. این را می نویسم تا خیالت از همه‌ چیز راحت باشد، تا اگر روزی همینطور که تماس گرفتم با همان لحن رفاقت مان از کار و بارت برایم بگویی. خدا می داند چقدر موفقیتت، رسیدن به اولویت هایت برایم شیرین است. میدانم تکرار آزرده ات می کند، اما بدان که اگر باز همانجا ببینمت، قلبم خواهد لرزید، عاشقت خواهم شد. باز اصرار خواهم کرد، دنبالت خواهم آمد، کم نخواهم آورد و نازت را خواهم کشید.

 دوست دارم هر چه زودتر این تمهیدات روانشناختی رابطه تمام شود تا بنشینیم و درباره کارها ی مشترکمان صحبت کنیم. انگار این تنها ما نیستیم که شرایط از ما پیشی گرفته است. من تلاش میکنم تا تصمیم مشترکمان با نگاهی دیگر ارزیابی شود، با نگاهی همه جانبه، نگاهی انسانی و متمدنانه. باز میگویم که شخصیت تو ستودنی ست، و من نادان نیستم که حضورت را حذف کنم. می دانم که بهتر از من می توانی با شرایط کنار بیایی و منطقی تر ارزیابی کنی. آن روز خواهد رسید تا در قواره یک رفیق، یک انسان سالم هم صحبت شویم. بدون نیاز به اتفاقی پیش و اتفاقی پس.

القصه دوست دارم از حالت خبر دار شوم، سعی میکنم حرف هایی که در استوری منتشر می‌کنی را به خودم نگیرم، بیاموزم و حس های منفی را از خودم دور سازم. می دانم همانطور که در غیابت هنوز ذکر خیرت را می گویم تو نیز این چنین می‌کنی و چه چیزی بهتر از این. روزمان مبارک 🌹

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ تیر ۰۰

در سکونیم

لای ملافه های سفید

دورتر از نور زرد

میان اضلاع تاریک

درون مربعی در سکونیم

و تو آواز می خوانی 

در جزیره نیلی

میان آغوشمان

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ آبان ۹۹

دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای

کاری به حرف های سفت و ثقیل افلاطون یا دکارت ندارم، من در چهاردیواری اتاقم یک افلاطونم، یک دکارتم. من هم می توانم جرعه ای از شهد شیرین حقیقت را بچشم. من تصویر ناب زندگی ام را یافتم. سخت اما شیرین. تصویری از چهره دختری که دوستش دارم. در تاریکی شب، در سکوت و خلوت و خواب، الهام آمد تا بیدار شوم و چهره معصوم او را در آغوشم ببینم. او نورانی ست، زیباست، زیبایی حقیقی، بی هیچ وصله ای، بی هیچ تلقینی، محض و ممکن، این معرفت زیباترین دل خوشی من تا اینجای زندگی ست، دل خوشی ای که در قاب صد کلمه نمی گنجد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

لحظه ناب

وقتی چشمانت بسته است

می خواهم نگاهت کنم

فقط نگاه

         کیست این چنین بی گناه

         کیست این چنین آرمیده در سکوت

دلم می خواهد در تو پیله کنم

پر شوم از خالی و خلاء حضورت

که پر نمی شود

که سیر نمی شوم 

                         می دانم 

در گوشه های پیله مان عکس هایی با چشمان باز آویزان داریم

با چشمان باز نگاه خواهم کرد

با چشمان باز در عمق پیله فرو خواهم رفت

                                                      همچون تو 

                                                      آرمیده در سکوت

                                                      سکوتی که به یک تکانش 

                                                      شور زندگی را از سر می گیرد

سکوتی اختیاری

برای تنفس در اعماق پیله

برای حک شدن در قاب لحظه

                                    لحظه ی ناب

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ مهر ۹۹

دو رج عسلی دارد و شش رج سبز

آن شاخه نه. بالایی. نه بالاتر. آهان خودش است. دو رج عسلی دارد و شش رج سبز. سبز زیتونی. سبز زیتون های سالاد سزار کافه روبیک در همان شب های ارام. با سس گرم نشستن و خواندن از آرامش تک سلولی های مغز هامان. کافه کتاب خلوت آبی.سوز سرما. پیاده روی های اخر شب.شال گردن تا بینی،لباس گرم تا خرتناق. الف، ر، دال، ب، ی، لام. سرد. سرد. سرد. یکی از سلولهای پوستم را لای شیار میکروسکپی نیمکت چوبی همیشگی جا گذاشتم. تو تنها نیستی. شاخه را ول نکن. ب چشمم میخورد از خواب میپرم. شاخه را ول نکن نیسان تند میرود. ما طبیعت گرد هستیم. شاخه را ول نکن طبیعت گرد ها پشت نیسان تعدادشان زیاد است. شاخه را ول نکن رسیدیم ب آبشار. شاخه را ول نکن نمیخواهم پیاده شوم نمیخواهم بیدار شوم.اینجا توی رویا جای خیال خوشم گرم تر است. سر ریز میکنم روی تکه های مرغ و زیتون.رج های عسلی میخندند.رج های زیتونی بعد از آنها. دستت را بگذار روی شیار میکروسکپی.تو تنها نیستی.دو رج عسلی،شش رج زیتونی و یک ردیف مژه دانه نازک سبک مردانه و چهار چروک ریز آن پایین. گوشم با شماست.چه میگفتی؟


