ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیدهام، شانههایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستانها لُمبَر میخورند.
من لکنت تهرانم، اغوا نمیشوم. من لکنت زبانهای زندهی دنیاام سلیس نمیشوم.
من شعر نمیفهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همهی سالهای زندگیام خواب بودهام، شعرهای مزخرفی نوشتهام. هیچ کدام نمرهی بیست کلاس نمیشوند.
من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعارهها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینهها و کیوسکهایی که نمیمیرند...
داهی آیلار اولدو...
سئوگی ساچینین اوجون هؤرورم
دالیرام شورابیلین شپهسینه
دامجی دامجی
داغیلیرام گوندهلیگه
آنا سسی چالیر داماریمی
بو سون عصیان اولمالی
توپلورام قورخولاریمی
یایلیرام ناغیلارا
و یورورم خیاوانا
ساچیلیر ساچمالار دامنان دواردان
نسیللر دارماداغین
هارای هارای
آی دوست
یانیرام
اوریگم داغیلیر
اریگنه قدر دور منیمله
فلک تگریم اوتا چکیلیب
بیرده باخ باغریمین آلوسونا
سئنیر آرزولار سوموگو
اریر حسرت دوداقلاریم
سن قورتار منی
دار آغاجینا حسرت قوی منی
اولوم حاقدیر
آزادلیق مطلق وارلیق
دیشب با شر در افتادم
پشت قفلهای بیپدر خانهت
بیهوش و کمجان
مادرت درزهای مورچهرو را گرد نفاق میپاشید
و هنوز چیزی از من
در تو حبس بود
مارپیچ دردهای مشترکم
با صدای آدمها
دست به دست در میان غلغله سکوت و مرگ
در خیابانهای شهر میچرخید
دهانم آغشته به روغن سوخته
شعله به شعله
تمام تو را نقره داغ میبلعید
مرگ بر دیکتههای نانوشته تاریخ
که انقلاب با کوچ تو آغاز میشود
گر چه صدایم به بلندای قاف نیست
ازبر زبانم نام هزار هزار زن است
زیباتر از تو
زیباتر از هر شعر بیدلیل...
من به آزادی باختهام
به زن
به زندگی
ما از بلوطهای زاگرس دوباره زاده میشویم
در همان مکان مقدس...
نام بلوط تو، من است و نام بلوط من، تو
من مراقبم که تو
تو مراقبی که من
درخت باشیم به پای هم
همسایه باشیم
از سایش شاخههامان قلبمان بلرزد
و در ریشهها
دستان هم را به گرمی فشار دهیم.
خال خم دست توام
خور تویی شید منم!
در چرخش خال لبت
خلع سلاح گشتهام
خوب تویی خام منم!
خنجر به دست بیگانهای
در خود بمان در غربتت
خالی ز تو پژمردهام
خامه تویی آه منم!
از خوف بی کس مردنم
در بگشای از خانهای
من را بخوان هم وطنت
خمیازه ای طولانیام
خیره به در مانده تنم!
خرکش کنند دیوانه را
خندان زنند بر صورتم
جویم تو رو چون شاهدی
گیرند تو را چون همسرت
خامه شکسته مجرمام
آب تویی خو منم!
چه می دانم
در این جبر ما زاد
از جان گاو تا شیر آدمیزاد
هر چه دیدم آبکی بود
شاید همین چکش که دیگر
میخ را معشوقه کرد
بداند راز این واژه گونی را
که می کاهد نشاط
بن از دم، دم از بن فاسد فی العرض
من در این جغرافی ما زاد
گربه ها دیدم که بوی عطرشان هوش از سرش می برد زود
لای ملافه های سفید
دورتر از نور زرد
میان اضلاع تاریک
درون مربعی در سکونیم
و تو آواز می خوانی
در جزیره نیلی
میان آغوشمان
وقتی چشمانت بسته است
می خواهم نگاهت کنم
فقط نگاه
کیست این چنین بی گناه
کیست این چنین آرمیده در سکوت
دلم می خواهد در تو پیله کنم
پر شوم از خالی و خلاء حضورت
که پر نمی شود
که سیر نمی شوم
می دانم
در گوشه های پیله مان عکس هایی با چشمان باز آویزان داریم
با چشمان باز نگاه خواهم کرد
با چشمان باز در عمق پیله فرو خواهم رفت
همچون تو
آرمیده در سکوت
سکوتی که به یک تکانش
شور زندگی را از سر می گیرد
سکوتی اختیاری
برای تنفس در اعماق پیله
برای حک شدن در قاب لحظه
لحظه ی ناب