۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اتوبوس» ثبت شده است

هنوز آدم خام

خدا، من را از این پلشتی‌ها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدم‌‌ها را سرجای خودشان بنشان.

زور می‌زنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشته‌ام. تخم امید زیر زبانم چال نکرده‌ام. طفره می‌روم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمه‌ها آزاد می‌کنم. کلمه‌ها ارزان‌ترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنج‌دیده‌اند. آدم‌ها همه رنج دیده‌اند. من کلمه‌ها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دل‌خوش می‌کنند. گاهی زیادی نزدیک‌اند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر می‌کنم پشت همه‌ی این کلمه‌ها اراده‌ی من است اما می‌دانید که من اشتباه می‌کنم. آنها در زمان مقرر سر می‌رسند. می‌توانند سرریز شوند، بی‌اعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیده‌ای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفه‌ات کنند. 

حالا که یک مرد سی و سه ساله‌ام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشته‌اند، بی‌میل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر می‌کند دیگر بعد از این همه داستان‌ می‌تواند روی پای خودش بایستد. 

دو ساعت دیگر می‌رسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافه‌ای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه می‌کند. نمی‌دانم دلم گرفته است یا کم خوابیده‌ام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفته‌اند. خالصانه. دوست دارم حرف‌هایی که این ماه نگفته‌ام را خلاصه کنم. مغزم بی‌خود درگیر چیدن کلمه‌ها می‌شود. آنقدری ادامه پیدا می‌کند که آن دلتنگی بی‌امان یادم می‌رود. 

اکنون به نوشتن فکر می‌کنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستان‌های زندگی‌ام را، کهنه‌ها و نوها را رونوشت کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳

نویزی نویزی

من تمام طول این باریکه‌ی آسفالت را خوابیدم، سراسر سرچم را، کنارگذر زنجان را تا درآمدن صدای یوغور و بی‌نزاکت راننده اتوبوس، من همیشه‌ی خدا در طول همه‌ی جاده‌های زندگی‌ام خوابیده‌ام. گاهی بی‌دلیل به سوداهای عشق پشت کرده و خوابیدم، نادیده گرفته‌ام، لرزش تنم را برای خلوت خودم نگه داشته‌ام، من میان آرزوها و عشق به دخترکان پشت کردم. خوابیدم تا به آرزوهایم برسم. عشق دیگر جایی میان آرزوهایم ندارد. ما از مدار دل‌و‌قلوه‌ دادن‌های شبانه خارج شده‌ایم، زده‌ایم به شانه‌ی خاکی جاده. صدای ما دیگر آن عیار تیرماه چند سال پیش را ندارد. ما به راحتی لای سیم‌های مخابرات کم رنگ و عادی شده‌ایم، صدای‌مان خلوص ندارد. اسم همه‌ی آن‌ها نویز است. من نویز جدید در زندگی‌ام یافته‌ام. نویزی برای عبور از کنار همه‌چیز. نویزی کر کننده، کور کننده. من یک نمایشنامه‌ی بی‌پایان دارم که سال‌هاست به تنم زار می‌زند، می‌دانم آخر سر شبیه همه‌ی چیزهایی که پیش‌پیش نوشته‌ام آن را تن می‌کنم. با هزار افسوس و حیرت می‌گویم؛ کاش چیز بهتری می‌نوشتم، کاش این همه‌ افسار ذهنم را به باد نمی‌دادم. کاش این همه‌ با کیوسک‌های مرده هم‌صدا نبودم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ خرداد ۰۳

