از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشمهای خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتادهها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمعهای دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس میگفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع میکند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمههای مادر آیتالکرسی بلد میشدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ میگفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین میکردیم، بلکه ما حالمان خوب میشد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز میشد، مرزها را به هم میدوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمیپرسیدی، من گریه نمیکردم، ولی نه؛ قرهباغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبهجر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...