 

برای روح زیبا، هر چه بنویسم کم است، آنجایی که کلماتم تمام می شوند به موسیقی رو می آورم...

Silver Maple-This Delicate Place

یی

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۸ شهریور ۹۹

اوج ابدی

گفتی آخر هفته ها برای هم بنویسیم. گفتیم به چشم. همون چند روز پیش خیلی چیزا نوشتم ک قرار بود امروز استوری کنم. اما حال و هوای امروز فرق داشت. یه نیمه چالش باعث شد با دو تا مشاور صحبت کنم و خیلی چیزا مرور بشه. حرف حساب امروزم اینه ک مراقبت از رابطه حتی از خود رابطه عزیزتره واسم laugh به این فک میکنم اگه ما آدما خودمون ب داد خودمون نرسیم، کی قراره زندگیامونو مراقبت کنه؟.... والا که هیچکی. بنابراین ما پیمانی دوباره بستیم با خودمون ک حواسمون جمع باشه ب هدفایی ک گذاشتیم. چیزی نمونده تا پائیز.  heart

با نوشتن بود که تو را شناختم. موتیف سراسر زندگی ما نوشتن بود. همیشه برای هم می نویسیم، از دور یا نزدیک از تلخ یا شیرین. به اندازه دو سال تقریبی از نوشتن دور شده ام. اکنون که با پیشنهاد من قرار بر نوشتن شده است حال عجیبی دارم، زندگیم سرتاسر در حال تحول است، چیزی که همیشه داوطلب انجام دادنش بودم. از جنبه های مختلف حامل چالش هایی درونی و بیرونیم، که آن سویش ناپیداست، دروغ چرا! هر کس دیگری باشد، هر کسی که من روزانه با آنها مراوده دارم، همه این تغییر و تحول را پس می زنند، اما من دوست دارم، شاید به نظر سبکی رنج آور است و خیلی کسل کننده اما صادقانه ترین طنابی که می توانم دنباله اش را بگیرم این است که به راهی که با نوشتن همین وبلاگ شروع شده است ادامه دهم. خودم را بشناسم. با خود دیالوگ داشته باشم. و هیچ از خودم دور نشوم. این طرز نزدیک شدن به رنج هستی نمود واقعی اش را در رابطه مان یافته ام. قبل تر ها می نوشتم و زندگی ذهنی خودم را روی برگ برگ این وبلاگ پیش می بردم تا آن لحظه ای که زمستان بود و تو در چوبی کلاس داستان نویسی را باز کردی. تا همان جا بود، شاید بیش از حد معمول پیش رفته ام در روزهایی که سکوت می کردم و دل و دماغی برای چنگ انداختن به دیوارهای صلب واقعیت نداشتم. من فرزند دو ساله واقعیتم. شبیه همان فیلم تو را به دو سالگی ام، به دوچرخه آلبالویی رنگم، به چکمه های پلاستیکی ام، به هواپیماهای چوبیم گره می زنم برای همیشه، من تو را تا اوج تا ابد دوست خواهم داشت. پائیز رویایی ما.... heart

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹

نامه ای مهم برای یک روز مهم از سی سال زندگی

شبیه تمام شخصیت های داستان های شیرین و خواندنی امروز در این تاریخ مهم در این برهه بی بازگشت هستی دیگر به خانه بازگشتم. حال و هوای امروز صبح نوید این دل خوشی و سبک بالی را می داد من اینبار شبیه سانتیاگوی همینگوی از دریا به خانه بازگشتم. از یک سفر از یک ماجرای مهیج آمدم. من خود خواسته پای در این قایق خیال و واقعیت گذاشتم و سال ها خودم را به تلاطم های گاه و بی گاه این پدیده که هیچ از آن نمی دانستم سپردم، تا بگذرد، تا تلاطم ها همچون آغوش مادر تربیتم کنند، برای شکست ناپذیر شدن، برای اتصال به روح بی کران هستی، برای بی کران شدن، برای بی باک شدن همچون دریا.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ تیر ۹۹