شب

شب

اتوبوسی بین شهری ست

که هیچ گاه برای من ترمز نمی کند

هر بار در کناری می ایستم

                 خیره می شوم

چشمانم از حدقه در می آیند

اما شب هیچ اعتنایی به من ندارد

لابد هنوز فرصت قدم زدن را دارم

آنهایی که از مقابلم رد می شوند

دلیل دست تکان دادنشان را نمی دانم

                                  خنده هایشان

مگر کسی که بسمت مرگ می رود

می تواند تا این اندازه خوشحال باشد،

سرنشینان اتوبوس شب

          آنهایی که دیگر توان قدم زدن بر روی گرد و خاک را ندارند

               خود را به سرزمینی تاریک می سپارند

و من نیز با انحنای نقش بسته از خنده بر صورتم

                                                    سلانه سلانه 

       دنبال چراغ قرمز اتوبوس را می گیرم

و من نیز مقصدم همان سرزمین تاریک است

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶

داستان مینا- قسمت شانزدهم


در ردیف وسط، دقیقا روی صندلی شماره شانزده می نشینم، به مسافرها نگاه می کنم، همه در حال خودشان هستند، نصف بیشتر مسافران چهره هایی ناراحت و خسته دارند. تا حرکت اتوبوس حدود یک ساعت فرصت داریم، می توانم چهره مسافران خسته و ناراحت را مطالعه کنم، یا اصلا نه، بجای آن می توانم خودم را مطالعه کنم، یا بهترین انتخاب این می تواند باشد که کتابی پیدا کنم و بخوانم. بیرون اتوبوس، مادرها و خواهرها و کلی فامیل دیگر تازه سربازها را بدرقعه می کنند، سربازها به مادرانشان و مادرها به پسرانشان دست تکان می دهند، شبیه زمزمه های مادرم، لابد آیت الکرسی می خوانند... موتور اتوبوس روشن می شود، هر جوری شده باید سرم را گرم کنم، دست کشیدن از این شهر برای من حکم سختی داشت، راه افتادیم، از پشت پنجره اتوبوس به خاطرخواه های تازه سربازها نگاه می کردم، ماتشان برده بود، بعضی ها گریه می کردند، و تصویر رفته رفته از آدم های ناراحت و خسته به ماشین ها رنگ  و وارنگ و منظره ای از دکل های برق، کوه ها و درخت ها تبدیل شد،

زمان کندتر جلو می رفت، حداقل تصور من این بود، سربازی که بغل دستم نشسته بود، دنبال ارتباط کلامی یا چیزی بود که من خبردار نبودم، حوصله اش را نداشتم، حوصله خودم که هیچ، حوصله تازه سرباز دهاتی این شکلی را نداشتم، همین موقع بود که سرباز از داخل خورجینش کتاب جیبی با جلد فیروزه ای بیرون کشید، من با زیرکی اسم نویسنده را دید زدم، یاشار کمال بود، در همان اثنا، دلم خواست کتاب را از دستش بگیرم و بخوانم، سرباز-کتاب به چه دردش می خورد، دنبال ارتباط کلامی، دیداری یا هر چیز دیگری بودم که بشود با آن رد فکر این تازه سرباز را بخوانم و کتاب را از دستش بکشم بیرون.

هنوز یک کیلومتر را تمام نکرده بودیم. اتوبوس توی چاله چوله ها آرام آرام راه خودش را پیدا می کرد و به پیش می رفت، من در فکر کتاب بودم، پرسیدم: اولین روز خدمتته؟، گفت: آره، اگه خدا بخواد اولین روزیه که لباس مقدس ارتش رو پوشیدم. خیلی موزیانه و بچگانه، حرف را پیچیدم طرف کتاب، گفتم: کتاب خونم که هستی، گفت: نه ...نه... زینب اینو گذاشته تو ساکم، گفتم: زینب نامزدته؟، گفت: آره، همون که دست تکون میداد بهم، گفتم: پس خوب هوات رو داره، گفت: آره...همیشه میگه کتاب بخون...منم نمی خونم...یعنی حوصله شو ندارم...فقط وانمود میکنم که خوندم...، با خنده گفتم: دختر بیچاره ... . اونم خندید، گفتم: حالا اگه نمی خونی، بده به من، بخونمش. داد بهم، با عجله، کتاب را در دست گرفتم و شروع کردم به خواندن، رمان اینجه ممد، یاشار کمال، هزار و چند صفحه بود، می دانستم با تکان های اتوبوس نمی توانم بیشتر از بیست، سی صفحه بخوانم، به هر حال شروع کردم به خواندن...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵

آفتابوس [داستان شماره هشت]

​ساعت نزدیک نه شب بود و هنوز اتفاقی برای نوشتن نداشتم، با خودم فکر می کردم بی خیال داستان این شماره بشوم و این روز را هم در رده روزهای بلااستفاده و ساده قرار بدهم، اساسا ما چند نوع روز داریم، روزهای باحال، وقتهایی هست که با عزیزترین های زندگی ت یکجا خوش باشی، روزهای طلایی، روزهای قبل موفقیت، که هنوز من تجربه نکرده ام، روزهای تنگ، که دلت میگیرد و هی می خواهی خود را به خواب بزنی، اما مگر انتهای روزهای غم، معلوم است؟، نوع دیگر روز، روزهای جالب و پر ماجرا است، ماجراهایی که آنقدر پشت به پشت هم در یک روز روی می دهند که حتی تو غافل می مانی و بعضی های آن را همان لحظه و بعضی ها را چند لحظه بعد فراموش میکنی، ولی این را می دانی که این روز، روز اتفاق های جالب بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ آذر ۹۴

آفتابوس [داستان شماره شش]

از همون اول افتاده بود به پرت پرت، آقای مسن بغل دستی از همون اول گفته بود این اتول یه چیزیش هست، به هر حال صاحب تجربه بود، موهاشو تو همین راه ها سفید کرده بود، ولی کچلی وسط سرش رو نمی دونم دلیلش چی بود، شوفر هجده چرخ بود، تو بزرگراه آزادگان به کل گیرپاژ کرده و ماک بی زبونو وسط راه ول کرده و سوار اتوبوس شده و میره از اردبیل جعفر گیربکسو بیاره، میگه فقط اونه که زبون ماک رو میدونه، تو ایران لنگه نداره، نه ماک من و نه جعفر گیربکس.

من روزه بودم، به جز من همه یه چیزایی می لمبوندن، فکر می کردم من گیج شدم، نکنه هوای گرم و دودی تهران منگم کرده باشه، تازه از خواب بیدار شده بودم، تا صحنه چیپس خوردن زن و شوهر صندلی بغل رو دیدم بیشتر از دفعه قبل گیج شدم، گوشی رو برداشتم و تاریخ امروز رو سرچ کردم، دهم شهر الرمضان بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۸ تیر ۹۴

آفتابوس [داستان شماره سه]

همه جا غلغله بود، پرچم های سرخ پشت هر موتوری باد می گرفتند و صدای بوق و کرناهاى جوانان، ما را هم جو گیر می کرد، پسردایی پا رو پدال گاز گذاشته بود و یک دستش روی سیگنال، و برای دومین بار دور ترمینال می چرخیدیم، معلوم نبود پسر دایی از این وضع خرسند بود یا نه، اما باز خبری از اتوبوس نبود، انگار قضیه ما بچرخ، اتوبوس ها بچرخ بود، هر چقدر می رفتیم اتوبوسی به چشمانمان نمی خورد، ولی یک حسی میگفت؛ الانه که چند تا اتوبوس خالی این حوالی برای یک نفر مسافر له له کنند، جمعیت از بین ماشین های کیپ تا کیپ پر صدا شده ی میدان آزادی عبور می کردند، یا اینطور بگویم که ماشین ها از بین تماشاچیان نمی توانستند عبور کنند، می ترسیدم خدای نکرده پسر دایی از سر بی حوصلگی و خستگی بزند به کسی و در این هیری ویری اوقات تلخی ایجاد کند، همین که شتاب می گرفت کم بود بزند به پسر جوانى، هم او ترسید بود، هم دایی ،هم پسر دایی و من هم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره یک]

بگذارید از آن دری وارد ماجرا بشوم که لب مطلب خوب دستتان بیاید. من تقریبا زا به راهم. لغتی ست که این چند ماه خوب به ابعادش پی برده ام. هر هفته سه شنبه شبها دورو ور ساعت یازده سوار اتوبوس می شوم، با بلیط نفری 32 هزار یا 37هزار، به همین ترتیب صبح چهارشنبه، ترمینال غرب تهران همان جای که برج شهیاد یا همان آزادی دیده می شود از اتوبوس پیاده می شوم، اینها را می گویم چون روال هر هفته من این چنین است، قصدم این است 12 واحد درس مقطع کارشناسی ارشد را این ترم پاس کنم و برای همین دو روز در هفته الزامی ست خودم را به تهران برسانم، شهری پر از خوبی ها و بدی ها، شهری پر از فرصت ها و تهدیدها، بگذریم که حرف در مورد کلاس ها و اساتید ارجمند خارج از حوصله این چند پاراگراف است.

هر رفتنی برگشتنی هم دارد، آن هم برگشتنی که دعای مادر همراهت باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